!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
از
این مزرعۀ من هیچ خبری نشد!!
امشب
هم مامان به مدت دو یا احتمالا سه روز رفت خونۀ داداشم! از اینجور تنهایی های
مزخرف بدم میاد! حالا اگه شبی، نصفه شبی، چیزی ترسیدم برم پیشه کی آخه؟! مردادم
تموم شد!! به همین زودی! از فردا میریم شهریور! ماهی که پارسال با هزارتا امید و
آرزو توش وبلاگمو راه اندازی کردم به امید اینکه تا سال بعد (یعنی الان) خبرای
خوبی توش بنویسم اما اون از کنکورم، اینم از این که هنوز مجردم! یه
وقتایی میگفتم خاطره چیزه خوبیه، اما الان که داشتم خاطرات یه سری حماقت هامو مرور
میکردم دیدم نه تنها جالب نیست، خیلی هم مزخرفه! اصلا کی به من گفت اونهمه عکس و
فایل و نوشته و حرف و حدیث و اینا رو نگه دارم؟! نگه دارم که چی؟! که هی به خودم بگم خاک
تو سرت چقد احمق بودی!! باید همون موقع ازبین میبردمشون، الان دیگه نمیتونم...
لعنت به خاطرات... + آهنگ هنوز، رامین بی باک رو دارم گوش میدم!! دوس داشتین دانلود کنین گوش کنین! لعنت
به این سازمان سنجش که وقتی کاراشو میبینم رحمت میفرستم به پت و مت!! آخه یکی نیس
بگه احمق جان، میمُردی همون روز اول رشته های فرهنگیان و کوفت و زهره مارم میذاشتی
که همه بدونن دارن چه غل... ی میکنن؟! از
اونجایی که خودم یکی از بهترین خواهر شوهرا هستم
بعد
از یه ماه که هاردم دست پسر همسایمون بود بالاخره امروز تونستم ازش پس بگیرم، م.
پ. ن کلی برام فیلم زده بود و هنوز یکیشم نتونستم نگاه کنم، بعدشم قراره که برا
سال بعد بخونم!! کلا همه چی داره ضد من کار میکنه، هیمن روزاس که یه بلایی سر خودم
بیارم! از
توی دوراهی موندن هم متنفرم! نتمو میخواستم تمدید کنم، دوتا آپشن داشت که هر کدوم
مزایایی داشتن، تفاوتشونم همش 1000 تومن بود، همین تفاوت هزار تومنیشون منو لای
منگنه گذاشته بود! اینجور مواقع با م. پ. ن مشورت میکنم اما خب نت نداشتم... تازه
میداشتم هم معلوم نبود کی آنلاین میشد! خلاصه مامان اومده، میدونم از این چیزا سر در
نمیاره، برای هر کدوم از آپشن ها یه شماره گذاشتم!! گفتم مامان یک یا دو؟! گفت دو!
و من تونستم بالاخره علی رغم میل باطنیم اونی که مامان گفت رو انتخاب کنم! از طرفی
دو روز پیش با مامان رفتیم بازار که برای مهیار (عمه قربونش بره ضمنا
خدا لعنت کنه اونی که میاد توی شبکه های اجتماعی پست های ترسناک میذاره!! یکم
اعصاب ندارم... تقصیره سنجشه ها وگرنه من کلا آدم ریلکسی ام! مهمترین
و بهترین اتفاقی که این روزا میتونست بیوفته همین بود که امروز "مهیار"مون
به دنیا اومد امروز
که رفتیم بیمارستان خب من تاحالا بچۀ یه روزه ندیدم، چه برسه بغل کنم و ببوسم! سر
یه قضیه ای هم از دست داداشم دلخور بودم و قسم خورده بودم بچه شو بغل نکنم، اما
امروز نتونستم پای قسمم بمونم و اونو شکستم! راستش
من خودم از عمه هام دل خوشی ندارم، نمیدونم
از بین خواننده های وبلاگم کدوماتون (خانوما) عمه هستین، اما واقعا حس خوبی داره!! دو
روزه الناز معلوم نیس چرا خبری ازش نیس حسابی حوصلم سر رفته! امروز
انتخاب رشته کردم! درسته رتبه م نجومیه و هیچ امیدی به قبولی نیس اما چون دوستام
خواستن که انتخاب رشته کنم نخواستم روشونو زمین بندازم! همۀ رشته هاهم پزشکی و پیس
پیس (= یه اصطلاحه ترکیه معنی فارسی نداره!) روزانه! دیروزم
داشتم یه کمدی رو تمییز میکردم (برای نگهداری از کتاب های درسی که قراره به زودی
بهم اهدا بشه! برای
کنکور بعدی یه استاد پیدا کردم از بچه های موفق کنکوره امسال بازم
آخره ماه داره میاد و ممکنه سرمون شلوغ بشه، از الان احساس خستگی میکنم! نمیدونم
چرا آخر هر دورهمی میرسه به اینکه تو (یعنی من) چرا ازدواج نمیکنی؟! بعد شروع
میکنن به سرزنش کردنم که فلانی چه ایرادی داشت جواب رد بهش دادی، چرا فلانی رو
قبول نکردی و هزار تا حرف و حدیثه دیگه و درنهایت نتیجه گیریشون میشه این که لابد
یکی رو دوست داری منتظری اون بیاد و من همچنان یه لبخند پهن تحویلشون میدم و سرمو
میندازم توی گوشیم و خودمو با گیم های اون مشغول میکنم و میذارم تو حال خودشون خوش
باشن! ولی
یه چیزی بین خودمون باشه که من از دو دسته پسر بدم میاد (خودشم به شدت!) یکی اون
دسته پسرا که میگن باید تیپ آنچنانی بزنی که من وقتی با تو میرم بیرون بتونم پُز
بدم بگذریم...
اوقاتمونو تلخ نکنیم! یه
شعر برام فرستاده شده که لامصب اسم شاعرش قید نشده، خیلی به دلم نشست، اونقدری که
منم دلم خواست...
دیدمت
لرزید دستم چادر افتاد از سرم یک
نفر پرسید خوبی؟ گفتم اکنون بهترم زیر
لب با اخم گفتی: "چادرت را جمع کن" خنده
رو، آهسته تر گفتم: "اطاعت سرورم" عاشق
این غیرت و مردانگی هایت شدم عشق
پاک مرد با احساس من، شد باورم عشق
تو رنگین کمان پاشیده بر دنیای من هم تو
عشق اولم هستی هم عشق آخرم هرچه
در انکار کوشیدم نشد ناممکن است آخرش
هم عشق من! فهمید گویا مادرم کرده
شاعر دختر مغرور را چشمت عزیز تا
نگاهم باز کردی چادر افتاد از سرم! از
اون دسته آدما که امتحانو خوب میدن بعد میان میگن واااای خیلی بد دادم آی بدم میاد
که نگو!!
قبلا
ها میگفتن آرایش لولو رو به هلو تبدیل میکنه من باور نمیکردم تا اینکه با چشم خودم
قیافۀ واقعی و طبیعیه کسی رو دیدم که تا به اون موقع بدون آرایش ندیده بودمش!!
تا
اون لحظه عین خیالمم نبود ها اما بعد اون کلا روحیه مو باختم! یاد
روزی که برا گزینش رفته بودم بخیر! عوض اینکه از سوادم بپرسه احکام میپرسید، بعد
داشت سوالای احکام سخت تر میشد تا فهمید فلان فامیلمون شهیده سوالاشو آسون تر
کرد!! اینجاس که شاعر محترم میفرماید: وطنم پاره ی تنم.... +
واکنش مامانم بعد از اینکه رتبه مو بهش گفتم: "فدای
سرت، ایشاا... برا سال بعد بیشتر تلاش میکنی! ناامید نشی هااااا، تو میتونی!"
(عاشقتم ننه +
یه دوست قدیمی داشتم قبل از الناز، خیلی قدیمی، همیشه تو خوشی و ناخوشی کنارم بود،
اما الان نیست... الان که بهش نیاز دارم نیست... از
دیروز که شایعه کردن نتایج کنکور رو میخوان بدن، یه پام این دنیاس (واقعی) یه پام
اون دنیا (مجازی) اونم فقط سایت سنجش!! این
نفرات اول هم عجب ... خونی هستناااا!! این
رشتۀ ریاضی هم که کل 10 نفر اولشون پسر بودن!! بابا ایول! +
راستی یه توصیه هم میکنم جدی بگیرین! هیچوقت با صمیمی ترین دوستتون شوخی نکنین و
اگه دوستتون هم باهاتون شوخی کرد جدی نگیرین!! مخصوصا اون دسته از دوستاتتون که
سالهاس میشناسینش! یهو دیدین رفت و برنگشت! امروز
یکی از همکارامون م. ق واسه ناهار دعوتمون
کرده بود خونشون و جاتون خالی حسابی بهمون خوش گذشت!
+ همچنین امروزم منه جوگیر بعد از کلی تلاش و با استفاده از وی پی ان و
فیلتر شکن و نذر و صلوات و توسل به ائمه یه
توصیۀ خیلی مهم هم برا دختر خانوما دارم!! از اونجایی که حتی توی تلگرام هم امنیت
نداریم، اول
از هر چیز روز دختر رو به خودم و دوستای دخترم و دخترایی که وبلاگمو میخونن و
وبلاگشون لینک شده و کلا همۀ دخترا تبریک میگم!! اما
بگم از دیروز... بله دیگه دیروز چون میلاد (پسرشون) مرخصی بود به افتخار حضورش
باید پیتزا و غذاهای مورد علاقه شو سرو میکردیم! منم
دیروز براش پیتزایی درست کردم که تهش سوخت! به جان خودم این دیگه به من ربطی نداره
شانسه خودشه! امروز
صبحم که رفت ساعت 6 صبح با جیغ و داد وسایلاشو جمع کرده بعد نصفه های راه یادش
افتاده که منو از خواب بیدار نکرده که باهام خداحافظی کنه! هیشکی ندونه فکر میکنه
داره میره سفر قندهار!! بابا داری میری همین کلانتریه بغل گوشمون دیگه! این
روزا هم حس و حال هیچی رو ندارم، انگیزه هم که به کل به فنا رفته، هدف زندگیمم گم
کردم، از عالم و آدمم شاکی ام و خسته، حوصله هم ندارم، مزرعه مم که هنوز یه تل
خاکه! دیروز
با یکی از همکارا که تازه از مسافرت برگشته بود داشتم حرف میزدم، همینجوری داشت
تعریف میکرد و گفت که کلی هم تمشک از اونجا آورده!! درسته من خیلی با چیزای ترش
حال نمیکنم اما از خوردنشونم بدم نمیاد، همکارم گفت فردا (که امروز باشه) برامون
میاره! منم آخرین باری که خودم رفته بودم و از نزدیک با بوتۀ خاردار تمشک روبه رو
شده بودم و تمامِ درد خارها رو به جون میخریدم تا یه دونه بتونم بکَنَم و بخورم
برمیگرده به شاید 4-5 سال پیش!! امروز با خوردنه همین تمشک ها یاد و خاطرۀ اون روز
برام زنده شد...
این گوشی بازی کردن های ما در اوقات بیکاریمون سرکار (که بیش از 75% وقت
کاریه ما رو به خودش اختصاص میده) برای صاحب کارمون شده معضل!
+ میلاد قرار بود فردا بیاد مرخصی امروز اومده، توی
یکی از پست های قدیمی که دقیقا نمیدونم کدومشه بله،
این اصطلاح مزرعه رو اولین بار م. پ. ن بکار برد، من به کشاورزی علاقه داشتم و اون
جلوتر از من اینکارو کرد و برا اینکه حس حسادت منو تحریک کنه از کلمۀ
"مزرعه" استفاده کرد، و امروز
منم با افتخار اعلام میکنم که مزرعه دار شدم!! برای
کشت اول اومدم فلفل دلمه ای کاشتم (آخه عااااشق فلفل دلمه ای ام! گیاهای
مزرعه م هر وقت جونه بزنن و رشد کنن لحظه به لحظه عکساشو خواهم گرفت و براتون پست
خواهم کرد! به امید اون روز... برم
به مزرعه م آب بدم... در
راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون، منم که جوگیر، یاد دوران جاهیلتم
افتادم! آقا ما ترم آخر بودیم، دوستان بسیج یه کلاسی برگزار کردن به نام
"کلاس آموزش زبان کُره ای"!
توی
همون یه ترمی که رفتیم کلاس کلی قواعد بهمون یاد داده بودن که چجوری خودمونو معرفی
کنیم و آدرس بپرسیم! نمیدونم چه بلایی سر اون جزوه هام اومده، اگه یه روزی راه من
اون طرفا بیوفته دیگه چجوری میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم؟! من
جزوه هامو میخوااااااام +
همۀ اینا از بیکاریه ها، وگرنه نتیجه ها بیاد و پزشکی قبول شم (ایشاا... از
این دو روز تعطیلات اومدیم استفاده کنیم و تا خواستیم یکم استراحت کنیم، هیچی نشده یکیش تموم
شد! و البته من امروز بیشترشو خواب بودم!!
+اون انگشترِ دستمم قضیه داره!! اگه تقاضا زیاد باشه میشه موضوع
پست بعدیم! + عنوان: نجمه زارع... خداییش
مادر بودنم خیلی سخته ها!! عقل آدم یه چیز میگه، دلش یه چیز دیگه، و اغلب هم دل
برنده میشه! سر اون قضیۀ پفک نخریدن مامان برا من که گفت چاق میشم، دید که دلخور
شدم رفت از اینا که خیلی دوست دارم برام خرید!!
دیشب
داشتیم میخوابیدیم که یهویی دیدیم تلفن زنگ زد!! من آخر وقت هرکی بهمون زنگ بزنه
بهش چندتا فحش میدم (البته از نوع تمییزش در حد همون خر و الاغ و نفهم و بیشعور و
وقت نشناس و... خلاصه
میلاد آرومم کرد و گفت نترس بابا چیزی نشده!! از قراره معلوم یکی از بچه های کادر
میخواد برا ارشد زبان یاد بگیره که بتونه کنکور زبان رو خوب بزنه! میلادم گفته
بوده که خواهر من مدرس بوده و احتمالا کلی هم کلاس گذاشته!! طرف هم گفته ببین اگه
خواهرت قبول میکنه با هر هزینه ای بهم یاد بده!! بعد حالا این قیافۀ منه احساس
میکنم اگه قبول کنم اسلام تو خطر میوفته، منم که بچه بسیجی اصلا ماله این حرفا
نیستم!! حالا به فرض اسلامم در خطر نیوفتاد، کجا قراره من بشم معلم خصوصیه جناب
ستوان؟! اون قراره بیاد خونمون یا من برم خونشون؟! استغفرا... امروز
تولد الناز و دوست و همکار سابقم در آموزشگاه ز. ج بود!! +
سرچ کردم عکس کیک تولد پیدا کنم برای این پست بذارم، لامصب کیک ها اینقد متنوع و
خوشگل بودن که نتونستم انتخاب کنم و بنابراین کلا بیخیال عکس شدم!! ولی تولد
النازمو همچنان تبریک میگم! دیروز
که بنده پولدار شده بودم بعدشم
یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان
دقیقا خوش بحاله چیه من؟! حالا
این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه
چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! امروزم
یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5
ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و
اون ور میخوره آخم نمیگه! به
مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا
فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!! من
نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟! اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم! وقتی
که دوتا از پرسنلمون به نشانۀ اعتراض به گرم بودنه هوای محل کار جوراباشونو (احتمالا بوگَندو
به
حال من البته فرقی نمیکنه، هوای کولر مستقیم میخوره به من! من هیچوقت اعتراضی
ندارم، همیشه قانعم! + عنوان پیشنهادی از معلوم ترین حال! (معلوم الحال) من
قبل از کنکور به خودم قول داده بود که خیلی کارا بکنم اما نمیدونم چرا هی نمیشه!!
عرضم
به خدمتتون یه نمرۀ 11 توی نمراتمه، میبینین؟ ماله ترم چهاره، راستش یه استادی
داشتیم برا اون درس، یه کتابی معرفی کرده بود که اصلا نمیشد خوند، چه برسه فهمید!!
بعد ایشون چون خودشم از زبانشناسی سر در نمیاوردن تعیین کرده بود کی کجاها رو بیاد
کنفرانس بده (البته به من هیچ قسمتی نیوفتاده بود) آقا بعدِ یه چند جلسه دیدیم ما
از توضیحات بچه ها چیزی نمیفهمیم، من توی کلاس اعتراض کردم یه
دونه هم 20 دارم! به
معدل هام دقت کنین کلا یه سیر صعودی داشتم، اما ما بین ترم 5 و 6 یه جهشی صورت
گرفته!! اون ترم 5 که معدلم یهویی رفت بالا زمانی بود که اولین عشقمو تجربه کردم!! و درنهایت با معدل 17.33 فارغ التحصیل شدم!!
درسته که هیچوقت رشته مو دوست نداشتم، اما کلاس و چندتا از اساتیدمون رو خیلی دوست
داشتم! تازه ابهت خاصی داشت این رشته! در
کل یادش بخـــــیر! عجب دورانی بود!! فک کنم حال من روی حال اونم تاثیر گذاشت که یه ماه
هرچی بهش آب دادم جوونه نزد که نزد!! تصمیم گرفتم لوبیا بکارم! رفتم 5 تا لوبیا از
اون جنس های مرغوب و خوشگل رو انتخاب کردم و گذاشتم لای دستمال که جوونه بزنن و
بعد بذارمشون توی خاک! آخه نمیخوام جوونه های کوچولوشون توی خاک آسیب ببینه!
بابا؟!
عمرا من برم پیش بابا... اینقده خروپف میکنه که به همون ترس راضی میشم!!
کاش لااقل
میلاد بود، الان میفهمم وجود خواهرا و برادرا چقد باارزشه! غلط کرده هرکی گفته
فرزند کمتر زندگیه بهتر!! من خودم به شخصه دوس دارم آدم سه چهارتا بچه داشته
باشه!! اما خب خدا لعنت کنه گرونی رو که همه از ترس خرج و مخارج بچه هاشونو بی
خواهر و برادر میکنن!! بخدا این ظلمه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
مثلا الان توی این یه هفته چه شق القمری شد
که باید یه هفته بعدش اعلام میکردین و گند میزدین به انتخاب رشته ها؟! لابد فک
کردین من میخواستم فرهنگیان رو هم انتخاب کنم؟! آره؟! نه واقعا همچین فکری کردین؟!
خیــــــر... از این خبرا نیست!
اصلا سن من به این سوسول بازیا نمیخوره که، جدیدا
هم افسرده شدم که ای کاش جای منو میلاد عوض میشد و من سال 74 به دنیا میومدم!
آخه
چه کار مهمی برای بشریت انجام دادم که اینهمه هم زود به دنیا اومدم حالا!!
بگذریم...
(تعریف میکنم چون واقعا هستم...
شکسته نفسی هم نداریم!) معمولا با خواهر شوهرا رابطۀ خوبی دارم!! مخصوصا خواهر
شوهره همکارم که اونم امسال کنکور داده بود و ازم خواست براش انتخاب رشته کنم!
دیروزم که فرهنگیان رو اعلام کردن ، این خواهر شوهره ازم خواست اون رشته های
فرهنگیان رو اولویت اولش بذارم!! یعنی در واقع خر بیار و باقالی بار کن!!
تصور
کنین زیر لب که داشتم واسه روح سنجش یه چیزایی زمزمه میکردم، از آخر داشتم یکی یکی
کد ها رو وارد میکردم که چندتای اول خالی بشه و بتونم اون فرهنگیان رو اونجا وارد
کنم تا اینکه بعد از موفقیتم دیدم اون وسط وسطا کدها رو که اشتباه زدم، گاها رشته
های عجیب غریب براش انتخاب شده!! مجبور شدم دوباره از روی دفترچه مراحل انتخاب
رشته رو طی کنم
و همچنان دعاگوی سنجش بودم و در نهایت بعد از دو سه ساعت تموم
شد...فوقع ما وقع!!
) بازوبند بگیریم،
همونجا یه النگو چشممو گرفت! گوشیمم داره نفسای آخرشو میکشه و خیلی خستم کرده،
الان موندم با حقوق این ماهم اون النگو رو بخرم یا برم گوشی بخرم (هردوش در توانم
نیست مخصوصا که بخاطر عمه شدنم خرجم رفته بالا!
) با م. پ. ن مشورت کردم گفت گوشی!
اما اینبار دلم بیشتر النگو رو میخواد!! دختر است دیگر... عاشق زیور آلات!
خدا
شاهده 24 ساعتم بیشتره نتونستم درست و حسابی بخوابم!! همش اون پست مزخرف میاد جلوی
چشمم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
و من رسما عمه شدم!
بعد از نقش خواهر شوهر و خواهر زن، اگه بگم این
بهترین نقشی بود که تا حالا تجربه کردم، دروغ نگفتم!! حالا بماند که من چقد
عاااااشق نی نی هام!!
حالا اونی که فوت کرد یکم مهربون بود، اما اینی
که هنوز هست، هیچ مهر و محبتی نسبت به ما ( منو خواهر و برادرام) نداشت و نداره!
نمیدونم دلیلش چی بود، بابای منو به عنوان برادر دوست نداشت، یا اینکه ما سالها
ازشون دور بودیم و توی یه شهر دیگه زندگی میکردیم باعث شد که ما رو دوست نداشته
باشه و مصداق اون جمله شده بوده که میگه " از دل برود هر آنکه از دیده
برفت!"، اما هر چی که بود، من امروز اینو فهمیدم که آدم هر چقدم از دست خواهر
و برادرش ناراحت باشه نباید این ناراحتی رو سر بچه هاشون خالی کنه! مثلا همین نی
نیه ما آخه چه گناهی داشت که مثلا من بخوام سر قسمم بمونم و بغلش نکنم؟! تازه منی
که از دست عمه هام ناراحتم، باید سعی کنم مثل اونا نباشم!
اونقدی که از کلمۀ "عمه" بدم میومد هیچوقت فک نمیکردم روزی اینقد عاشق
این کلمه بشم! خودشم درست وقتی که من اولین کسی بودم بغلش کردم،
حتی قبل از داداشم
(بابای بچه)! اصلا آدم ذوق میکنه وقتی بچه رو بغل میکنه و میبوسه و بهش میگه
"عمه قربونت بره"!
این احساس رو برای تک تک اونایی که داداش دارن آرزو
میکنم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
به خودم قول دادم
ببینمش دونه دونه موهاشو بِکِشم تا عقده هام خالی شه!! به قول خودش تازگی ها خیلی
خرگوش شده!! (خرگوش نوعی فحش محسوب میشه مثلا!)
همینجوری داشتم کدها رو وارد
میکردم دیدم یه چندتا دیگه بزنم 150 تا رشته کامل میشه!! اومدم بقیه شو از دانشگاه
شهرهای شیراز و اصفهان (شهرهای مورد علاقه م + مشهد
) زدم! همکارم میگه اگه قبول شی
میری؟! گفتم چون قبول نمیشم زدم! گفت حالا زد و قبول شدی چیکار میکنی؟! گفتم هیچی
دیگه، مستقیم میرم بهزیستی خودمو به عنوان یه بی خانمان معرفی میکنم!!
(بابام اسممو
از شناسنامه ش پاک میکنه!)
) که تقریبا دو سه ماهی میشه درش باز نشده!! شاید باورتون نشه اما یه
سوسک زنده توش بود!!
کاری نداری چجوری رفته اونجا، من موندم اینهمه مدت چجوری زنده
مونده؟! حوصله ش سر نرفته؟! دلش برا خونوادش تنگ نشده؟! عجب موجودیه ها!! بی
احساس! الحق که سوسکی برازنده شه!
که گویا منو به
شاگردی قبول کرده! یکم سخت گیر هست اما مهربونه! با کمک های اون برای این کنکور
امید بیشتری دارم! برا خودشم آرزوی موفقیت دارم!
خسته
نباشم پیشاپیش!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
(شنیدم که میگما)، و یکی اون دسته که میگن باید خودتو بپوشونی
(چادر سر کنی و
فلان و فلان!) !! بابا مگه کوری؟! موقع انتخاب نمیبینی طرف چجوریه؟! اگه دوست
نداری که خب غلط میکنی باهاش ازدواج میکنی، اگه دوسش داری پس باید با همون تیپی که
هست قبولش کنی و ایراد بنی اسرائیلی نگیری!! دقیقا جوابِ ردهای منم اغلب حول همین
چیزای پیش پا افتاده س (که بعدها واقعا توی زندگی مشکل ساز میشه... دیدم که
میگمااا)، که این یه نمونۀ کوچیکشه، اما خب بیا اینو به اطرافیان بفهمون! اینا فقط
میخوان یه عروسی باشه که بزنن و برقصن، بعدش براشون مهم نیس که طرف اصلا خوشبخت
میشه یا نه... توی زندگیش شاده یا نه... اوضاعش روبه رواهه یا نه... (چقد بدم میاد
از این آدما...)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
دلم میخواد اونا رو به 17 قسمت مساوی تقسیم کنم! من بعده کنکور اومد
اعتراف کردم که آی ایها الناس من کنکورو خراب کردم، واسه این که حرفی نیست؟! خب
دیشبم که نتایج اعلام شد فک کنم دیگه باید به همه ثابت شده باشه که من چقد توی
گفته هام صادقم!دیشب ساعت 11 که الناز گفت نتیجه ها اومده لامصب مگه صفحه رو باز
میکرد؟! الناز گفت اطلاعاتتو بده من باز کردم میتونم برم ماله تو رو هم نگاه کنم!
واقعا چه لحظۀ سختی بود اون 10 دقیقه انتظار:
واقعا چشمتون روز بد نبینه... این تاثیر سهمیه هم بر روی رتبه و از این صوبتا رو هم با خودم
میگفتم مگه چقد میتونه باشه آخه؟! فوقه فوقش یه امتیازه دیگه!! تا اینکه امروز
نتیجۀ یکی از اقوام همکارمون رو دیدم... (به اون مربع های سفید که هریک نماد یک عدد است دقت کنید!)
کار ندارم سهمیه ش چی
بوده، حتی با درصدایی که همش صفر بود هم کاری ندارم، حرفه من اینه که اگه هزار
نفر اینجوری برن بشن دکتر، کاملا منطقیه اگه میبینیم مریض داره میمیره و دکتر
نمیدونه چرا و میگه از اعصابه!! بله از اعصابه، چون اعصاب نمیذارن برا آدم که!
)
شاید اگه میدونست چقد دوسش دارم
تنهام نمیذاشت!! هیچوقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم...
خیلی دوسش دارم خیلی!
هیشکی ندونه فک میکنه من برا چک کردن اونجا
استخدام شدم که اینجوری با ذوق هی میرم بررسی میکنم ببینم چه خبر؟!
حالا من با نفرات اول رشته های تجربی و
انسانی و ریاضی و حتی هنر کاری ندارم!! آخه تویی که نفر اول زبان هستی چرا؟! فوقه
فوقش میخوای مثه من لیسانس بگیری بذاری لب کوزه آبشو بخوری دیگه!!
تو مملکت ما
اونقدری که به بازیکن ذخیرۀ فلان تیمه از رده خارج شدۀ فلان روستای دورافتاده ارزش
میدن، به دکتر مهندساش ارزش نمیدن چه برسه به زبان انگلیسی که ماشاا... هرکی از
جاش بلند میشه میره یه آموزشگاه میزنه بعد اونی که دوتا جمله اونجا یاد میگیره فک
میکنه خیلی حالیشه (که البته درست هم فکر میکنه!
) خلاصه به دوستای زبانمون برنخوره
اما مملکت ما جایی برای رشته های ما و اکثر رشته های انسانی نداره، البته مهندسی
هاشم بیکارن ها، حالا فک نکنین من طرفه اونام! کلا من اگه پسر بودم بعده دیپلم
میرفتم خدمت بعد مستقیم میرفتم دنبال شغل آزاد! الانشم که دخترا با پول ازدواج
میکنن، پس مشکل ازدواجم نداشتم!! حیف که اونایی که پسرن بلد نیستن چیکار کنن!
فقط خدا کنه اولا بهشون
ارزش بدن (که بعید میدونم!) دوما پس فردا
که فارغ التحصیل شدن کاری براشون باشه ( که اینو خیلی بعید میبینم اونقدری که اصلا
نمیبینم!) وگرنه...
آدم یه وقتایی یه اتفاقایی براش میوفته
که باعث میشه با خودش عهدهایی ببنده که اونم در نهایت باعث میشه تبدیل بشه به یه
آدم خشک و مغرور!! اگه دوستای شادی در کنارتون دارین نذارین این اتفاق براشون
بیوفته!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
شما فک کنین 6-7 تا دختر
شیطون و بلا (عین خودم
) یه جا جمع شیم چه شووووود!! واقعا یکی از بهترین اتفاقایی
بود که این اواخر برام افتاده بود!
و اینگونه پذیرایی شدیم:
بالاخره یه کتاب pdf به حجم 400 صفحه
، آموزش زبان کُره ای پیدا نموده و سپس دانلود
کردم و قراره عین مونگولا بشینم اونو بخونم!!
بهتون توصیه میکنم اگه به زبان
انگلیسی تسلط کافی ندارین به هیچ وجه سراغ اینجور کتابا نرین! (مدیونین فک کنین
میخوام سوادمو به رخ بکشم!!
) خوندن این کتاب دو حُسن داره! اول اینکه من که حوصلم
نمیگیره کتابای انگلیسی بخونم فلذا ممکنه یادم بره و با خوندن این کتاب از این
اتفاق جلوگیری میکنم! دوم اینکه... دومیشم معلومه دیگه نیازی نیس بگم که!
بیکارم
خودتونین!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید،
از
زمانی که م. پ. ن برام فیلم زده، این پسر همسایمون هارد منو گرفته و نمیده!! منم
قرار بود مثلا بشینم اونا رو تو تابستون نگاه کنم، چه تابستون باحالی دارم من!!
حالا دیشب خوده همین م. پ. ن داره بهم راهکار میده که چجوری برم بگم هاردمو بهم
بده!!
از دادنه هر گونه پاسخ مثبت خودداری کنین!! بابا این پسرا کسی بهشون دختر
نمیده ازدواج کنن، جدیدا برا ازدواج دست به هر کاری میزنن، و از اونجایی که صیغه
رو از پشت تلفن و احتمالا از تلگرامم میشه خوند، حواستون باشه مثه من قربانی
نشین!!
الان من یه قربانی ام!!
(الکی مثلا خیلی ناراحتم و اصلا هم برا اینجور
قربانی شدن لحظه شماری نمیکردم!!
)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
وای که چقد این پسرا حسودن!!
یعنی
کل امروز و دیروز فقط دو تا از پسرایی که میشناختم بهم تبریک گفتن، بقیه هم گرچه
میدونستن اما از حسودی لب باز نکردن یه تبریک خشک و خالی بگن، حتی داداشای خودم!!
بابامم قربونش برم همین الان اومد و با کادویی که برام خریده بود حسابی سورپرایزم کرد
(دقیقا
همین لحظه که دارم اینو مینویسم ساعت 9:20 شب)آی لاو یو دد
آخه یه خورده بچم بد غذا هم هست و
هرچیزی رو نمیخوره!! والا ننه بابام باید خدا رو شکر کنن که من از سنگ نرم تر هرچی
باشه میخورم و ایراد نمیگیرم، اما نمیدونم چرا به من توجه نمیکنن (عقده ای
بودن از لحنم مشخصه یا بیشتر توضیح بدم؟!
) و اینکه دیروز منو میلاد دعوا کردیم
ربطی به کم توجهی و حسودی نداره، یه اتفاقیه که بین هر خواهر و برادری میوفته،
اصلا مشکل خانوادگیه!
نه جوونه ای، نه نشانه ای از زندگی نه هیچی!! هیییییییی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
منم که کلا آدم
خبیثی هستم
و تهیه و تنظیم قرارداد برای استخدام کارمندهای احتمالیه جدید به عهدۀ
منه، یه بند رو شامل همین گوشی بازی نمودم (که البته این بند شامل خودم و دوستای
قدیمیم نمیشه!!
بند پ) هیچگونه اعتراضی هم وارد نیست... همینه که هست!!
البته نه اینکه بهش
مرخصی داده باشن ها، یادتونه اون زمان که کوچولو بودیم مامان باباهامون میومدن
واسمون اجازه میگرفتن که مدرسه نریم؟ الان دقیقا واسه میلاد هم همین کارو کردیم
تا بتونه بیاد خونه که ببریمش دکتر واسه پوستش؛ آخه بچم یکم پوستش حساسه
هوام که
گرمه زود جوش میزنه (ای جانم!
) پسره شونه دیگه...
حالا من اگه میمردم کسی نمیومد
نعشمو تحویل بگیره!
تبعیض تا چه حد؟! (خدا رو شکر ننم این وبلاگو نمیخونه وگرنه
بخاطر همین حرفم منو عاق میکرد!!
)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
گفته بودم که عاشقه پرورش گل و
گیاهم! اما مامانم اجازه نمیداد توی خونه اینکارو بکنم (لعنت به آپارتمان
) مدتها
بود که از من اصرار بود و از اون انکار! تا اینکه دیروز بالاخره تونستم استارت
مزرعه دار شدنم رو بزنم!!
)، اما امروز از
سرکار که رفتم اینترنت و داشتم اصولشو میخوندم دیدم اشتباهاتم زیاده و کاشت فلفل
دلمه ای به این آسونیام نیست!
خلاصه بهش تا آخر مرداد یا شایدم شهریور مهلت دادم،
اگه ببینم خبری از جونه نباشه کلا نابودش میکنم جاش لوبیا میکارم! همین امروز و
فردام میرم یه گلدون بزرگ بخرم و توش گوجه بکارم! اینقده خوشحالم که مامان بهم
اجازۀ اینکارو داده!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
مدرسش هم یه پسره بود از رشتۀ زیست، که گویا
چندسالی توی کُره بوده و بعد به وطن برگشته (وطن منظور ایران، خودش اصالتا تهرانی
بود!)... خلاصه منو دوستمو و خواهرم و دوستش گفتیم برین یکم بخندیم! چند جلسۀ اول
که آموزش حروف الفبا بود فقط باید صدای گربه درمیاوردیم!!
همکلاسی هامم که فهمیده
بودن من اون کلاس میرم، میگفتن بابا تو توی انگلیسیش موندی زبان کُره ای دیگه واسه چیه؟! اما اونا غافل از این بودن که من هر زبانی رو دوست دارم
یاد بگیرم الا زبان انگلیسی!!
اصلا من تو دبیرستانم با این زبان مشکل داشتم، اما
زمونه چرخید و چرخید و بلای الهی منو گرفت و از همین رشته سردرآوردم!! راسته که
میگن آدم از هرچی بدش بیاد سرش میادهااا!! خدا میدونه که من چقد از پول و ثروت بدم
میاد!!
رفتم تمام وسایلمو زیر و رو کردم فقط این دو تا رو پیدا
کردم!! خیلی افسرده شدم!!
) دیگه وقت
ندارم که برم دنبال زبان بازی و تلگرام بازی و گوشی بازی و وبلاگ بازی!! اونموقع
میرم دنبال دکتر بازی به هموتونم رایگان آمپول میزنم!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
از دیشبم عروسمون خونۀ ما بود تا امروز
عصر! منم صبح بعد صبحونه دیدم خیلی خوابم میاد گفتم یکی دو ساعت بخوابم! آقا واسه
نماز ظهر که بیدار شدم (تف به ریا
) اصلا فک کردم توی یه خونۀ دیگم!! باورم نمیشد
عروسمون با این وضعش (که به زودی قراره عمه بشم
) دیده که من خوابم بلند شده کل
خونه رو تنهایی طوری مرتب کرده که من اگه میخواستم اینکارو بکنم حداقل یه هفته طول
میکشید!!
بعضی وقتا از اینکه خواهر شوهر خوبی براش نیستم شرم میکنم!
والا من عروس
بشم تا بهم نگن فلان کارو بکن نمیکنم، تازه اگه هم بخوام کاری که اونا میخوان رو
انجام بدم کلی هم غر میزنم!! خدا عروسمون رو حفظ کنه و از اینا نصیب شمام بکنه
ایشاا...
برگشته میگه مگه تو دل
داری؟! این عکس رو گرفتم که فقط بهش ثابت کنم که منم دل دارم خودشم دوتا!! اون یکی
نمیدونم قلبه کیه که دستم مونده، هرکی هست بیاد ببره، ما از اون خونواده هاش
نیستیم که دل مردم رو ببریم و پس ندیم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
باور کنین 100 سالمم بشه از خوردنه
کاکائو دست برنمیدارم!! یکی از بزرگترین لذت های زندگیمه و دلیل زنده بودنمه
حتی! (عکس بخاطر جلوگیری از تبلیغات سانسور شده!)
) برداشتیم دیدیم میلاده!! میگه مامان گوشی رو زود بده به خواهر جون
کارش دارم! منم میگم خدایا نکنه سره من جنگ شده بین ممالک (ج مملکت) که میلاد شبانه اینجوری
از پادگان زنگ زده و منو میخواد!!
گفتم میلاد اگه کسی بخاطر من مُرده بگو من
طاقتشو دارم!!
اصلا روایت داریم
دوتا نامحرم جایی باشه نفر سوم شیطانه! تازه تو کلاسای خصوصیه من آدم غیر دانش
آموزی باشه من خندم میگیره و عملا نمیتونم تدریس کنم (اینو واقعا جدی میگم!) تنها
شدنه منو اونم که شرعا و عرفا حرامه! حالا نمیگم خوشگل و خوشتیپ و پولدار باشه
بیاد خواستگاریمو منم کلی ناز کنم و بگم
نههههه من قصد ادامه تحصیل دارم و هی از اون اصرار و از من انکار، بعد با یه تیر
بزنه به دوتا هدف!!
که مهمترین هدف منم، دومیشم میتونه موفقیت در کنکور باشه که
اونم به واسطۀ من امکان پذیره ولاغیر!!
والا مردم چه شانسی دارن ها... مفتی مفتی
تو خدمت با برادر آدم آشنا میشن و از این طریق خوشبختیشونو توی دو عالم تضمین
میکنن!! کوفتشون بشه الهی!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
منم مرخصی گرفته بودم،
اما این مرخصیه امروزه من هیچ ربطی به تولد اینا نداشت! مامانم امروز صبح قرآن
انداخته بود خونمون، باید میموندم پذیرایی میکردم، از طرفی هم برا ناهار خونۀ
داییم مهمون بودیم و جاتون خالی، خیلی خوش گذشت!!
اونقدم خوردم که نای تکون خوردن
ندارم!! یکی نبود بهم بگه دِ لامصب مال یهودی نبود که!! اصلا کاه مال خودت نبود،
کاهدون که ماله خودت بود، یکم به خودت رحم کن!!
الناز
جونم تولدت مبارک...
دوست
عزیزم ز. ج تولدت مبارک!
برا هردوتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید،
قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی
گنجیدم!
شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ
برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم
خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل
(ارزائیل؟) شدم!
اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر
(لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و
بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا
بودم، دستمم تاول زده بود حتی!
حتی دیگه
به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا
که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم
بذار!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) به دار
میکشن، صاحب کارمونم مجبور میشه یه کولر دیگه سفارش بده که تا فردا بیارن و نصب
کنن!
+
چقد بدم میاد از کسی که بهم دروغ میگه، و چقد خوشم میاد وقتی نمیدونه که من اصل
قضیه رو میدونم و چقدم دلم براش میسوزه که بخاطر چیزی که براش هیچ منفعتی نداره
خودشو از چشم من میندازه!! متاسفانه بد کینه ای ام! بیاد به پامم بیوفته نمیبخشمش!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
خدا
هیشکی رو پیش خودش شرمنده نکنه!! یکی از کارایی که میخواستم بکنم این بود که
فایلای کامپیوتر رو سرو سامون بدم تا اسناد و مدارک مبنی بر اینکه چرا من کنکور رو
خراب کردم از بین ببرم!
در همین إثناء یه چیز خیلی جالب پیدا کردم!! شاید باورتون
نشه ولی اون چیز ریز نمرات دوران دانشجوییمه!!
همچینی ذوق کردم که نگو! اول شما یه
نگا به نمرات بندازین که مبادا فک کنین من ... خونی میکردمااا منم یه چیزی تو مایه
های شما بودم اما یکم بهتر!!
و کم مونده بود منو از
کلاس بندازه بیرون (البته چند تا از خود شیرینا هم گفتن نههههه این کتاب که خیلی
راحته - منم تو دلم گفتم تو یکی خفه!-
) خلاصه برای امتحانه این درس از یه کلاس
30-40 نفری همش 13 نفر رفته بودیم، خداییش من در حد 18-19 نوشته بودم اما چون
باهاش حرفم شده بود بهم داد 11! منم واگذارش کردم به خدا... مرتیکۀ حقِ مردم خور!!
آخرین امتحان از آخرین ترمم بود، یعنی بعده اون با دانشگاه
خدافظی کردم!! اونم 20 شدم که عقده ای نشم!!
بله، عاشق شدم!! (مگه من دل ندارم؟!
) و اون افتی که ترم بعدش داشتم بخاطر اولین
شکست عشقیم بود!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |