!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
عاقا
دیگه تبریز امن نیست! هوای این چند روزه تبریز صد برابر بدتر از تهران بود!
توی
این مه، توی این هوا میشه زندگی کرد؟! امروز
سرکار یکی از دوستای سابقم (از بچه های شیمی) بهم زنگ زد و گفت که یه بنده خدایی
میخواد برا ارشد زبان بخونه ازت کمک میخواد!! حالا کار نداریم که کمکمون هم در راه
رضای خدا بود (تف به ریا چه
وضعشه آخه؟! خودتون مشاهده بفرمایین:
اصلا میشه از خونه زد بیرون؟! اگه هزار و یک
تا مرض و بیماری بگیریم (خدایی نکرده) کی مسئوله؟!
حالا اینا هیچی... توی فیلما
دیدین توی مه معمولا گم میشن و بعد گیر روح و اجنه یا آدم خوارا میوفتن؟! الان من
از ترس گم شدن سرکار هم میترسم برم!
) اما چندبار خواستم بگم آخه نونت کمه، آبت کمه، رشتۀ خودت چشه که
میخوای زبان بخونی؟!
والا پارت نداشته باشی فوق تخصصِ بهترین رشته از بهترین
دانشگاه رو هم داشته باشی ول معطلی!!
اما دلم نیومد بگم که مبادا با آیندۀ یه جوون
بازی کرده باشم و مورد لعن و نفرین قرار بگیرم!! از همینجا براش آرزوی موفقیت
دارم، من که زبان رو ادامه ندادم، اما امیدوارم اون دوستمون که میخواد ادامه بده
لااقل به یه جایی برسه؛ ما که بخیل نیستیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |