از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

مسافرت ت*** :|

یکشنبه 7 مرداد 1397 09:47 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


های :|
بعله درسته رفدیم مسافرت :|
در واقع فخط به اسم :|
کلا تو ماشین بودیم :|
ولی بد نبود... :|
اتفاق خاصیم نیوفتاد =.=
روز اول برا شب رفتیم تو ی خوابگاه مدرسه ای =|
با پنج تا تخت =.=
تصور کنین خوابگاه چ خوبه -.-
با دوزتان ^-^
*امتیاز فرهنگی داریم برا همین میریم خونه معلم همیشه =|
روز دوم باز رفتیم تو ی خوابگاه دیه :|
این یکی وااااقن کوچیک بود 
شیشتا تخت داشت که دوتایی رو هم بودن :|
طبق معمول من بالاترین تختو انتخاب کردم
رفتم روش کپیدم بعد وسطای شب احساس کردم یچیزی روی موهام کنار گوشم داره را میره
با دست زدمش یهو دیدم یه سوسک بزرگ خاکستری بود ====|
عاغا وسط شب تو خوابگاه شروع ب جییییغ زدن ...
ینی جیغ هاااا ...
هول شدم خواستم فرار کنم تخت داداشم جفتم بود (اونم بالا بود) با پا پریدم رو تخت اون مستقیم رفتم رو شکمش :|
نابود شد :|
بعد هی عین این احمقا جیغ میکشیدم :|
همه بیدار شدن :|
آخر سرم از روی تخت افتادم پایین افتادم رو پتو هایی ک پایین بود :|
اصن... :| 
روز سوم هم دوباره رفدیم تو ی خوابگاه دیگه بعد خوابگاهه بزززززرگ بود تقریبا سه  برابر ی مدرسه ی معمولی وسط ی باغ پره درخت ماعم فقط توش بودیم :| ینی رک و راست بگم : خوووراک جن بود :| بی شک شب تنها میموندیم جن میومد :| اما خوشبختانه وسطای شب خبر رسید که مهمونای دیگه ایم اومدن
مث خر ذوق کردم ببینم کیان
با انگیزه رفتم بعد کلا ریدم ب خودم  :|
یه اتوبوس گننننده بود درش وا ک شد دیدم حدود بیس نفر دانش آموز دبیرستانی مدرسه ی پسرونه ی تهرانی ریختن تو خوابگاه =|
زدن همه جارو آباد کردن :|
ان نذاشتن مث ادم بخوابیم 
هیچی دیگه تصور کنید شب همراه با خانواده + ۲۰ تا پسر تو ی اتاق خوابیدم =|
روز اخرم زیر چادر بودیم همین دیه :|




♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 7 مرداد 1397 10:09 ب.ظ



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات