!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
به نظر شخص شخیص بنده دختر كه به
سن بلوغ رسید باید بره خونه ی شوهر تموم شد رفت! با من بحث هم نشه كه دلایل دندان
شكنی دارم در این زمینه! از شما چه پنهون سالهاس كه تصمیم
جد دارم كه دخترمو در اولین فرصت به عقد دایم یه آقا پسر گل دربیارم عارضم به خدمتتون كه پنجشنبه در
اثنای اونهمه مشغولیتی كه داشتیم یه قرار غیر رسمی هم با شخصی داشتیم كه دو روزه
فكرمو چنان مشغول كرده كه با وجود وقت بسیار، حوصله ی نوشتن نداشتم! به هر حال همیشه یكی از شرط های
مهم من در كنار هزار و یك شرطی كه دارم اینه كه نباید منو از نت جدا كنه... اصلا
نت برا من مثه اكسیژن میمونه... میشه من رو بدون نت رو تصور كنین؟! حتی تصورشم محاله! + توی گروهمون توی تلگرام برای
این هفته جمعه صندلی داغ من انتخاب شدم!! خیلیا خیلی سوال ازم دارن، امیدوارم
همشون یادشون بره!! الان که دارم این پست رو میذارم خونه
تشریف دارم!! چرا؟! از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای
زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله
منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به
زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید
مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور
احاطه شده) اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز
سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش
منم دیگه!! + اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره
من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! +ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره
س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره! + راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!!
یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!! داشتیم صبحونه میخوردیم كه صاحب
كارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاكه خودشه؟! سرمو
بلند كردمو لقمه ای كه دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!! البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از
شما هم كه پنهون كه نیست، با امروز میشه سه روز كه حال خوشی ندارم اما دیگه بسه،
تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم كی بهم ارزش میده و كی نمیده!والاااا
اینم نمایی از پاركی كه رفته
بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم! راست: آستین قرمز الناز، بغلیش ساناز چپ: آستین قرمز من، كناریم كه فقط انگشتش افتاده زهرا وسط شیرینی هایی كه پختم و پوست شكلات ها!!!
موقع برگشت هم با امیر اومدیم
خونه و چون واسه اونم یكمی شیرینی داده بودم در عوض واسم كلی از این بیسكوییت ها
آورده بود كه من بعد از اینكه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد
ازشون عكس بگیرم!
جمعه بود... توی اون گروهمون توی
تلگرام كه میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نكرده قرار بود طبق قوانینی كه من
تعیین كرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین
اولین نفر مدیر گروه یا همون مصطفی بود! نمیدونم این پیشنهاد كی بود اما به نظر من
آدم هرچی كمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یكی رو نشناسه بهتره! اون
روز اینقد حالم بد بود كه وقتی سید خبر داد كه قراره بره كربلا بجای اینكه خوشحال
بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد كلی خوشحال شدم و یكمی هم
غبطه خوردم به اون و یكی دیگه از بچه ها (همونی كه شهریور باهاش رفته بودم بیرون!)
كه اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب
بود كه مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم
نداشتم! اونقدری كه وقتی اونی كه دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد كرد انگار منو
نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واكنشی به رسمی حرف زدنش
نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یكی از دوستام كه اسم منو گذاشته
بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم كه
امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست كنم... راسته كه
میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن
سرخ كردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه كه باید سرخ بشه
اما اینقد بی حال بودم كه از خودم ابتكار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه
اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فك میكنم طعمش خوب نیس چون میلاد به
تنهایی اكثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود!
امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره
اما... دو سه روزی میشه كه سیستم هامون
مشكل پیدا كرده و نمیدونیم چی شده، ویروسی شده یا باكتری یایی یا شایدم قارچی! به هر
حال دیروز هم سخت افزاری هم نرم افزاری رفیتم به جنگ با این عوامل بیگانه!
همین نیم ساعت پیش همه توی
آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم كه متوجه شدیم مریم و سحر احتمالا از
بهمن ماه دیگه نیان، چون دیگه قراره برن سر خونه و زندگیشون و خب نمیرسن اینجا هم
بیان! زهرا و الهه هم بعد از محرم و صفر قراره براشون خواستگار بیاد و اونطوری كه
اونا خواستگاراشون رو میشناسن قرار نیس بهشون اجازه داده بشه كه كار كنن! میمونه من!!
