!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
قرار بود پست قبلی آخرین پستم
باشه اما حادثه خبر نمیکنه! عرضم به خدمتتون که وقتی میگن
خدا شانس بده یعنی همین... یکی از همکارامون که سه ماهی میشه اومده اینجا به نام
س. الف از روزی که اومده چندین تا خواستگار اومدن اینجا التماسش کردن (قابل توجه
پسرایی که میگن خواستگار نسلش منقرض شده!
حالا من یادم میاد روز تولدم
اونی که ادعاش میشد دوستم داره حتی به خودش زحمت نداد یه زنگ بزنه، یا یه اس
بفرسته، نهایت علاقه ش یه تبریک خشک و خالی بود که فقط نوشته بود "تولدت
مبارک" تازه اونم توی تلگرام برام فرستاد که اصلا برام ارزشی نداشت! بگذریم... یعنی کل حرفم این آخر
سالی اینه که آدم ازدواجم نکرد مهم نیس، فقط شانس داشته باشه... براتون سالی سرشار از خوش شانسی
آرزو میکنم... +دردهام تازه شدن!! دیروز در کمال ناباوری که داشتم
برمیگشتم خونه دیدم داره ریز ریز برف میاد، این برف رفته رفته شدیدتر و سنگین تر شد
و تا شب آخر وقت ادامه داشت در حالی که فقط 3 روز مونده به عید و قراره بوی بهار
رو استشمام کنیم داریم بوی زمستون رو احساس میکنیم!
دیشب مثه هر شب که داشتم با م. پ.
ن چت میکردم ایشون به وبلاگ من توهین نموده و این وبلاگ رو حرام اعلام کردن!!
+
امروز آخرین روز کاری من در سال 1394 میباشد... خیلی خسته شدم امسال، اتفاقای بدش
بیشتر از خوباش بود، همچنین کامپیوتر ندارم و اگه پنجم فروردین تعطیل باشیم پست
بعدیه من احتمالا موکول بشه به هفته ی بعد! سال جدید سرمون به قدری شلوغ میشه که
از الان استرس گرفتم، خدا بهمون رحم کنه... شاید این آخرین پستم در سال 94 باشه؛ حالا شایدم
نباشه دیشب توی هر صفحه و هر شبکه
اجتماعی و هر پیجی که میرفتم همه عکس ترقه ها و بمب هاشون
یعنی آخره آخره آتیش بازی من
خلاصه شد توی اینا، منم مستقیم اینا رو دادم به دامادمون و خودم حتی یه دونه شو هم
روشن نکردم چون اصلا خوشم از این برنامه ها نمیاد! البته دیشب هم مثل پارسال
چهارشنبه سوری رفته بودیم خونۀ خواهرم که با مادرشوهرش اینا توی یه آپارتمانن، توی
حیاطشون آتیش روشن کرده بودن و ماشاا... خواهرشوهرش بجای لباس عید تمام پولشو داده
بود از این چیز میزا خریده بود! اینم یادم رفت بگم که درسته به
این خرافات اعتقاد ندارم اما دیشب یه بار اونم فقط یبار از روی آتیش پریدم... من الان هارد ندارم!
منم که حس مادرانه م گل کرده بود
و دلم واسه بچه م تنگ شده بود بهش دوباره یه نکات ریزی رو متذکر شدم! بالاخره نگرانم
دیگه، اصلا دل تو دلم نیست، اون عادت داشت شبا پیش من بخوابه، طفلی بچم الان جاش
عوض شده ممکنه نتونه بخوابه! در همون قراری که دیروز با الناز
داشتم یه تیکه از اون دسر رو هم براش برده بودم و چون تایید شد عکسشو توی پست قبلی
براتون گذاشتم! + بی ربط نوشت: چند روزه این
مصرع توی ذهنم هی این ور و اون ور وول میخوره(واج آرایی حرف واو) و اونم اینه که
" یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر آیم"... الان که داشتم میومدم یادم
افتاد که زمان کارشناسی یه استادی داشتیم که استادش استاده بازی با کلمات ترکی بود(آرایه
ی تکرار کلمه ی استاد!)، تقریبا هر جلسه یه جمله از استادش رو میومد بهمون میگفت
اما من فقط این جمله ش یادمه: " پولون اولسا آپارتومان
آل... پولون اولماسا آپار، تومان آل" اگه پول داشتی آپارتمان بخر، اگه
پول نداشتی ببر شلوار بخر... معنیش قشنگ نیس جمله اصلش قشنگه! هر وقت م. پ ن ازم راجع به هارد
میپرسه میگم همچنان روی میزه و داره خاک میخوره، خب وقتی من وقت دارم الناز نداره،
وقتی الناز وقت داره من وقت ندارم... اینجوری میشه که کارمون هر روز موکول میشه به
روز دیگه! دیروز اومدم یه دسری که تازه یاد
گرفته بودم رو به مرحلۀ اجرا برسونم، از گذاشتن عکس کلی معذورم ولی
اگه کامپیوترم درست بشه و تا ظهر که من برم خونه چیزی ازش باقی مونده باشه حتما یه
عکس جزئی ازش میندازم و براتون میذارم! یه احساس عجیبی هم بهم میگه که
مدتیه از چشم یکی از دوستام افتادم و نمیدونم چرا، + یادم میاد زمان کارشناسی خونده
بودیم که یه سری نوشته ها هست که بهشون burlesque میگن! تا جایی که من یادم میاد استادمون گفته بود که این نوع
نوشته ها، نوشته هایی بودن که آثار بزرگ ادبی رو دستکاری میکردن و با همون سبک و سیاق
اثر اصلی یه اثر دیگه و اغلب خنده دار تولید میکردن! من عاشق اینجور نوشته ها هستم
و زمانی توی این زمینه فعالیت زیادی داشتم که خب یادم رفته بود... سبک شعر های من
قبلا طنز بود و یه مدت رنگ و بوی غم گرفت، اما دیشب با دستکاریه شعری که دوسش
داشتم و تبدیل اون به یه شعر طنز، تازه یادم افتاد که چقد از شعرهای عاشقانۀ غمگین
بدم میاد! به دلیل اینکه مزه ی دسر توسط الناز تایید شد عکسش رو براتون میذارم: شما به من اعتماد ندارین دیگه لااقل به الناز اعتماد کنین! خوشمزه س لامصب از هر انگشتم صدتا هنر می باره چهارشنبه بالاخره هارد رسید به
دستم! یعنی الان من هارد دارم... یه هارد خوشگل!
+
اون شکلات روی هارد رو دوستم بهم داده! هم رفته واسم هارد خریده هم یه شکلات به عنوان
اشانتیون بهم داده، خوشمزه بود جاتون خالی... + کمی جدی: یه شعر از خودم نوشته
بودم و گذاشته بودم اینیستا، اینو داخل پرانتز بگم که وقتی یکی عکسی نوشته ای یا
هر چیزی رو در معرض دید عموم قرار میده باید این رو تو ذهنش داشته باشه که ممکنه
یکی خوشش بیاد و یکی هم بدش بیاد، و اصلا هم نباید انتظار داشته باشه که همه بیان
ازش تعریف و تمجید کنن... پرانتز بسته... + درسته بی ربطه اما توصیه میکنم اگه وقت کردین حتما این پست رو از وبلاگ آقا فرزاد بخونین، خالی از لطف نیست! شاید شما هم با نوع نوشته های ایشون آشنا بشین مثل من عاشق مطالبش بشین و یک شبه بشینین تمامی پست هاشو از سال فک کنم 85 یا 86 تا حالا بخونین! وقتی که دیروز تو مرخصی باشی و
وقت پایگاه رفتنت باشه و اتفاقا از 22 بهمن تا حالا شال گردن دوستت ز.ج هم دستت
مونده باشه و هنوز فرصت نکرده باشی بهش پس بدی و فقط تو پایگاه میتونی به دستش
برسونی و از طرفی هم دلت نخواد واسه سال جدید امانتی چیزی از دیگران دستت بمونه و
الناز با اون سرفه ها و گلودردش ازت بخواد باهاش بری بیرون که بگردین و میرین یه
چیز سرد سفارش میدین و میخورین و بعدش میرین تا عصر که هوا خیلی سرد میشه توی یه
جایی شبیه پارک میشینین و از اون طرف به یکی سپردی واست هارد بخره و دیروز خریده و
تا نیم ساعت دیگه قراره به دستت برسه؛ میتونی رو درس و زندگی تمرکز کنی آخه؟!
خارج از این حرفا میخواستم اضافه
کنم که من عاشق گل و گیاهم! بیشتر هم گیاهانی که آخرش میوه ای چیزی بدن! از این گل
های آپارتمانی و اینا که فقط چندتا برگ سبز دارن اصلا خوشم نمیاد، به نظرم یه چیز
بی خودیه که نگهداشتنش هیچ فایده ای جز تولید اکسیژن نداره! برای بعد از عید تصمیم
دارم چندتا گلدون بخرم که مامان بخاری رو که میخواد جمع کنه جای اون گیاه پرورش
بدم!! فقط مشکلم اینه که مامان اصلا خوشش نمیاد و موندم چجوری راضیش کنم! دیشب اومدیم یه عکس برا
پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که: "عشق از آن مردان
شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)" کار ندارم که چقد مورد
استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اینم واکنش ایشون در
مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل:
دیشب به لطف دوستانم و
اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی
که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال
زندگیش! دیروزم که کلا توی مرخصی
بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های
تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که
دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! + یه وبلاگی بود که قریب
به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا
هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون
متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک
عرض میکنم! لامصب این خرابی کامپیوتر یه
طرف، اینکه هارد لازم دارم یه طرف، اینکه چند روزه حوصلۀ هیچی هم ندارم شده دیگه
قوز بالا قوز... هر سال عید از طرف بانک رفاه به
صاحب کارمون یه چیزی عیدی میدن! پارسال خودم دیدم که یه گل نقره آورده بودن،
پنجشنبه که اومدم سرکار صاحب کارمون یه بسته گذاشت جلوم گفت ببین این چیه!! نگاه کردم
دیدم یه هارده!!!! از بانک بهش یه هارد 1 ترا داده بودن!! دو روز پیش هم سحر عکس چندتا
عروسک رو برام فرستاد که نامزدش براش خریده بود، اسمشونو گذاشته جیک جیکی!! امروز آورده
بود سرکار که من ببینم و یکم حرص بخورم!! منم دیدم اما حرص نخوردم فقط حسودی
کردم!! خوش بحالش!!
+
یه نامزدم نداریم واسمون از این جیک جیکی ها بخره!! + الانم دارم پیراشکی میخورم جاتون خالی!! رژیمم نمیگیرم... خیلی ناراحتم هاااا خیلی!!! از وقتی کامپیوترم خراب شده دلم
بیشتر از پیش برا اینجا تنگ شده، انگار سالهاس اینجا چیزی ننوشتم، بگذریم که پدر بی پولی به همراه
پدر عاشقی بسوزه! سه شنبه سرکار هوا اینقد گرم بود
که یهو بنده هوس بستنی کردم! توی این عکس که در زیر میبینین اونی که زودتر داره
تموم میکنه اصلا من نیستم!!
خب چیکار کنم بستنی دوس دارم
دیگه!! دیروزم بهم مرخصی داده بودن!
نمیدونم چه اتفاقی افتاده که چند شبه دارم خواب یکی از همکلاسی های دوران
دبیرستانمو میبینم
عرضم به خدمتتون که سه چهار شب پیش که داشتم برای یکی از
دوستام ر.خ مقاله ترجمه میکردم همین که اومدم سیوش کنم یهو کامپیوتر قاطی کرد و
هرکاری کردم نه خاموش شد نه چیزی! بازم خواستم بزنم از برق بکشمش بیرون که یهو
دیدم restart شد و دیگه ویندوز بالا نیومد... از داداش علی قول گرفتم که بیاد و درستش کنه و بالاخره پس
از چندین بار مراجعه به خونشون و اونم خونه نبود و با نامزدش رفته بود بیرون،
بالاخره پریشب اومد نگاه کرد و دیدیم بــــــــله هارد پریده! منم تازه بعد از رفتنش یادم افتاد که اون فایل ها حتی فیلم
ها و کارتونایی که دوست داشتم رو قبلا رایت کرده بودم توی DVD و
یکم خیالم راحت شد! خواستم از همین تریبون اعلام کنم که تا اطلاع ثانوی (که
اصلا معلوم نیست کی هست) یعنی تقریبا زمانی که داداش علی یه راه حلی پیدا کنه و
کامپیوترمو درست کنه، مجبورم از سرکار پست بذارم و این برام خیلی سخت و دردناکه!! +فایل های میلادم از کامپیوتر حذف شد و اون هنوز نمیدونه چه
اتفاقی افتاده؛ به نظرتون بهش بگم یا صبر کنم وقتی برگشت خودش ببینه که چی شده؟! دیگه گفتم روز مهندسه بذا یکم
ادای مهندسا رو دربیارم و کیس رو باز کردم و به کمک م.پ. ن دی وی دی رو از توش در
آوردم اما دیدم سالمه! بعدها (یکم بعد!) که به اون سی دی های خام نگاه کردم دیدم
اصلا سالم نیستن و این صداها و قاطی کردن ها بخاطر خرابی سی دی بوده! ولی حسابی
ترسیده بودمااااااا! خلاصه دیگه کامپیوتر خوب کار نکرد و پنجشنبه کلا رفت توی کما
و هنوزم توی کماس!! منم الان بدون کامپیوتر مجبورم
اخبار رو از سرکار مخابره کنم، دیروزم عصررفتیم رای بدیم، قبلا ها که میرفتیم واسه
انتخابات، یه محلی بود که نشون کرده بودیم و اونجا همیشه خلوت میشد، دیروز که
رفتیم ماشاا.... صف بود از کجا تا کجا! از ساعت 5 رفته بودیم و ساعت 7:30 برگشتیم، من الان سرکارم! طبق چیزی که در یکی دو پست اخیر
اشاره کردم باید امروز تو خونه میشدم اما نیستم! این چه وضعشه آخه؟ یه روز میگن نیاین؛ یه روز میگن نه بیاین؛ یه روز میگن عیدی میدیم؛ یه روز میگن نمیدیم (مگه دست
خودشونه ندن! یه روز سرمون شلوغه؛ یه روز بیکاریم و مگس میپرونیم؛ یه روز خوبیم؛ یه روز بدیم؛ یه روز هستیم؛ یه روز نیستیم؛ یعنی با این وضع فکر میکنین ما
که بریم رای بدیم و فلان کاندید رای بیاره میتونه این شرایط رو درست کنه؟! بفرما! اینم صبحونه ای که به ما میدن!
+
آخرش من یه روز استعفا میدم میرم؛ حالا ببینین کی گفتم! دیشب رفته بودیم خونۀ
همسایمون.... نه بذارین از اول بگم! پریشب قراربود بریم خونۀ همسایمون که
دخترای دوقلوش تازه به دنیا اومدن! منم که همچین عشق نی نی دارم داشتم لحظه شماری
میکردم که همسرش بره بیرون مام بپریم بریم نی نی ها رو ببینیم منم که دیگه بدجور هوس نی نی کرده
بودم رفتم وسایلامو گشتم و این جورابو پیدا کردم و شب کنار خودم خوابوندمش!
قضیۀ این جوراب برمیگرده به
چندسال پیش که یکی از همسایه هامون لباس بچه میفروخت و آبجی اینو برای دختر من
خریده بود! خیلی دوسش دارم! یعنی هربار نگاش میکنم فک میکنم نی نی دارم! حالا بگم که دیشب بالاخره همسر
همسایمون رفت بیرون و مام فرزی پریدیم خونشون که با نی نی ها بازی کنیم! + راستی گویا امروز روز مهندسه؛ این روز رو به همۀ مهندسا و مخصوصا سیم کش هایی از جمله الناز ر.خدایی _ م.کریمی _ سید س.باصری _ ی. طاهرزاده _ س.مولایی _ ف. عظیمی _ الف. آقایی و غیره .... تبریک میگم! خسته شدم! من
امروز مثلا توی مرخصی ام!
دیشب
این عکس رو برای الناز و م.پ.ن فرستادم و گفتم توی این عکس که میز منو نشون میده
یه نکته ای پنهان شده هرکی پیداش کنه یه شکلات پیش من داره! اما هیچکدومشون متوجه
نشدن که من کتابا و دفترها و جزوه های دبیرستانمو گذاشتم روی میز که یعنی چی؟! متاسفانه
باید بگم که امروز هوس کیک کرده بودم که دیگه امروز به جز حفظ کردن چندتا معادلۀ
فیزیک بقیۀ وقتمو صرف پختن یه کیک خوشمزه و خوش بو کردم! ظاهرش که بدک نیس از
باطنش هم خدا عالمه! قراره مقداری از کیک رو طبق عادتی که دارم بدم به داداش
علی (پسر همسایمون!)، همیشه هر نوع شیرینی درست میکردم بهش میدادم، درسته الان
دیگه عقد هم کرده اما تا وقتی که اینجاس من بازم هرچی درست کنم بهش میدم، بالاخره
حق خواهر برادری به گردن هم داریم! اینم تقدیم میکنم به خودم: + عنوان از: ایمان صابر... عنوان رو دریابین! + اینم یه شعر دیگه از حوریه ابوکاظمی که بازم تقدیم خودم میکنم:
دلم این روزها صد شور دارد شبیه
کنکوری ها شور دارد مقصر
نیستی محبوبۀ ما ورودی
دلت کنکور دارد...
امروز رو مرخصی گرفته بودم که برای بار
دوم بخاطر الناز (منته هاااا بازم مثل اون دفعه و دفعه های قبل منو
الناز باهم رفتیم و قرار بود خودمو از م.پ.ن قایم کنم و البته موفقیت آمیز بود،
فقط کولۀ گنده و قرمزِ الناز باعث شد من لو برم! لازمه بگم که کلا الناز قصدش اینه که
قانون مردم آزاری و کاغذ بازی رو به هم بزنه و یه روزه کاره تسویه حساب و ایناشو
انجام بده اما زهی خیال باطل! مگه الکیه؟! مملکت قانون داره! قانونشم میگه که موقع
تسویه حساب اونقدر باید بری و بیای تا به شکر خوردن بیوفتی و دیگه هوس نکنی درس
بخونی و بری دنبال پول، تازه اگه اونم بتونی پیدا کنی! فک کنم دیگه متوجه شدین که بازم الناز
شوت شد برای یه روز دیگه که من اینبار عمرا باهاش برم! بره با مهدیه جونش قرار
بذاره! یه عکسم توی بوفه گرفتیم از وسایلامون
که دست الناز خانومه و هنوز برام نفرستاده، هروقت فرستاد آخر این پست میذارم! + الانم شدید سردرد دارم! جدیدا
دانشگاه برام چیزی نداره جز سردرد! اصلا هم به این ربطی نداره که حتی یک چهرۀ آشنا
هم نمیبینم و این ناراحتم میکنه! به روز شد! + اینم عکسی که قول دادم وقتی الناز فرستاد بفرستم! امروز 1394/12/3 ساعت 10:24 قبل از ظهر میباشد! با امروز میشه سه روز و نیم که
الناز خانوم نت نداره و میگه وقتی میخواد تمدید کنه ارور میده! من نمیدونم این
دختر که نمیتونه یه دونه نت رو تمدید کنه چجوری برق خونده و یه نفرم بخاطر این
مغزی که داره ازش خواسته بره خارج ادامه تحصیل بده! دیروز من مشغول آهنگ گوش دادن
بودم که مامان صدام کرد و خواب دیشبشو تعریف کرد که معمولا وقتی خواب فلانی رو
میبینم خبری بدی میشنوم! منم با نگرانی گفتم خب؟! حالا اتفاقی برا کسی افتاده؟! گفت دیشب (یعنی پنجشنبه) بله
بروننِ داداش علی (پسر همسایمون) بود! حالا این قیافۀ منه گفتم: کی؟ گفت: داداش علی! گفتم: کی؟ داداش علی! کی؟ داداش علی! همینجوری مثه مدرسان شریف
چندباری پرسیدم! سریع به آبجی و داداش خبر دادم و اونام فوری زنگ زدن ببینن کی هست
و چیه و اینا! منم به خود داداش علی اس زدم که آقا داماد حالا دیگه به ما نمیگی و
قایمکی میری زن میگیری؟! پیام داده که: کی؟ من؟! باز قیافۀ من خلاصه منو مامان طاقت نیاوردیم و
رفتیم ته توی ماجرا رو دربیاریم! ایشاا... خوشبخت بشن! + فقط یه قضیه میمونه! الان وی
پی ان مفت و اینترنت مفت و تعمیر کامپیوترم رو چیکار کنم؟! ) امروز که روز تولدش بود یکی از
خواستگاراش که گویا جواب منفی هم شنیده این جعبه شیرینی رو براش آورد! و اینم قیافه ی ما
این عکس هم همین امروز صبح که
داشتم میومدم سرکار از حوالی خونمون گرفتم، همچین یه نم شبیهه درختای شکوفه زده
شدن!!
اینم
مدرکش:
پیشاپیش سال نو رو به همه ی
خوانندگان وبلاگم تبریک میگم
ایشاا.. همینطور که آخر سالمون با لباس سفید برف
تموم شد سال جدیدمونم با لباس عروس (ترجیحا سفید، نه نباتی
) دخترای مجرد شروع بشه!
لال از دنیا نری بگو ایشاا...
... هیچ چی مشخص نیس... پس فعلا یا علی...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
رو گذاشته بودن!! واقعا انگاری
قصد منفجر کردن شهر رو داشتن، نمیدونم چجوری دلشون میاد پول زبون بسته رو به این
چیزا میدن ،
من که تا حالا یه قرون هم برا همچین چیزایی خرج نکردم و هر سال هم
میلاد برام میخرید! امسال که میلاد نبود و مونده بودم ترقه از کجا بیارم امیدم به
رازق بودن خدا رو از دست ندادم
و صاحب کارمون برا هممون کلی وسایل آتیش بازی خرید
و من فقط اینا رو برداشتم!
هیچکدوم از اینا به اندازه ی اون بالنی که روشن
کردیم و فرستادیمش هوا و اونم بخاطر باد رفت توی خیابون واسه من جالب نبود!
من این
بالن ها رو توی کارتون راپانزل دیده بود و فک نمیکردم واقعی باشن! اولین بارم بود
که از نزدیک میدیدم اما خیلی جالب بود! جای همتون خالی، آخرش یه چیزایی کباب کردیم
و خوردیم و این شد چهارشنبه سوری ما و خلاصه خوش گذشت...
هیچ
سالی همچین کاری نکرده بودم، امسال به اصرار خواهرشوهره خواهرم بود وگرنه...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
یعنی اسما
دارم ولی رسما ندارم، یعنی ماله منه اما پیش من نیست؛ یعنی چطور بگم الان دست
النازه! بله دیروز در اون هوای طوفانیه تبریز با الناز قرار داشتم که بریم هاردمو
بدم بهش! کلی بهش توصیه کردم که مواظبش باشه و نکات ایمنی رو بهش تذکر دادم و راجع
به احساسات و عواطف هاردم باهاش کمی صحبت کردم!
اونم واسه بچم مادری کرده و دیشب
واسه اینکه خیالم راحت بشه این عکسو فرستاده!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
درسته یکم توی موادش دستکاری کردم اما خداییش
امروز صبح که یه قاشق ازش خوردم خوشمزه شده بود فقط متاسفانه ظاهرش اونطوری که توی
دستورالعملش نشون داده بود درنیومد! در واقع ظاهرش ترکیبی از شکل اصلی و شکل من درآوردی می
باشد...!
منظور از عکس جزئی یعنی عکس از یه تیکۀ
بریده شده توی بشقاب!
شاید بخاطر کنجکاویه بیجایی
بوده که اصرار داشتم رازی رو برام فاش کنه! من هیچوقت راجع به گذشته یا اسرار
دوستام کنکاش نمیکنم، علاقه ای هم به این کار ندارم اما نمیدونم اونبار چرا
اینجوری رفتار کردم! از این کارم به شدت پشیمونم...
عنوان این پست هم دقیقا بخاطر
این اتفاق انتخاب شده!
امیدوارم دیگه هیچوقت شعر غمگینی به ذهنم نیاد... سعی میکنم دوباره
برگردم به همون روزایی که شعرای طنز میگفتم... بهتون قول میدم!
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اما هنوز وقت نکردم با الناز قرار
بذارم که هاردمو بدم بهش و درس ها رو برام بزنه، خلاصه خیلی ذوق
دارم اما کامپیوتر میزنه تو ذوقم! داداش علی هم پنجشنبه شب که ما مهمون بودیم و
کلا خونه نبودیم گفت میاد کامپیوتر رو درست کنه!! یعنی قشنگ با هم هماهنگیم...
خلاصه یکی از دوستان اومد و طوری کامنت
گذاشت که انگار شعر من مشکل داره، منم گفتم خب اگه ایرادی داره بفرما تا اصلاحش
کنم، من نه ادعا دارم حافظم نه سعدی!! من یه تازه کارم و اگه اشتباهی نداشته نباشم
جای تعجبه! این دوستمون نگو خودش شعر میگفت و انتظار داشت من بشناسمش! گفتم به جا
نمیارمتون، دیدم منو بلاک کرد!
واقعا نفهمیدم ماذا فازا!!
عوض اینکه اومده از من
انتقاد کرده و اصولا من باید ناراحت میشدم، ایشون ناراحت شدن هیچ، منو هم بلاک
کردن، درسته واقعا نمیشناختمش و اصلا هم این کارش برام مهم نیس اما احساس میکنم
ایشون برای تبلیغ خودش اومده بود بهونه های بنی اسرائیلی میگرفت، وگرنه اگه واقعا
اشکالی داشت باید میگفت!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
فعلا دارم
رو مخش کار میکنم شما هم یکم دعام کنین دیگه راضی شدن مامان حتمیه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون
کسی نبود جز م. پ. ن!!
در واقع من اون بچه رو خوردم!!!
اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای
ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه
با نوشته های من دارن!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
دقیقا همون چیزی که من
لازم داشتم!! بهش گفتم آقای ... شما که این هارد رو لازم نداری، بده به من عوضش هر
ماه 50 تومن از حقوق من کم کن تا پولش دربیاد!! هر کاری کردم قبول نکرد که نکرد!!
اشک تو چشام جمع شد... چرا دقیقا امسال باید همچین چیزی میدادن، اونم درست وقتی که
من بهش شدید نیاز دارم!!
طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، توضیحات،
حتی دیشب دیگه
از چت هم خسته شده بودم جاتون خالی پنجره رو باز کردم و چراغ اتاقو خاموش کردم و
هندزفری توی گوش و نسکافه توی دست و... خلاصه داشتم وقتمو میگذروندم و به همه چی
داشتم فک میکردم از جمله کامپیوترم و اینکه الناز فیلم های درسی داره و چجوری میتونم یه هارد بخرم یا گیر بیارم تا بتونم اونارو بزنم
توش و حالا به فرض الان فیلما هم دستم باشه چجوری میتونم تماشاشون کنم؟!
مدیونین فک کنین منم!
که شدید باهم درحال رقابت بودیم و یه جورایی هم اون از من بدش
میومد، هم من از اون!! حتی باهم دوست هم نبودیم ولی خب بالاخره چون توی یه کلاس
بودیم همدیگه رو میشناختیم!! یعنی حتی اسمشم یادم رفته بود اما از چند شب پیش اسمشم
یادم افتاده! فک کنم الان خانوم دکتر شده باشه واسه خودش،
امیدوارم خوشبخت شده
باشه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اشک تو چشام جمع شده
بود که بهم گفت اشکالی نداره، میرم بپرسم
ببینم قبل از عوض کردن ویندوز میشه یه کاری کرد که حداقل نصف فایلهایی رو که از
هارد پاک شده برگردوند یا نه!
اما یه سری فیلمایی بود که میلاد هروقت از آموزشی میومد مرخصی
برداشته بودم که بعد ها برا خودش خاطره بشن، واسه اونا خیلی ناراحت شدم و دعا
میکنم فقط اونا برگردن،
دیگه هیچی نمیخوام... البته جدیدا هم لپ تاپ شدید زده به
سرم ولی لامصب ارزون نیست که برم در مغازه بگم آقا یه دونه لپ تاپ بده و با بقیۀ
پولم یه دونه هم تی تاب بده!!
گرونه... منم که پول ندارم...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
روز مهندس چند شنبه بود؟! آهااااا
چهارشنبه، آره همون روز یکی از همکارام ازم خواسته بود که سریال شهرزاد رو براش بزنم
توی دی وی دی! منم به دی وی دی ها نگاه نکردم و همینجوری گذاشتم توی کامپیوتر و
مراحل رایت کردن رو داشت طی میکرد و منم در این حین داشتم با م. پ. ن تو تلگرام
صحبت میکردم که یهو یه صدای وحشتناکی از کامپیوتر بلند شد انگار سی دی توش داشت
خورد میشد،
کامپیوتر قاطی کرد و اصلا خاموش نمیشد و اون صدای وحشتناکم بلند و
بلندتر میشد و چاره ای ندیدم جز اینکه از برق بکشمش بیرون!
داداش علی هم که قول داده بود دیروز بیاد درستش کنه هم چون
اختیارش دست خودش نیس نیومد!
حالا خیلی هم از خونمون دور نبود! خلاصه من با چشم خودم برای اولین بار دیدم که
مردم عرق ملی (عَرَق نه هااااا... عِرق!
) دارن! خوشمان آمد، توی عکس زیر هم انگشت
وسطی انگشت منه! مثه خودم خوشگل و ریزه میزه س!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
)؛
اصلا روزی
میرسه که این شرایطه یه روز، یه روز به کل از بین بره و همه چی طبق یه مدیریت درست
و صحیح انجام بشه؟!
واقعا که!!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اما متاسفانه از
شانس من اصلا اون شب همسرش از خونه نزد بیرون!
خودمونم دیگه نگفتیم که میایم چون
اگه میگفتیم شوهرش هرطور شده میرفت بیرون و نمیخواستیم به نوعی مزاحمشون شیم!
آخر این
پست عکسشونو گذاشتم، شاید توی عکس بزرگ دیده بشن اما در واقع صورتشون اندازۀ کف
دسته، یعنی کله شون توی دوتا دست جا میشه! من که گرفتمشون بغل اصلا وزنی نداشتن! سبک
تر از یه عروسک خرسی بودن! امروز 21 روزه میشن!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قراره این ماهِ آخر سال رو تقریبا یه روز در میان مرخصی
باشیم چون سرمون خیلی خلوت میشه و بودنمون اونجا بی فایده ست! اما این مرخصی های یکی
درمیون یه حُسنی برای من داره! نه که بخوابم و استراحت کنم و از این صوبتا، نه!
جوابش توی عکس زیر اومده!
که
یعنی میخوام به حول و قوۀ الهی شروع کنم کم کم به درس خوندن!
برای بعد عید هم
برنامۀ خاصی دارم که اون موقع میگم از الان نمیشه گفت چون ممکنه یهویی ازدواجی
چیزی در راه باشه و نقشه هام نقشه برآب شه!
هی گفتم بیاین پسر همسایۀ ما بشین ضرر نمیکنین،
هی گوش ندادین؛ حالام دلتون بسوزه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) برم دانشگاه اما اینبار با این تفاوت که قرار بود
مهدیه هم بیاد! کلی هم دیشب باهم هماهنگ کردیم و قسم سامورایی خوردیم که زیر
قولمون نزنیم! صبح ساعت پنج دیدم مهدیه خانوم پیام داده که من نمیتونم و چندتا
بهونۀ بنی اسرائیلی آورد و منم عصبانی شدم و گفتم دیگه عمرا باهات قرار بذارم چون
همیشه دبه میکنی!
فک کنم باهاش قهرم کردم حتی!
از قسمت اول تا هجده سریال شهرزاد
رو برا الناز برده بودم که یوقت زحمتش نشه بره دانلود کنه (من خودمم از پسر
همسایمون گرفته البته!) از طرفی هم م.پ.ن قرار بود برام یه هارد کارتون بیاره و
منم میخواستم همشو توی یه فلش 4 گیگ جا کنم
که بازم موفق شدم! چون اکثرشو داشتم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
این هنوز تو مملکت خودمون با
نت درگیره میخواد بره اون ور آب که چیکار کنه؟! آبرومونو ببره؟!
گفت اول برو آشپزخونه روی میز رو نگاه کن بعد بیا بگم! منم همچین با ترس و لرز
میرفتم گفتم الان خدایی نکرده اعلامیه ای چیزیه! دیدم یه بشقاب پر شیرینی روی
میزه! گفتم مامان اینجا که شیرینی گذاشتی، خب قضیه چیه؟! گفت حدس بزن! گفتم مامان
از صبح با اون خوابی که تعریف کردی نصفه جونم کردی بگو ببینم چی شده؟!
گویا دختر عموشو گرفته و منم عکسشو دیدم و به
عنوان خواهر داماد تاییدش کردم! خوشگله!
خیلی سخته آدم به مفت
خوری عادت کرده باشه و یهو از دستش بده، نمیدونین چی میگم اما خیلی سخته!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |