یکشنبه 27 خرداد 1397 09:30 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
+های دومین پست جدیدو حذفیدم گذاشته بودمش که حرفامو بزنم الانم که آروم شدم ^-^
یه بار رفتم نمایشگاه
بعد همین که از در نمایشگاه اومدم داخل یه پسره تا دیدم با شونش محکم راشو کج کرد صاف رفت خورد به شونه ی من و چرتو پرت گفت =\
از اینا بگذریم...
داشتم شونه به شونه ی مامانم راه میرفتم
نمایشگاه شلوغ بود حساااابی
همه به هم چسبیده بودیم
بعد همینجور که داشدم راه میرفتم دیدم صدای یه پسری از پشت سرم میاد
ینی قشنگ یه میلیمتر بام فاصله داشت اومد تو گوشم بلند گفت : چقد بوره چقد بوره چقد بوره
جلو مامانمم میگفت =|
تند پشت سر هم گفت
عاقا منم خب راستش ترسیدم
از اینور داداشم یه شوکر خریده بود هی میورد به دستم میزد :|~
اون پسره هم هی میگفت چقد بوره چقد بوره
ینی عصابم خورد شد داداشمو هول دادم افتاد زمین
سریع پای راستمو محکم کوبیدم زمین بعد پامو تند کشیدم عقب محکم زدم تو ساق پای یکیشون (دو نفر بودن)
عاقا صدای یکیشون اومد بلند داد زد : اوخ
دوتاشون خندیدن
مامانم یجوری نگام کرد
من : یه چیزی چسبیده بود به کفشم
فهمیدم بازم گند زدم
دویدم رفتم بین مامانمو بابام سریع چپیدم که دستشون بهم نرسه
از من به شما نصیحت : تیکه پروندن محل ندیدن :| مث من نباشید :| مث من بودن خوب نیست :|
بعد تو نمایشگاه یکی از همکلاسیامو دیدم
اسمش فاطیماست
فاطیما موهاش مشکی و لَختتتتتت و سنگینه بعد اوتوشونم زده بود خیلی موهاش کیوت شده بودن
منو فاطیما لم داده بودیم به دیوار یه پای منم روی دیوار بود
عاقا یهو دیدم در عرض یه ثانیه یه پسره اومد دستشو محکم کشید تو موهای فاطیما گفت : جوووون
بعد رفت :|
ینی ما فقط هنگ کردیم
بعد حالا اینو بیخیال
بعد از نمایشگاه منو فاطیما رفتیم پارک
رفتیم آب بخریم :|
صف مغازه شلوغ بود منو فاطیماهم رفتیم دوباره به دیوار لم دادیم
دیدم ۳ تا پسر ۱۶-۱۷ ساله هم اونور نشستن
بعد ماهم کنار یه جوی آب بودیم
فاطیما گوشیشو آورد همینجوری تو تلگ پلاس بودیم که یهو من که پسرا رو دیدم گفتم فاطی نگا چجوری عین یابو زل زدن
اونم اومد نگاشون کنه سرشو که بالا اورد گوشی از دستش افتاد زمین
گوشیه رفتو رفتو رفت چزرتی لیز خورد قشنگ افتاد تو جو :|
جی هفت هم بود :|
دو روز بود گرفته بودش :|
عاقا یک بدبختیی شد...
پسرا هی بهمون میخندیدن
فاطیما گریش گرفت
عاقا منم هی میخواستم آرومش کنم رفتم جارو ی رفتگرا رو که کنار دیوار بود اوردم جارو رو انداختم توی جوعه بعد هی میخواسدم گوشیو بیارم بالا نمی شد :|~
بدترش کردم گوشیه بیشتر رفت تو جو :|
از اینور هی پسرا میخندیدن
بعد فاطیما داشت گریه می کرد منو که دید خندش گرفت
بعد شد گریه خنده :|
اصن ی وضی بود فقط بیا و ببین :|
(مهزاد فقط میدونه منظورم از جو چیه :||||||)
عاقا روااااانی شدیم
من هی با جارو دنبال گوشیه میگشتم فاطیما گریه و خنده پسرا بلند بلند میخندیدن و تیکه مینداختن
یهو دیدم تو این وضعیت یکیشون اومد سمت جوعه مث آدم با دست رفت تو جو گوشیو اورد :|||||||
ینی حالم بهم خورد
بدون تشکر فاطیما گوشیو گرفت. من دست فاطیو گرفتم گفتم : بریم گم شیم
یکی از پسرا داد زد : برید گم شید :|
اصن مردم خیلی بیجنبه شدن :|||
♥کامنت ها♥: هه :| آخرین ویرایش:
یکشنبه 27 خرداد 1397 09:40 ب.ظ
یکشنبه 27 خرداد 1397 08:19 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
این چند روز واقعا حالم بد بود
حتی میخواستم ...
اما ...
با حرفاتون...
چند دقیقه فقط گریه کردمو بعدش...
قوی تر شدم :)
فقط میتونم بگم
خوشحالم که دوستایی مثل شما دارم ♡
♥کامنت ها♥: ممنون آخرین ویرایش:
یکشنبه 27 خرداد 1397 08:20 ب.ظ
پنجشنبه 24 خرداد 1397 02:17 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
ینی خوشبحال گروهی که من سرگروهشم :|
نه لازمه درس بخونن بپرسم...
نه امتحان بگیرم...
نه کاریو بخوام که انجام بدن...
آخرسرم به همه نمره ی کامل میدم
یه روز معلم علوممون یه امتحان گرفت ازمون بعد گفت سرگروها تصحیش کنن
منم گشادیم اومد کاری به برگه ها نداشتم
تا اینکه جلسه ی بعد معلمه گفت که سرگروها نمره ها رو بگن
عاقا همه ی سرگروه ها نمراتو داشتن الا من =|
هیچی دیع نوبت من شد طبق معمول یه برگه اوردم از بچه ها پرسیدم امتحان از چن نمزه بوده اوناهم بعد از کلی فکر کردن گفتن پونزه نمره
اسم بچه هارو نوشتم نمرات همه رو هم ۱۵ دادم
عاقا رفتم
به معلمه گفتم
دورقی ۱۵
دریساوی۱۵
بحری۱۵
قنواتی۱۵
کیهانی ۱۵
خودمم ۱۵
بعد معلمه گفت چی میگی
گفتم نمراتو :|
گفت : اصن نمرات از پنج نمره بوده ===|
عاغا خندم گرف نمی دونستم چی بگم
بچه ها هم خندشون گرفته بود یه وضی بود
بعد اومدم درستش کنم گفت
آهااااااا اینا نمرات امتحان کلاس ریاضی خصوصی ای که باهم میریمه
بعد گفت : کلاس خصوصیه بعد هزار نفری میرین؟
گفتم : نه خب توی تایم های مختلف میریم
-اسم معلمتون چیه؟
من : ._.
آزاده کیخاوندی =====|
-خوبه؟؟
من : چی :|
معلمه : کلاس ریاضی
من : عاا احسنت عالیه بیسته =|
-آدرسشو بده دخترمو ببرم کلاسش
عاقا اینو گفت نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم گفتم : اینجا که نیییست سربندره =||||||
بعد گفت : اووو واسه ریاضی میرین سربندر
گفتم : آره آخه درس خیلی مهمه :|
بعد رفتم گفتم خانم من برم برگه هارو پیدا کنم نمراتو بهتون بگم
رفتم نمراتو الکی همه رو ۵ دادم :|
♥کامنت ها♥: نزر :| آخرین ویرایش:
پنجشنبه 24 خرداد 1397 02:41 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 11:10 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
...با صدای ترافیک به خود آمد
آری گُل اسیر غرور گلدان بود!
آفتاب از افق سر به بیرون می نهاد.ابرهاهم غرورمندانه ، سپر آسمان را میشکافتند.
گویی زمین و زمان ، برج و ساختمان، غم نهان ، راز پنهان و دود عیان ،
همه و همه ...چشم انتظار لبخند خورشید بودند!
گل نگاهش را محکم به خیابان های تاریک شهر دوخت ،
خیابان هایی که هنوز که هنوز است خیره به ردپاهای قدیمی نقش بسته
بر قلب گذشته اند ! :)
گل لبخندی زد و آرام زمزمه کرد :
پس خیابان هم دلتنگ میشود...
هزاران رویا دیدی و هزار و یک رویا بر تار و پود وجودت کشیدی!
همه ماندند تا روزی به وقتش رفتنی باشند...
و همه رفتند تا روزی به وقتش ماندنی باشند...
اما چه رفتن ها و چه ماندن ها
که یادگاری بیش نباشند!
من اسم این خیابان را تنها و تنها زندگی می گذارم!
گل این ها را گفت ؛
چشمانش را بست ،
به دنبال آرزو دوید...
آرام اشک ریخت...
گلدان شکسته شد...
گل بر زمین افتاد...
دست خیابان را گرفت...
رفت...
ردپا شد...
خیابان ماند :)
.
.
* قسمتی از یکی از انشاهام...
گل : نماد انسان
خیابان : نماد زندگی
ردپا : نماد خاطرات
گلدان : نماد ترس
♥کامنت ها♥: ثابت آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 11:45 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 11:05 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
زمان
به من آموخت که
"دست دادن"
معنی رفاقت نیست!...
"بوسیدن"
قول ماندن نیست!...
و "عشق ورزیدن"
ضمانت تنها نشدن نیست!...
♥کامنت ها♥: نظرات آخرین ویرایش:
- -
دوشنبه 21 خرداد 1397 01:19 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد. آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
♥کامنت ها♥: نظرات آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 01:22 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 01:02 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
قوی باش!....
بذار همه تعجب کنن که
چطور میخندی! :)
♥کامنت ها♥: ثابت آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 01:12 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:50 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
مرداب به رود گفت :
چه کردی که زلالی؟
رود گفت :
گذشتم!...
♥کامنت ها♥: نظرات آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 01:13 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:47 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
از چی بگم ؟!
خدا از این بنده های خسته ؟!
از این همه درد
تموم دنده هام شکسته
خنده هامو نبین
این خنده هام یه چسبه رو لبم
این منم با یه رد پای خسته از چی بگم ؟!
بگو از یه روح زخمی
که باید یک تنه بره تو قلب کوه سختی
از روزایی که خط خوردن توی تقویم
خبر میدن از یک اشتباه رو به تخریب ...
♥کامنت ها♥: ثابت آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:49 ب.ظ
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:36 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
Perfect by nature
Icons of self indulgence
Just what we all need
More lies about world that
Never was and never will be
Have you no shame, don’t you see me
You know you've got everybody fooled
Look here she comes now
Bow down and stare in wonder
Oh how we love you
No flaws when you're pretending
But now i know she
Never was and never will be
You don't know how you're betrayed me
And somehow you've got everybody fooled
Without the mask where will you hide
Can't find yourself lost in your lies
I know the truth now
I know who you are
And i don't love you anymore
You're not real and you can't save me
Somehow now you're everybody's fool
♥کامنت ها♥: :) آخرین ویرایش:
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:40 ب.ظ
پنجشنبه 17 خرداد 1397 12:36 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
تقریبا سه هفته پیش بود
با بچه ها (۱۵نفر) قرار گذاشتیم بریم سینما
مامان سها هم مث گشت ارشاد بالاسرمون نشسنه بود اصن نمی تونستیم تکون بخوریم
بعد خو ما اصن فرهنگ سینما نشینی نداریم
۱۵ تا چیپسو ۱۵ تا دلستر شیشه ای و آلوچه و ... خریدیم
جونم براتون بگه که اصن قبل از اینکه فیلم شرو شه همش تموم شد :|||
بعد من کلا نمی تونم روی صندلی بشینم :|
جوری که روی زمین میشینم روش نشسته بودم
بچه ها هم از فرصت استفاده کرده بودن همه ی دلسترا رو گذاشته بودن پایین زیرپای من
خلاصه فیلم که شرو شد سارا و نرگس لایو گرفتن
شادیو سها یه دختر مغروریو که اسمش مهشید بود پیدا کرده بودن میخواستن هکش کنن
بیتا و فاطیما و مبینا داشتن یگو اسکلیو توی تلگ ایسگا می کردن
بقیه هم داشتن باهم حرف میزدن
ینی هر کاری می کردیم جز فیلم نگا کردن :|
آرمیتا پیش من نشسته بود
مامان سها هم بالا سرمون
یهو آرمیتا اومد عکس یه پسریو نشونم داد داد زد ویی نگا جووووووووون سیکس پکاشووو ****و چ **** :|
سارا توی گوش شادی یه چی گفت در اوج غمگینی فیلم و سکوت یهو شادی شرو کرد بلند بلند خندیدن :|||
سه تا پسر جلومون بودن یکیشون رفت دسشویی برگشت به اون سه نفر گفت : نرین دَشوری آبش قطعه :|
بعد از سه دقیقه هر ستاشون "باهم" رفتن دسشویی :|
من اومدم مث آدم رو صندلی بشینم و لنگامو بندازم کلا یادم رفته بود زیرپام دلستران
هیچی دیگه پامو دراز کردم ۱۵ تا دلستر شیشه ای محکم خوردن به صندلی جلوعیه و همشون شکستن ... یه صدای انفجاری داشت :||
شرف واسمون نموند اصن =|
خلاصه فیبم تموم و ما رفتیم خونه
روز بعد تو مدرسه فاطیما اومد گفت که خودشو بیتا بدبخت شدن
گفتم چی شده
بعد گفت بیتا اخرای فیلم گریش گرفته برا همینم فاطیما اونو برده دستشویی تا دستو صورتشو بشوره
بعد خود فاطیماهم رفته دستشویی
خواسته بیاد بیرون دره دستشویی گیر کرده باز نمیشده
از این ور بیتا هر درو گرفته هی کشیده بدترش کرده :|
خلاصه فاطیما هی جیغو داد کشیده از این ور یکی از پسرای شاخ اینستا که اومده بوده سینما صدای فاطیمارو شنیده
اینم کلا یه چیز دیگه فک کرده :|
اومده دیده فاطیما تو دستشویی گیر کرده
خلاصه همزمان بیتا اومده درو باز بکشه پسره هم همینطور
یهو دستاشون رفته توهم :|||
بعد پسره خجالت کشیده به بیتا با جدیت گفته به من دست نزن :|
حیا کن :|
بعد بیتا : =| چی شد اصن
بعد پسره : از من فاصله بگیر زود باش :|
بیتا هم دیه هیچی نگفته
پسره چون زور داشته تونسته قفل درو نمی دونم چیکار کنه و در باز شده :|
خلاصه این وسط مسئول سینما اومده ببینه چی شده یهو پسره و بیتا و فاطیما رو دیده :|
و به کلی یه چی دیگه فک کرده =|
اومده گفته داشتین چیکار میکردین
هیچی دیه حالا بیا قضیه رو برا این توضیح بده :|
♥کامنت ها♥: ثابت آخرین ویرایش:
پنجشنبه 17 خرداد 1397 01:06 ب.ظ
یکشنبه 13 خرداد 1397 02:03 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
قشنگه *^*
ندیدین دان کانین :|
دانلود موزیک : (کلیک کنین)
دانلود موزیک ویدیو : (کلیک کنین)
*متن آهنگ ادامه*
ادامه مطلب
♥کامنت ها♥: ثابت آخرین ویرایش:
یکشنبه 13 خرداد 1397 02:19 ب.ظ
یکشنبه 13 خرداد 1397 01:55 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
دارم میمیرم :"|
از صب تا الان عین یه تیکه خیارشور کز خوردم رو مبل :|
هواهم گرمه نمیشه رف بیرون :|
راسدی امرو مامانم اومد خونه با یه کارت دعوت عروسی
ازش پرسیدم این چیه
گفت که عروسی یکی از دانش آموزاشه :|||||
*کلاس هشتمم بود :|
الان چن ساعتی هس تو خودمم :/
هیچی دیه ظاهرا داریم میترشیم :|
♥کامنت ها♥: نظرات آخرین ویرایش:
یکشنبه 13 خرداد 1397 02:01 ب.ظ
چهارشنبه 9 خرداد 1397 12:26 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب:
خاطرات طنز
چن روز پیش با شادی و مامانو باباش رفتیم پارک
منو شادی رفتیم ترن هوایی
بعد رفتیم که مث همیشه بشینیم صندلی جلوعی ها
ولی با صحنه ی دلخراشی مواجه شدیم :|
دوتا پسر جامونو گرفته بودن -_-
بعد پسرا ده متر بودن شادی یه سانتی مترم نبود =|
به روایت تصوبر :
بعد تازه با افتخارم رفت جلوشون قیافه گرف گفت : هوی آقایون نسبتا محترم بساطتون جم کنین جا ماعه
یکی از اونا با قیافه ای " :| " : ما اول اومدیم یا شما؟
شادی : عا خب بریم پشت بشینیم
خلاصه منو شادی رفتیم ردیف پشت سر اونا یعنی ردیف دوم نشستیم
بعد باید صب میکردیم تا ظرفیت تکمیل بشه
یکی از پسرا بلند شد رفت زنگ بزنه به دوستاش که دوستاشم بیان ترن راه بیوفته
رفت گوشیو برداشت : الو ممد الو- هوی ممد - الو ممد ببین ما الان ترنیم - الو ممد - هوی قطع نکن ممد ممد :|
بعد شادیم خنرش گرفته بود
رفت با تیکه به پسره گفت : لامصب دوستات چقد هواتو دارن
پسره : هه نمکدون
شادی : شبا تو آبنمک میخوابم
پسره : هه :|
خلاصه بعد از نیم ساعت چن نفر دیگه هم اومدنو ترن راه افتاد
وقتی که ترنه راه افتاد تازه منو شادی متوجه شدیم واگن ما کاملا خرابه!
کمربند من بسته نمیشد و اون میله ای که باید بیاد پایین تا خودتو بچسبونی بش که یه وقت نیوفتی پایین گیر کرده بود پایین نمیومد که ما بگیریمش :|
هیچی دیه
همه جییییغ
اینوسط منو شادی فقط به صاحب ترنه فحش میدادیم ولی متاسفانه صدامون نمیرسید
یهو ترنه اووووووج گرفت من فقط به کمر بنده آویزون بودم کلا تو هوا معلق بودم
شادیم که کمربندش درست بود هی با سر میخورد تو کله ی اون پسره که باهاش لج بود
ضربه مغزیش کرد :|
حالا اینوسط پسره فحش ناموصی به شادی... شادی فحش ناموصی به پسره
پسره : کره خر کله ی ****تو جم کن آشغال
شادی : خفه نکبت
پسره : کَری نمیفهمی؟
شادی : ن . زبون حیوونارو نمی نفهمم
پسره : کارت دارم کارت دارم
شادی : گو بخور
پسره : تو رو نمیخورم
شادی : از بس که بد غذایی
پسره فاک میداد شادی دو دستی براش فاک میفرستاد :|...
اصن یه گیسو گیس کشی بود... :|
اینوست من گیر داده بودم به اون یکی پسره که باید جاشونو با ما عوض میکردن اگه ما مُردیم خونمون گردن اوناس :|
هیچی دیگه از اول تا آخرش فقط ریدیم به هم :|
آخرسرم ترنه وایساد
سریع پسره اومد شرو کرد فحش دادن به شادی...
هر چی از دهنش درمیومد گفت
یهو دیدم شادی گوشیشو اوورد بالا با یه لبخند نگا پسره کرد...
* از تموم تخدید های پسره فیلم گرفته بود =|
هیچی دیگه یهو شادی گفت : دست از پا خطا کنی فیلمت پخشه :|
پسره هم هی گفت حذفش کن حذفش کن
ماعم رفتیمو پشت سرمونم نگا نکردیم :|
♥کامنت ها♥: نزر :| آخرین ویرایش:
چهارشنبه 9 خرداد 1397 01:03 ب.ظ
چهارشنبه 9 خرداد 1397 12:04 ب.ظ
نویسنده:
•♡~バーハル~♡•
هاعی *^*
مد تمومید *^*
امتحانام تمومید *^*
احساس نشاط می کنم :|
همه رو عالی دادم جز علوم :"|
عَ ریدم به علوم :"|
عَ =|
عَ =|
امسال خعلی خوب بود خوش گذشت :|
البت اتفاقای بد هم زیااااااد افتاد
امسال تابسون بدون تلگم T~T
ولی می خوام کلا تو وب باشم :|
کلیم برنامه چیدم
1-کلاس پیانو رو که میرم
2-زبانم که میرم
3-میخوام از صب تا شب بشینم فقط طراحی کنم *^*
4- ویترای کار می کنم *^*
5- کلاس بدمینتونم شاید رفتم *^*
6-شعر مینویسم
7- هر چارشنبه با بچه ها قرار میذاریم همو ببینیم
8-میخوام اتاقمو کلااا تغییر بدم
9-شاید قالب سازی با گوشیو باز شرو کردم...
10- کلی آموزش میذارم تو وب
11-میخوام رمان بنویسم
12- میخوام کلییییییی کتاب بخونم که دیه عقدشو نداشته باشم :|
فعلا همینا تا ببینم چی میشع *^*
باعیییی *^*
♥کامنت ها♥: نظرات آخرین ویرایش:
چهارشنبه 9 خرداد 1397 12:12 ب.ظ
صفحات دیگه : 2
1
2