من تنها میمونم!! باورتون میشه؟! به همین مناسب اومدم "اطلاعیه" بدم
كه بنده به یك همسر ایده آل تا یكی دو ماه دیگه سریعا نیازمندم! آبروم در خطره! اینا
همشون از من كوچیكترن!! چه معنی میده اینا برن و من بمونم! البته فقط واسه اینه كه
تنها نیام سركار هااا وگرنه منو ازدواج؟! اصلا بابا!! دیروزم توی كلاس آشپزی كنار منو
سحر یه دختری نشسته بود؛ منم هی داشتم غر میزدم كه من به آشپزی علاقه ندارم و از
این صوبتا؛ یهو دختره برگشت به سحر گفت زهرا (یعنی من) فقط به درس خوندن علاقه
داره و خیلی دختر زرنگ و درسخونیه! بعد قیافه من برگشتم گفتم ببخشید من شما رو به
جا نمیارم شما؟! گفت من از همكلاسی های دوران
راهنماییت هستم توی فلان مدرسه!! بازم من درسته كه یادم نیومد اما الكی
مثلا یادمه گفتم آآآآآرررره میگم قیافه تون آشناس! اما در واقع اصلا آشنا نبود! گفت تو اصلا عوض نشدی همون قیافه
ی معصوم اونموقع تو چهره ته! گفتم من همیشه مظلوم و معصوم
واقع شدم!! اما همچنان من + دلیل اینكه تمام دوستای دوران
راهنمایی و دبیرستانم حتی اونایی كه باهام همكلاس نبودن منو دقیق با اسم و فامیلم
یادشونه اینه كه من تنها كسی بودم كه بین 500-600 نفر دانش آموز ترك زبان كه به جز
موقع روخوانی كتاب هرگز به زبان دیگه ای صحبت نكردن، فارسی حرف میزدم! و بارها هم
به این دو سوال جواب دادم كه 1) اصالتا كجایی هستم؟ تبریزی هستم. 2) چرا پس فارسی حرف میزنی؟ چون بزرگ شده ی
كرمانشاه هستم و تركی یاد نگرفتم! همیشه تافته ی جدا بافته بودم و
با همه فرق میكردم! اینم یكی از تفاوت های من با آدمای اطرافمه! دیروز اتفاق جالبی افتاد! صاحب كارمون
گفت اگه دفتر رو تمییز كنیم برامون پیراشكی میخره، چون من كمك نكرده بودم و بارون
هم میومد واسه اینكه شدید نشه و بتونم به موقع برسم خونه از خوردن پیراشكی منصرف
شدم و ساعت دو كه شد دوتا پامو كردم توی یه كفش كه من میخوام برم خونه، هر كاری
كردن كه بمونم واسه پیراشكی گفتم نمیمونم كه نمیمونم! كه خب میموندم هم ضرر میكردم
چون الان مطلع شدم كه پیراشكی وعده ای بیش نبود!! این عكس كارگران مشغول به كار: (از راست: زهرا، الهه، مریم)
قبل از اینكه راجع به اتفاق دیشب
بگم لازم میدونم بگم كه چند شبه توی گروه ادبیات من و چند نفر از آقایون و گاهی هم
یه خانوم دیگه مشاعره میكنیم و خب بیشتر شعرایی كه میذایم عاشقانه هست! من میخوام
بدونم توی شعر عاشقانه چی میگن؟! مثلا میگن عشقم برو نمازتو سر وقت بخون؟! دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی
كه پریشب كشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط
نشسته بودیم كه دیدم بله مصطفی بدون خودكار و دفتر و حتی كیف و فقط با یه تبلت توی
دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! البته الناز هم موفق نشد بیاد و
بعد كه فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش كرده بودم، هر كس دعوت منو
لبیك نگه ضرر میكنه! شب هم كه اومدم خونه بالاخره
ترشی لوبیایی كه گذاشته بودم رو باز كردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه
شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست كه به مامانمم
نگفتم حتی!! دیروزم این صحنه رو دیدم كه خیلی
خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه كه وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میكردیم!
این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش كنیم!
+
این یكی همكارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم
كه بعدا نگه ننوشتی! نمیدونم چه سری هست توی این
شیرینی كه سالهاس نمیتونم مثه قبل درستش كنم! اتفاقا دیروز از اینترنت
دستورالعملشو نگاه كردم دیدم دقیقا همون طوریه كه یاد گرفتم، اما بازم اونطوری كه
دلم میخواست خوب از آب در نیومد! توی تزیین هم كه اصلا سررشته
ندارم... تصمیم دارم بعد از دوره های آشپزی یه دورم برم كلاسای سفره آرایی و اینا!
اما خب این همه چیز یاد بگیر و كسی قدر ندونه و یه خونواده ی شوهر هم نداشته باشی
كه هنرتو بكنی توی چشمشون!
حالا دلیل پخت این شیرینی ها چی
هست؟! یادم نیست توی كدوم پست گفته بودم واسه نشون دادن هنرم به دوستام و
مصطفی قول داده بودم هروقت برم دانشگاه شیرینی مخصوص كرمانشاه رو بیپزم، امروز
همون روز موعوده! همون روزیه كه میخوام برم دانشگاه اما نه دانشگاه اصلی... شعبه
پردیس! شایدم گلدیس! دیشب هول هولكی اینا رو دست تنها
خودم درست كردم و یه چندتاشو با قالب انداختم و دیدم حوصله ندارم و وقت كمه، بقیه
شو به صورت سنتی كه توی خود كرمانشاه دوره دیده بودم درست كردم! توی طعمشون فرقی
نداره، فقط شكلشون متفاوته! امروزم طبق برنامه ای كه سر در
آشپزخونه زده بودن نوبت سحر بود به كارای آشپزخونه برسه اما اومد گفت داره میمیره
منم بخاطر حس انسان دوستانه ای كه دارم گفتم حالا نمیر از روز اول هم قرار بود هر كس
لیوان خودشو بشوره، اما وقتی میبینم هیشكی نشسته دلم نمیاد فقط لیوان خودمو بشورم!
الان دستم یخ زده!! الان بهمون صبحونه میدن!! دارن صدام
میكنن برم!! تا بعد... امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم
خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه! پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی
مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی
كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود
خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم دیروزم كه جمعه بود و اصلا
نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش
شخصیه!) امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی
خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی
امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون
دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! والا من بخاطر اینكه قراره پول
بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با
چی خوشحال میشن؟! یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این
دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه
پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه
داره میذارم! یكی از دوستان هم پیشنهاد داده
بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه! آهاااااا یه خبرم اینكه استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر
بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود!
اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به
پست شماره 28) امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه
بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه
روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!! قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد
حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این
نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! آخه یكی نبود بگه تو كه بلد
نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟! امروز
که دومین جلسه از کلاس آشپزی بود دوتا غذای خوشمزه با مرغ که محبوب ترین غذا در
نزد منه
+ چند
روز پیش مریم واسه خودش از این قلبا خریده بود که منم هوس کردم بخرم! خیلی خوشگله،
توشم چراغ داره که چراغش رنگاش عوض میشه! حالا چرا سه تا؟! خب من اینقد مهربونم که
لازم به گفتن نیس، یکیشو برا خودم خریدم، یکیشو برا خواهرم و یکیشم برا عروسمون!
بله... درست خوندین... عروسمون!! هیچی، چیکار میخوانن بکنن!! داستان
این عکس از این قراره که امروز بیش از حد سرمون خلوت بود! من داشتم جدول حل میکردم
و مریم و زهرا هم داشتن حرف میزدن، منم اصلا حواسمون بهشون نبودااا خلاصه
صاحب کارمونم میاد و به جای اینکه کمک کنه شونه هاشو میندازه بالا و میگه کار هرکی
بوده خودش درست کنه! من و یکی از خانوما و مریم و زهرا داریم فشار میاریم به در که
بره اون طرف، و سحر هم در کمال آرامش نشسته داره صبحونه کوفت میکنه!! +
عکس با اجازۀ خودشون گذاشته شده! + دیشبم
یهو دیدم یکی منو توی گروهی اد کرده! صد دفعه گفتم منو یهویی جایی اد نکنین! اولش
خواستم برم با عصبانیت بنویسم کی منو اینجا آورده که البته شانس با من یار بود و
همچین کاری نکردم!! چون مدیر اون گروه و اد کنندۀ من کسی نبود جز معلم آشپزیمون!! هنوز نیم ساعت از این اتفاق
نگذشته! اما قبل از تعریف این اتفاق
میخوام یه تصویر كلی از محل كارمون بدم! از در كه میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی
و عریضی هست كه میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، كلا كار اونا با من زمین تا
آسمون فرق میكنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست كه بیاین پایین به یه مكان
بزرگی میرسین مربعی شكل، كه میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر
اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میكنه! صاحب كارمون داشت میرفت بیرون از
در كه میخواست بره به سحر سفارش میكنه كه مراقبمون باشه كه یه تار از موهای سرمون
كم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و
با زره و شمشیر و تیر و كمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش
برسونیم! كه رسونیدیم!!
