نویسنـدهـ جدیـد:]
شنبه 31 تیر 1396 04:31 ب.ظ
آقا سلام!
منـ مهدیسـ مالفویـ هستم
نویسنده ی جدیدتونـ!
مرسیـ از بهار جونـ که منو نویسندهـ کرد
از این به بعد منمـ خاطراتـ روزانمو داخلـ این وبـ قرار میدم^^
امیدوارمـ که خوشتونـ بیاد
نظر هم فراموشـ نشه:)
راستی دوست دارم با همتون دوستـ شم
♥کامنت ها♥: نظر خوشمل^-^
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 04:50 ب.ظ
★دسشویی :|★
شنبه 31 تیر 1396 03:07 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
کلاس پنجم بودیم ...! :|||
من و بهار و پنج تا عز همکلاسیایه دیگمون به اسمایه نارون ملیکا آیدا فاطمه و ژینا داشتیم فکر میکردیم که چه بازی بکنیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم قایموشک بازی کنیم
فاطمه رفت چشم بزاره بقیمونم دوتا دوتا رفتیم
تو دسشویی منو بهار باهم ملیکا و آیدا باهم و نارون هم با ژینا رفتن تو یه دسشویی
در اصل دستشویی اقامتگاهمون بود که از دست گرگ که فاطمه بود در امان باشیم...
**********
وضعیت دسشویی خیلی داغون بود ://
منو بهار داشتیم اون تو خفه میشدیم ینیا طوری داغون بود
که مجبور میشدیم چن دیقه یه بار سیفونو بکشیم من دستم بستنی بود که داشتم تو محیطه دسشویی میل میکردم
بهارم گفت شادی چشاتو ببند فک کن کنار ساحل ایستادی! نوره
چراغه دسشوییم خورشیده. صدای سیفونم صدایه موج های خروشانه :|
عاقا قهقهمون کله دسشویی رو گرفته بود فاطمه چید امام
کرد اما قانون بازیو این گذاشتیم که تا وختی بمون دست نزده
نمی تونه بره سره جایی که چشم گذاشته سُک سُک کنه...
***********
همینطوری که داشتیم سیفونو میکشیدیمو میخندیدیمو
فاطمه دره دسشویی رو محکم میزد یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. نظافتچیه مدرسمون اومد یَک داده بلندی زد
که هممون ترسیدیم
گلاب به روتون ریدیم تو خودمون دوباره سیفونو کشیدیم :|||
فامیل نظافتچی قاسمی بود
گفت : خجالت نمی کشیم
انجام کار هایه بیشرمانه در دستشویی
آن هم در ملعه عام !!! :||
عز دسشویی در اومدیم من گفتم : بابا خانوم چتههه داشتیم بازی میکردیم :/
قاسمی : چییییی !!! داشتیم "باهم" بازی میکردیم
پ ن : زنیکه منحرف بود لامصب :\
بهار = :'(
من = :|
فاطمه = :}
آیدا = :/
نارون = :||||||
ملیکا = -_-
اون یکی ملیکا = *.*
قاسمی : زوووود بدویید دفتر
ملیکا : خانم چرا یهو جو میگیرتون
قاسمی : دفترررررر
تنها کسی که گریه می کرد و داشت میمُرد بهار بود.
فامیل مدیرمون خزاعلیه گفت خب توضیح بدین
بهار با گریه : خَنوم وِخودا مَ کَ ک کاری نکَلدیم
نارون : چی شده :|||
فاطمه : من به مامانم چی بگم
خزاعلی : توضیح بدین
من : داشتیم قایموشک بازی میکردیم
قاسمی : نع خانم خزاعلی اینا واسه کاره بیشرمانشون هیچ
توضیحی ندارن
اون یکی ملیکا : بابا بیشرمانه چیه هی هیجان میدی
خزاعلی : من که میدونم شما اینکارو نکردین :||
ولی ازتون تعهد میگیرم که تکرار نشه
تعهد گرفتن و زنگ خونه خورد
مام گریهههههه اصن یه وضی
میخواستیم عز ایران فرار کنیم : \
عز اون به بعد قاسمی به زنیکه بیشعور تبدیل شد ... :||
کم مونده بود واسه یه قایموشک ترک تحصیل کنیم :||
مرگ بر آمریکا :||
♥کامنت ها♥: نـــ ـ ـ ـظر
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 03:53 ب.ظ
★زندگی مجردی :| ★
جمعه 30 تیر 1396 02:26 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
من رفته بودم خونه ی شادی
هوا تاریک بود
ساعت تقریبا ۸-۹ بود
منو شادی توی اتاق شادی ، روی تخت داشتیم می مُردیم :|
اصن نمی دونین چه وضعی بود.. =|
حوصلمون سر رفته بود :|
هیچکاری نمی تونستیم بکنیم :|
تا اینکه خواهر شادی اومد
شادی با دیدنش " آهی " کشید :|
(خواهرش اسمش " شیدرخ" هستش و ۲ سالشه)
قیافه ی بامزه ای داره و خییییییلی اجتماعیه
شیدرخ اومد کنار من نشست
قلبم داشت از جاش در میومد :|
میدونین چرا؟...
چون...
چون...
چون...
اون توی دست راستش یه شونه داشت :| و این نشونه ی شومی بود :|
اگه توی دست شیدرخ چیزی باشه و بعد به سمت من بدبخت بیاد ، یعنی باید همونجا فاتحمو بخونم... =||
شیدرخ با لبخند داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمی داشت و جلو میومد ، من دو قدم به عقب می رفتم
من : ش شیدرخ ، خ خوبی ؟ :| ش شادی اونوره هاااا ببین ، شادی رو ببین ، برو پیش اون...
همین جمله کافی بود تا شادی با پاش یکی بزنه تو کمرم :|
هیچی دیگه گمونم قطع نخاع شدم :|
هنوز نیز که به آن پدیده و قوا می اندیشم ، کمرم به شگفت می آید :|
شیدرخ اومد کنار من و سریع شونه رو بالای سرم قرار داد و گفت میخواد موهامو شونه کنه
بش گفتم که من قبلا موهامو شونه کردم و دیگه شونه نمی خوام
ولی اون قبول نکرد و گفت که باید موهامو شونه کنه :|
بچه هم بچه های قدیم =|
حالم بد شد :|
ولی نمی شد کاریش کرد
شیدرخ داشت موهامو شونه می کرد و منم داشتم از درد میمُردم
شادی هم روی تخت خوابیده بود و سرشو گذاشته بود توی بالشش :|
عدالت... :''''|
همه چیز داشت بد می گذشت تا اینکه مامان شادی اومد و گفت که میخواد با شیدرخ و بابای شادی بره بیرون.
و این معنی ای نداشت جز اینکه زندگی مجردی منو شادی شروع میشه...
اونا دیگه آماده بودن که برن
شادی اومد پیش شیدرخ و خواست که لپشو بوس کنه
همین که شادی لبو لوچشو اورد جلو شیدرخ با دستش محکم زد به شادی و گفت :
شـــــــــــــــاااااااااادییییی نکن ، تازه لپمو شُستم...
قیافه ی من : :|
شادی : ۰-۰
هیچی دیگه کلا این حرف شیدرخ روی روحیه ی شادی تاثیر منفی گذاشت :|
و اون هیچوقت اون آدم سابق نشد... =|
****
مامان و باباش و شیدرخ رفتن
و بالاخره ما تنها موندیم
من با لبخند گنده ای که روی صورتم بود به شادی گفتم : شادی زندگی مجردیمون دیگه شروع شده
***
چیزی نگذشت که ما دوباره بیکار افتادیم روی مبل :|
نمی دونستیم چیکار کنیم
تا اینکه شادی پیشنهاد داد سیگار بکشیم
پس ما فورا اومدیم کاغذ های نقاشی شیدرخ که همشون خط خطی بودن رو لول کردیم و با کبریت آتیششون زدیم :|
ینیا ، این ته خلاقیتمون بود :|
حتما وقتی گفتم " سیگار بکشیم " یه چیز دیگه برداشت کردی
نع گل مو :| ما مثبتیم :]
خب بهتره بگم که هر چی کاغذ سوخته بود با یه فوت میرفت تو دهنمون و ما هم هی سرفه می کردیم :|
تا اینکه یهویی زنگ خونه ی شادی اینا رو زدن...
ما هم نمی دونستیم کیه
درو باز کردیم
و یهویی سایه ی یکی از توی راه رو مشخص بود که داشت به طرف ما میومد
سایه ی یه آدم هیکلی بود
ما هم داشتیم از ترس می مُردیم
به شادی گفتم که چرا همینجوری درو باز کردی
اونم هیچی نگفت
سایه داشت به ما نزدیک و نزدیکتر می شد من پریدم تو خونه و درو بستم
اصن نمی دونستم چرا ولی دست خودم نبود
همین که درو بستم و اومدم تو خونه و احساس امنیت کردم به شادی گفتم : وای شادی کم مونده بود بمیریمااا
ولی جوابی نشنیدم
رو مو برگردوندم
اصلا شادی ای درکار نبود =|
این فقط یه معنی داشت اونم این بود که من وقتی درو بستم یادم رفته شادی رو هم با خودم بیارم تو خونه :|
در نتیجه شادی بیرون مونده بود
تو فکر همین چیزا بودم که یهویی در خونه زده شد
قلبم ذوب شد :|
نمی دونستم کی پشت دره
گفتم شاید شادی باشه پس بلند داد زدم : شادی تویی؟؟
ولی هیچ جوابی نشنیدم
یه لحظه فک کردم از پنجره بپرم بیرون و دَر برم
ولی دیدم خیلی فکر احمقانه ایه :|
عاقا دروغ چرا :|
فک کردم همون آدمه که سایش مشخص بوده شادی رو کُشته و حالا اومده منو بُکشه :|
یه بار دیگه گفتم شادی تویی
اگه تویی جواب بده تا درو وا کنم
همون لحظه یه صدای کلفت گفت درو باز کن شادی پیش منه o-o
خیلی ترسیدم اما صدا برام آشنا بود خیلی به مخم فشار اوردم و یادم افتاد صدا ، صدای کیه :|
عی شت :|
صدای همکلاسیم ، سپیده بود :|
درو باز کردم
سپیده با دیدن من خشکش زد :|
بعد بم گفت که چرا رنگم زرده و انگار جن دیدم
منم هیچ جوابی ندادم
سپیده اومد داخل و پشت سرش شادی هم اومد
سپیده گفت که توی ریاضی یه سری مشکلات داره و اومده اینجا تا منو شادی کمکش کنیم :|
بدترین اتفاقی بود که می تونست بیوفته :|
خلاصه بالاخره سپیده رفت
شادی فیلم " جوخه ی انتحار " رو اورد تا ببینیم
به شادی گفتم آخیش بالاخره یه اتفاق خوب افتاد امشب
همه چیز خوب بود تا اینکه وقتی تو اوج فیلم بودیم ، برق رفت ، آب قطع شد ، بارون بارید ،گوشیامونم شارژ نداشتن :|||| ینی کم مونده بود نصفه شبی قیامت بشه :|
اینجوری بگم که کلا همه جا تاریک شد و حتی یه خورده نورم توی خونه و خیابون نبود :|
ما هم همونجا رو مبل نشستیم و مثل این افسرده ها به اتفاقات اون روز فکر می کردیم
چن دقیقه سکوت بود تا اینکه شادی با حسرت گفت : آرهههه ، زندگی مجردی ...
چقد خوش گذشت...
ای کاش دوباره اینجوری بشه
سپیده بیاد ، ریاضی تمرین کنیم ، برق بره ، آب بره ، شارژ گوشیامون تموم بشه ، از گشنگی بمیریم ، هوا سرد بشه ، بارون بیاد
زنده باد ایران :|
منم دستام روی سرم بود و به یه نقطه خیره شده بودم... :|
*******
چیزی نگذشت که بابا و مامانش اومدن
مامانش گفت که خیلی به اونا خوش گذشته و رفتن پارک و بعدش رستوران و رفتن یه دوری زدن و تفریح کردن
ما هم فقط با حسرت بهشون نگا می کردیم :|
#زندگی مجردی :|♥
هی هی شما :]
مرسی که خوندی :)
پلیز نظر :)
اگه همچین چیزی برای تو هم اتفاق افتاده حتما بهم بگو :|
♥کامنت ها♥: نفر نظرشونو گفتن :]
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 11:29 ق.ظ
★کلش اف کلنز ★
چهارشنبه 28 تیر 1396 05:58 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
تقریبا دو سال پیش بود و من و بهار طبق معمول داخل کلش بودیم و داشتم چت میکردیم
اسم بهار شلینا و اسم من شاینیا بود میگفتیم دو قلو بودیم
و خیلی رک و جدی میگفتیم که بهار یه روز جلو تر از من بدنیا اومده :\\
من و بهار رفتیم داخل یه کلنی به اسمه ... بعد من به پسر عمم گفتم که بیاد داخله کلنمون اونم قبول کرد و اومد
منو بهارم مثلا داشتیم پز میدادیم تا اینکه پارسا خیلیییی نامحسوس اومد گقت شما شادی م........ی و بهار ب.......ی هستید دیگه
اره ؟؟ :||| ما هم خیلی جدی میگفتیم نههه ما اصن کساییو به این اسم نمی شناسیم اونم لفت میداد!!
بهار تهران به دنیا اومده و منم ابادان ولی الکی میگفتیم دوتامون کرج به دنیا اومدیم :|
یه بار یه پسری گفت تهران به دنیا اومدم بهارم هیجان زده شده بود گفت منم همینطور منم خیلی جدی سعی میکردم بهارو جمش کنم :||||
گفتم نه بهار و من کرج بدنیا اومدیم و بهار خواسته شوخی کنه :||||
تازه هر روزم مثلا یه کشور بودیم یه روز تایلند یه روز امریکا یه روز برزیل...!!! جماعته خرم باور میکردن
♥کامنت ها♥: نطـــ ـ :| ـ ـــر
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 05:03 ب.ظ
★پیاده روی :|★
دوشنبه 26 تیر 1396 12:21 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
خب حقیقتا خعلی اتفاقای خوبی نیوفتاد :|
امروز من رفتم خونه ی شادی تا باهم ساعت ۷ عصر بریم کلاس طراحی
ساعت تقریبا شیشو ربع بود که من به خونه ی شادی رسیدم
بعدشم ما خیلی فوری لباسامونو پوشیدیم و آماده شدیم که بریم کلاس
یکمم طولش دادیم تا دیر تر بریم که مثلا شاخ بازی در بیاریم :|
خلاصه ما تموم سعیمونو کردیم که به دیر ترین حالت ممکن بریم کلاس تا شاخ باشیم :|
عاقا جفتمون دیگه کلا آماده بودیم
همین که از در اتاق زدم بیرون با صحنه ی +۱۸ رو به رو شدم :|
بعلــــه :|
اونم این بود که ساعت ۶ و نیم بود :|
در نتیجه ما خیلی زود آماده شده بودیم
یه نگاه به شادی انداختم که داشت کفشاشو میپوشید
دلم خیلی براش سوخت , عی بیچاره مثن میخواس دیر بره :'|
چه خواسته و چه ناخواسته(البته تقریبا خواسته بود) من بهش حقیقت تلخ رو گفتم
و بهش گفتم که هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس باقی مونده
گرچه درک این واقعیت براش به شدت سخت بود ، اما باش کنار اومد :|
دوستان :|
باید بدونین که فقط پنج دقیقه از اکتشاف بزرگ و تلخم گذشته بود که بابای شادی اومد خونه
و به ما گفت که سوار ماشینش بشیم و بریم کلاس طراحی
ما هم رفتیم
دقیقا ساعت ۷ رسیدیم اونجا
-------------
بالاخره کلاس تموم شد و منو شادی منتظر بودیم تا باباش بیاد و ما رو ببره
اما نمی دونم چرا ولی باباش نیومد
ساعت ۸ و نیم شده بود و ما نیم ساعت علاف بودیم
شادی پیشنهاد داد که پیاده بریم
(کلاس طراحی تا خونه ی شادی یه ربعی با ماشین طول میکشید)
من نمی خواستم پیاده برم به چند دلیل:
۱- اگه مامان بابام میفهمیدن دیگه نمی ذاشتن حتی از خونه هم بیرون برم
۲-راه رو بلد نبودیم
۳-نیم ساعت طول میکشید تا برسیم و تا اون موقع شب شده بود
ولی خیلییییی دوست داشتم یه بار تو عمرم با دوستم تنها بریم یه جایی:|
پس قبول کردم
شادی: خب آقای دریایی (معلم طراحیمون) ما پیاده میریم.
آقای دریایی: باشه برین.
شادی: بریم؟؟؟ =|
دریایی : اره
شادی: هیچ مخالفتی ندارین؟ :|
دریایی : نه برین
شادی:خب اگه بابام اومد بگین ما خودمون رفتیم
دریایی :باشه
خب عاقا ما رفتیم
همین که پامونو گذاشتیم بیرون از آموزشگاه انگار کلا شهر دوساعته عوض شده بود :|
شادی یه خورده به اطرافش نگاه کرد و گفت : خب حالا از کودوم ور بریم؟ :|
من : شادی مگع نمی گفتی راه خونه رو بلدیی؟؟؟؟ :|
شادی : عااا باید از این ور بریم
اون رفت جلو و منم مثل جوجه دنبالش میومدم
پنجمین قدمو که ور داشتیم :
شادی : بهار ما دیگه بزرگ شدیم =|
دهمین قدم رو که ور داشتیم :
شادی: بهار ما دیگه گم شدیم :|
شاید باورتون نشه ولی ما واقعا گم شده بودیم
البته شادی هنوز می گفت بلده کجا باید بره
ولی از رفتارش که به دوراه می رسیدیم میگفت "از کجا بریم"مشخص بود نمی دونه
هوا دیگه داشت تاریک می شد
بدبختیشم این بود که شادی قبلا با مامانش از یه کوچه های تنگ و خلوت رد می شدن تا به خونه برسن و ما هم باید از همونجا رد می شدیم.
اون شب مردم یه جوری نگامون می کردن که حاضرم قسم بخورم نگاهای خوبی نبودن
من فقط سرم پایین بود و دنبال شادی راه میوفتادم
شادی هم عین همیشه با غرور راه می رفت
وقتی داشتیم از یکی از کوچه ها عبور می کردیم
دوتا پسر هم اونجا نشسته بودن
تند از جلوشون رد شدیم ولی شنیدم که یکیشون خطاب به من تیکه پروند و گفت : جوون که بلوندع
به شادی هم یه چیزی گفتن که باور کنین نمی دونم بگم :|
اون لحظه میخواستم با اره برقی جفتشونو تیکه تیکه کنم
خب ما راهمونو ادامه دادیم
هوا دیگه واقعا تاریک شده بود و ما هم نمی دونستیم کجا باید بریم
راه برگشتم بلد نبودیم
من دیگه داشتم از ترس می مردم
ولی شادی عین خیالشم نبود
آخرش من دیگه خیلی به شادی گفتم برگردیم و وقتی دید دارم چقد میترسم قبول کرد
من یکم از راه برگشتو یادم بود و با کمک هم تونستیم برگردیم
توی راه برگشت همش به هم می گفتیم کع تقصیر تو بوده و .... =|
دیگه نزدیک آموزشگاه بودیم که به شادی گفتم :
خب شاد ، تو میری به اقای دریایی همه چیزو توضیح می دیاااا من هیچ کارم
اونم قبول کرد
همین که به در اموزشگاه رسیدیم
شادی با غرور و با همون لحن طنزش درو با فشار باز کرد و همونجور که به جلو نگاه می کرد فورا گفت : خب اقای دریایی ما بدبخت شدیم ، گم شدیم ، هوا تاریک شد ، خیلی احمقیم ، راهو بلد نبودیم ، کم مونده بود بدزدنمون ، راستی بابام نیومد؟ :|
دریایی : بدزدنتون ؟؟؟
شادی: نه ما یکیو بدزدیم :| ینی اره دیگه
دریایی : نه بابات هنوز نیومدع
منتظر باباش بودیم من رفتم جلوی اینه و یه نگاه به خودم انداختم
موهام تقریبا تو دهنم بودن ، شالم دور سرم پیچ خورده بود ، کوله پشتیمم بنداش پیچ خوره بودن ، چشام قرمز شده بود ، عاقا دقیقا مث این قحطی زده ها بودم :| فورا خودمو درست کردم ، یه نگاه به شادی انداختم که انگشتش تو دهنش بود :|
بالاخره باباش اومد
و ما رفتیم خونه
...خداروشکر خوب تموم شد...
نظرتونو درمورد اتفاقات بگین :|
♥کامنت ها♥: نفر نظرشونو گفتن
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 05:09 ب.ظ
•|...fix...|•
یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ
Hey Baby
.welcome to the rainy world
.We have no law
and are free here
But the copy
is allowed by mentioning
the source
.I hope we will
be good friends
.I wish you success
.be happy
.bye bye
~▪~▪~▪~▪~▪
my best friends
Emma ♡
Heli♡
Mahti ♡
Ati♡
~•~•~•
♡Web buttons ♡
♡my logo web♡
♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