به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا + اصولا هر كه با ما در افتاد... ور افتاد!! + راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیك میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیكتر باشه!! این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره
سردتر هم بشه! من كلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شكایت نكردم، به قول خودم
این ها همون سرماییه كه وسط داغی تابستون آرزوشو میكردم، پس نباید ناشكری كنم و
قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من
سركارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و
اون خونه نیس! خودمم كه اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم كه در
بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!! امروز صبحم كه هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یكم آماده شدنم
طول كشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیكه ی "ظهر بخیر"
رو میشنوم، +پسر همسایه مون تك فرزندِ مایه داری كه 10-15 سالی میشه
همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری كه اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از
من 5 سال بزرگتره! دیروز هوا خیلی سرد بود، داشتم
از سركار برمیگشتم كه با این صحنه مواجه شدم:
هیچوقت فك نمیكرم كه گربه ها هم
احساس سرما كنن و برن روی ماشینی بشینن كه تازه خاموش شده و گرمه! این گربه ها رو مادرشون توی
باغچه ی كنار ساختمونمون به دنیا آورد و از اون روز همسایه مون (زن و شوهر) از
اونا مراقبت كردن تا الان به این هیكل رسیدن! تقریبا دوماهی میشه! الانم باز همون
مادره سه تا دیگه توی موتور خونه ی ساختمونمون به دنیا آورده و همسایه مون علاوه
بر این سه تا كفالت اون سه تا تازه به دنیا اومده رو هم به عهده گرفته! اونا هنوز
خیلی كوچولو ان و از آدما میترسن، یكم بهمون عادت كنن ازشون عكس میگیرم براتون
میذارم!
این
دل به دل راه داشتن هم خیلی بد نیست! چقد امروز دلم هوس انار کرده بود... بعد
از هندونه دومین میوۀ مورد علاقه مه! الان بابا خرید آورد فوری یه بزرگشو دون کردم
که بخورم... بفرمایید انار... جای همتون انار میخورم.. هر دونه به نیابت از
یکیتون...
+
به قول یکی از دوستان یه شوهرم نداریم با عشق براش انار دون کنیم و اونم سی ثانیه
قبل و بعد از خوردنش ازمون با بوسیدن دستامون تشکر کنه... به جان خودم من تنبل نیستم فقط
یكم خستم... یعنی خیلی خسته! هنوز ترشی لوبیا رو آماده
نكردم... خب دیشب كارمون طول كشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب
منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!! البته لوبیا ها آماده س فقط
كافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی كه برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه
با سركه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم كه
یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه كردم، نمیشه كه
مفت در اختیار دیگران بذارم! از امروز تصمیم گرفته بودم هر
روز یه غزل حفظ كنم كه هم حافظه م تقویت شه هم اینكه پنجشنبه شب ها كه تو گروه
ادبیات مشاعره میذارن كم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی كه میگم رو مجبور میشم
تقلب كنم اما بیشترشو چون تك بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی
انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذكور كلیك رنجه
بفرمایید) كه الان دو دلم! كه اینكه چجور شعری شایسته حفظ كردن هست و چجور شعری شایسته
نیست! پیامبر اعظم(ص): هر آیینه اگر شکم مردی از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109( این حدیث توی كتاب حماسه ی حسینی
ج 1 اثر استاد مطهری اومده كه ایشون این
حدیث را اینگونه تحلیل كردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب
حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است... از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نكنه
یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی كه سروده روانه ی دوزخ بشه؟! خلاصه اینكه زد تو برجكمون!!
حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شكستی ای صاحب مقاله... ای ذا
المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا
غلطی شو بررسی كنم اما تا جایی كه الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه كه چون "صاحب
مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون كلمه ی "ذو" از اسماء
خمسه هست!) + عنوان: شعر هم اگر نگویم مرا که هیچ گلی همنامم نیست ، و هیچ خیابانی به نامم چگونه به یاد خواهی آورد؟ "مژگان
عباسلو" از
دیروز که رسیدم خونه، تقریبا از ساعت سه تا شب آخر وقت من و خواهرم و عروسمون و
چند نفر از همسایه ها بسیج شده بودیم واسه درست کردن ترشی! آخه ما خیلی ترشی دوس
داریم! از حجم زیاد وسایل نتونستم عکس بگیرم چون ضیق وقت داشتیم، اما با این حال
نصف کارا موند برا امروز که منو مامان دست تنها بودیم و الان تقریبا میشه گفت تموم
شده... در
همین راستا منم گفتم حالا فضا فضای معنوی ترشی درست کنونه، منم ترشی لوبیایی که تو
کلاس آشپزی یاد گرفتم رو درست کنم، اون که درست بشه حتما پست های بعدی عکسشو
میذارم، چون صد در صد کار خودمه! در
حین کارِ امروز هم چون کف آشپزخونه یکم خیس شده بود چنان خوردم زمین که زانوی پای
راستم بدجور صدمه دیده، از اون صدمه های فوتبالی... الانم با همین زانو درد که
واسه نماز وایسادم ملائک به این عزم و اراده غبطه خوردن (تف به ریا) حضور
من در آشپزخونه و اتفاق ناگواری هم که برای من افتاد بخاطر این بود که غذای امروز
با من بود، یعنی نه غذای اصلی هااا خورد کردن سیب زمینی ها! راستش از همون عنفوان
کودکی هروقت هوس میکردم آشپزی کنم مامانم میگفت حالا برو این سیب زمینی ها رو پوست
بِکن، حالا برو خوردشون کن، حالا برو سرخشون کن... یعنی تمام این بیست و اندی سال
کل فعالیت من در آشپزی حول محور سیب زمینی چرخیده، یه جورایی سیب زمینی شناس شدم،
اصلا در حد حرفه ای، ارادت خاصی هم به سیب زمینی دارم حتی، نمیدونم شایدم دیگه بهش
وابسته شدم و دوسش دارم! خلاصه
اینم سیب زمینی هایی که خورد کردم، همه در یک سایز و مرتب، ما از اون خونواده هاش
نیستیم که از این ماس ماسک خارجی ها استفاده کنیم که... همینجوری با دست هم
میتونیم حرفه ای و هم اندازه خورد کنیم... بله...
اضافه
نوشت: + از
دیروز که مصطفی فهمیده ما داریم ترشی درست میکنیم تا میرم بهش سلام میدم میگه برو
اون طرف بوی سیر و پیاز و سرکه میدی!! و هر بار هم قیافۀ من اینه +
وی پی انم مهلتش تموم شده، یعنی مال پسر همسایه مون بود که منم ازش استفاده
میکردم، خیلی بی ملاحضه شده از
وقتی که به این محل کار جدید منتقل شدیم چون خیلی بزرگ تر از جایی قبلیمونه، یک
نفر به تنهایی نمیتونه تمام کارها رو انجام بده، مثلا جارو بزنه و آشپزخونه رو
مرتب کنه و چایی دم کنه و به سماور برسه و بعد از صبحونه دوباره اونجا رو جمع کنه
و ... دیروز صبح که رفتم سرکار یهو خواستم برم آشپزخونه
دیدم روی درش این برنامه زده شده! آخه
چهارشنبه که منو سحر ساعت 12 رفتیم کلاس آشپزی و قراره هر چهارشنبه دوساعت مرخصی
بگیریم، تصمیم گرفته بودن و بدون مشورت با ما این برنامه رو تنظیم کرده بودن، یعنی
هر روز یه نفر مسئول آشپزخونه باشه! +
من واسه مامانم توی خونه کار نمیکنم اما بخاطر پول مجبورم... میفهمین؟ مجبوووررر...
زندگی خرج داره! +
دقت کنین فقط اسم خانومِ روز شنبه که از ما خیلی بزرگتر هستن و من رو با لفظ
"خانوم" نوشتن! این حاکی از اینه که اولا من از همه شون بزرگترم هرچند مجردم!
دوما احترام و کوچیکتر بزرگترم حالیمونه... یعنی حالیشونه! از
روزی که بسیج ثبت نام کرده بودم تا همین دیروز هربار یه مشکلی پیش میومد که
نمیتونستم برم، که من به شماها مظنونم که ممکنه منو چشم زده باشین؛ البته
همچین کوچیکم نیستن هاا... یکیشون یه سال از من بزرگتره و یکیشونم یه سال
کوچیکتره! داداش کوچیکش که من خیلی اذیتش میکنم یه گروه توی تلگرام داره که از
همون اول منو هم اد کرده، از همون موقع هم منو قانون شکن صدا میکنه و منم اونو آقا
بداخلاقه صدا میکنم! همشم میگه چت نکنین و منم که حرف تو گوشم نمیره که، مخصوصا
حرف کسی که از خودمم کوچیکتر باشه! عصر
ساعت 6 که از اونجا اومدیم بیرون خب هوا تاریک بود، تا خونه یه ساعتی هم اگه
میخواستم پیاده برم طول میکشید، اما دلو زدم به دریا و گفتم ضرر نمیکنم که! خلاصه
تا اون مکان خلوتِ نزدیک خونمون همه چی خوب بود، همین که رسیدم اونجا سرعتمو که
خواستم زیاد کنم نگو بخاطر سردی هوا نمیدونم انبساط انقباض کدومش رخ داده بود که
کفشا برا پام گشاد شده بود و یهو کفشم پرید هوا و دومتر جلوتر از خودم اومد پایین!! امروزم
اولین جلسۀ آشپزیم بود، بیشتر راجع به آشنایی با وسایل مورد نیاز و آشپزخونه صحبت
شد و طرز تهیۀ انواع ترشی!! از بس چیزی ننوشتم وسط کلاس از سحر پرسیدم که تمیز
دوتا "ی " داره یا یکی؟!
+
اضافه نوشت: 1. یه
شوهرم نداریم براش ترشی بار بذاریم بفهمه چقد کدبانوی خوش ذوق و سلیقه ای هستیم! 2.
یه شوهرم نداریم بفهمه بخاطر اینکه واسش غذاهای خوشمزه درست کنیم که هر وقت از
سرکار میاد بوی خوش غذا مستش کنه، چه عذابی دارم میکشم و چه کلاسایی ثبت نام کردم!
3.
خلاصه امروز خیلی دلم خواست یکی بود براش غذاهای خوشمزه درست میکردم و بعد مینشستم
و خوردنشو تماشا میکردم... آخه همۀ همکلاسی هام متاهل بودن به جز....
عرض شود خدمتتون كه دیروز داشتم
از سركار برمیگشتم كه تقریبا نصفه های راه بودم كه یه صدای خش خش شنیدم! (البته
قبلش اینو بگم كه مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن كه همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین
خالی هست كه سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه
هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه كردم اما چون
كامل برنگشتم چیزی ندیدم،
اما بگم از حس و حال امروزم... همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی
باشم، از اون درسخونا كه یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما
متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا كه روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت
ترین امتحانا هم كه آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم
وقت بذارم، یعنی مغزم نمیكشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست
داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه
توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میكنم! اینا رو گفتم كه مقدمه ای باشه
واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینكه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!!
بارها واسه امتحان انواع مدل های كفش و شلوار رو امتحان كردم اما هیچكدوم افاقه
نكرد تا اینكه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!! خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره
بارون بیاد، اصلا زمین یكم نم برداره اما شلوار من كثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!! + جواب نوشت: دوستان عزیزی كه كامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توكلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی كرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو كه بخاطر جواب های بی سوال من ممكنه بپرن رو كی میده؟! اولین دلیل اینه كه سنش كه بره بالا و با دوتا پسر سلام و
علیك داشته باشه دیگه نمیتونه مثل آدم راجع به خواستگاراش فك كنه و همش اون
خواستگار بدبختشو با اون چندتا پسری كه فقط واسه گذر وقت باهاش حرف میزنن مقایسه
میكنه و آخرشم به امید اینكه یكی از دوس پسراش (!!) بیاد بگیرتش به خواستگارش جواب
رد میده و همینجور سنش كه میره بالا توقعشم میره بالا و آخرش نه تنها دوس پسرش نمیاد
خواستگاریش بلكه دیگه واسش خواستگار هم نمیاد!
دیدم كه میگماا وگرنه شما كه منو
میشناسین بی خود و بی جهت حرفی نمیزنم كه!
كه نه اون این
چیزا رو ببینه نه من شاهد دوباره ی این اشتباها باشم!
فقطم یكسره
دارم از اقوام و آشنایان نصیحت میشنوم، یعنی كار به جاهایی رسیده كه كم مونده برم
یگم آقاجون خیلی خوشت میاد برا خودت بسم ا...!
دیروزم با وجود اینكه جمعه بود اما
اومدیم سركار و خب البته یكم هم برام بهتر بود كه كمتر فكر كنم! توی این دو روز به
قدری فك كردم كه اگه واسه كنكور اینقد فك میكردم حتما پزشكی رو شاخم بود! خلاصه این
روزا سرم خیلی شلوغه... یا بالاخره به خیر میگذره یا باید به خیر بگذره!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات،
آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که
آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و
هفتمه آبان ماه سال 1394 ه.ش است!! و این
عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟!
اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو
تعریف کنم!
خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و
زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض
شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها
دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من
جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب
نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام
کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش
قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم
تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار!
اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و
هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا
بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم!
اومدم اینجا اعلام کنم که به
یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟
امیروزم
میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم
کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا
بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و
زندگیش باز من تنها میشم!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
باید توقع و
انتظاراتمو بیارم پایین تا یكم حالم خوب شه! دیروزم كه با الناز و زهرا قرار بود
بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره كه نیاد، با هزار و یك تا خواهش و
التماس راضیش كردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار كه دیدم الناز همچین
پیامی فرستاده:
طبقه بندی: حرف های قدیمی، خاطرات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات،
اینم مهندس
كامپیوترمون زهرا خانوم در حال تعمیر سیستم خودش و مریم! لازم به ذكره كه هنوز
درست و حسابی تعمیر نشدن و احتمالا با سیستم های جدید جایگزین بشن!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
زهرا و مریم و الهه بسیج شدن كه
تمییز كنن و منم الكی این طرف اون طرف میرفتم! البته بیكاره بیكارم نبودم،
میخندوندمشون و ازشون عكس گرفتم! واقعا كار من سخت تر بود!!
بابا خب
شعر عاشقانه پره از آغوش و بغل و بوسه! حالا چند نفر رفتن به مدیر اون گروه شكایت
كردن كه وااااااااای اسلام داره تو خطر میوفته!! آخه من میخوام بگم مرد یا زن
مومنی كه رفتی چنین حرفی زدی و معلوم نیس از شعرای ما چه برداشتای دیگه ای كردی،
من بخوام كسی رو ببوسم میرم توی قسمت خصوصی اونقد میبوسمش كه یا جان اون دربیاد یا
جان من!
دوما مگه مرض دارم كسی رو ندیده و نشناخته ببوسم آخه؟! خداییش تو خودت
میتونی كه همچین فكری راجع به بقیه میكنی؟! یه زمان توی فیسبوك جك های خنده داری
راجع به شوهر و دوس پسر و مخاطب و اینا میذاشتم همه فك میكردن من دنبال دوست پسرم!
اصلا مردم ما فرق بین طنز و شعر و واقعیت و جدی و كلا فرق بین هیچی رو نمیدونن!! بعد
خودشونو عقل كل میدونن! آخه توی گروهی كه برادر و آشنایان من كه خیلی هم بهشون
ارادت دارم هستن چه دلیلی داره من بخوام با نیت خاصی به پسر مردم بوسه تحویل بدم؟! یعنی
دور از حضور هر آدم احمقی هم میدونه كه اینجور حرفا جاش توی جای عمومی نیس مگر
اینكه واقعا بدون قصد و غرضی باشه! كه خب تعداد احمق ها بیشتره همیشه!! حیف كه اون
گروه رو دوس دارم وگرنه بدون معطلی حتما لفت میدادم! آیكون زهرای عصبانی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قرار بود واسم چندتا
برنامه بیاره و از همه مهمتر كارتون! كه اگه كارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم
خونمون!
نشسته بودیم و مصطفی داشت اونارو میزد تو فلشم كه دیدیم یه مردی داره میاد
طرفمون و اون كسی نبود جز... "حراست"
خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون
توی پارك یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب كردیم! رفتیم و با
رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارك مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های
من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره كه
دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا
مدیونین فك كنین دارم از خودم تعریف میكنم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات،
امروز من نوبت تو كار میكنم
و تو هم عوضش چهارشنبه باید مثل كوزت كار كنی!
آب گرم هم نداریم! اصلا این دل رئوف سر سبز میدهد بر باد!!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم
گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه
هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!
همراه با مامانم و عروسمون
از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا
اصلا چنان دامن از كفم رفت كه رفتم و تا
ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه
خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره
و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!
آخه این چه وضعشه جماعت اول
صبحی حوصله ندارن؟!
خداییش من
بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات،
رو داشت آموزش میداد! اولش به طور عملی کاملا نشونمون داد که چجوری درست
میشه بعد شروع کرد کامل بهمون گفت که یادداشت کنیم! در همین اثناء که داشتیم دیکته
مینوشتیم و سرمونم پایین بود یهو که سرمو بلند کردم دیدم یه آقایی عین مرد عنکبوتی رفته بالای پله و
چون گویا قدش کوتاه بوده این صحنه بوجود اومد!! یعنی اونقد خندیده بودم که چند خطی
جا موندم از نوشتن، حالا خانوم معلم که درست روبه روی من بود، من با چه وضعی تونستم
این عکس رو بگیرم بماند!
اصولا من خیلی خوبم! من هم خواهر شوهر خوبی هستم
هم خواهر زن خوبی، آیا ایمان نمی آورید که من میتونم همسر و عروس خوبی هم باشم؟!
آیا این نشانه ها کافی نیست؟! وای بر قوم کافر...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی،
به
عکس زیر خوب نگاه کنین! به نظرتون این دوتا خرابکار دارن چیکار میکنن؟! اینا
حرفشون میشه و زهرا میره تو آشپزخونه و درو قفل میکنه که مریم نتونه بگیرتش! بعد
اینا که حواسشون نیس در همون بحبوحۀ دعوا در رو از طرف برعکسِ لولاها باز میکنن و
به جای اینکه در به داخل باز بشه به بیرون باز میشه!
توی این عکس اونا در واقع
میخوان تا صاحب کارمون نیومده گندی که زدن رو درست کنن، اما زهی خیال باطل!!
شما فقط قیافۀ
ما چهار تا و قیافۀ خونسرد سحر رو در اون شرایط تصور کنین!! آخره کار که همیشه خون
به شمشیر پیروز است ما هم پیروز شدیم! اما تا آخر وقت صاحب کارمون با زهرا و بخصوص
مریم حرف نزد که مثلا بگه دلخوره، اما خداییش خیلی خودشو نگه داشت که نخنده هااا!!
اینجا بود که یاد گرفتم صبر کردن خیلی خوب است... توصیه میکنم شما هم یاد بگیرین!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
سحر هم چون دید صاحب كارمون هوای ما رو
داره یه لقب زشتی به ما داد كه از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان
سحر باشه اما در شان من نیست!
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
سالمه و هیچ مشكلی
نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی
یكمی هم تنگ بود اما خب بعدها كه حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم
الان واسم گشاده،
درسته كه توی خیابون زیر چادر این مشكل هم حل شده ،اما سركار... بین همكارا... بین
دخترا...
كه همین كه پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره
میره! گفتم داداش علی كجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد
نكنه منو رسوند، منم واسه تشكر یكی از اون شكلاتامو كه خیلی دوس دارم بهش دادم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات،
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات،
اصلا تمدید نمیکنه! دلم واسه فیسبوکم تنگ شده!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی،
که چهارشنبه نوبت من بود!! و چون من دو ساعت
زودتر رفته بودم گفتن که باید کارایی که از دیروز مونده رو انجام بدم! منم گفتم
آخه امروز پنجشنبه س!
اما گفتن به هرحال تمیزی از دیروز مونده و منم مجبور شدم
آستین بالا بزنم و...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، خاطرات،
حتی فرمانده رو
هم ندیده بودم، تا اینکه زهرا گفت که روزهای پایگاه شده سه شنبه و دیروز دیگه
هرچقدم حوصله نداشتم گفتم باید برم که حداقل زهرا رو ببینم و حال دوتا داداش
کوچیکاشو بپرسم!
دیروز که زهرا رو بعده تقریبا سه هفته دیدم سه
تا شکلات از اونا که خودم خیلی دوس دارم برا خودش و برادراش دادم، اون آقا
بداخلاقه هم با اینکه جواب سلام آدمو نمیده اما اومد تلگرامو تشکر کرد!
فقط خدا خدا میکردم کسی پشت سرم نباشه که خب خلوت بودن محیط خیلی هم بد نیست!!
خلاصه حسابی دست خطمم یادم رفته! دست خط به اون
قشگیم ببینین به چه روزی افتاده!
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یكم جلوتر دیدم دوباره
همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یكم سرمو بركردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست
یا نه، بازم چیزی ندیدم... كم كم داشتم میترسیدم،
یكم سرعتمو كه بیشتر كردم دیدم
یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد كه من ندیدمش، اومد از
بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا
خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینكه منو دوبار ترسونده بود
بدون اجازه ازش عكس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین!
حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه كاسپر داشته باشم اما فك كنم روح من مثه یكی
از اون سه تا خبیث ها بشه!
اما...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
قالب ساز آنلاین |