!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...


اسرا خانوم (پست شمارۀ 29 ) مامانمو دیده بهش سفارش کرده که به خانوم معلمش – یعنی من!- بگه که براش کِش موی سر و چندتایی شکلات و خوردنی به عنوان جایزه بخرم چون هم مشقاشو نوشته هم دختر خوبی شده! حالا همۀ اینا به کنار یکی بیاد به من بگه کجاست اون دکمۀ غلط کردم؟! بابا من الان چهار ماهه دیگه معلم هیچ احد الناسی نیستم اما این اسرا ول کن نیس که! منم به مامان گفتم چون وقت ندارم، بره یه کِش خوشگل بخره اونم رفته این چهار تا ببعی رو گرفته!


اسرا.jpg

صد دفعه گفتم مادره من اینجور ببعی ها واسه دختر بچه هایی به سن من جالبه نه دختربچه های به سن اسرا! باید یه چیز رنگی رنگی میخریدی که ذوق مرگ شه! من خودم یه چیز رنگی رنگی میبینم همچین ذوق میکنم که انگار بلیط رفت و برگشت یه سفر زیارتی به لس آنجلس برنده شدم! مادره من اصلا بچه ها رو درک نمیکنه! خودم باید میرفتم میخریدم...

از همینجا به مامان جان باید اعلام کنم که اصلا مادربزرگه خوبی نمیشه! طفلی بچه م!!

+ شب یلدا... اوممممممم جای میلاد که خالی هست اما جای خالیه حبیبم بیشتر تو چشمه!! جاشون خالیه خالی نباشه!

+ راستی الان دیدم پیام یکی از دوستامو! ایشون از ترجمه شون پرسیدن! راستیتش اون فایلی که فرستادین اصلا باز نمیشه! نمیدونم کامپیوتر من خرابه یا چی؟! مجبور شدم اینجا جواب بدم چون این روزا اصلا وقت ندارم... شرمنده ها!! (آقای م. ت)






طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 30 آذر 1394 ] [ 05:27 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یه زمانی بود که من یادم نمیاد چه برسه به شما که هرکی فوقه فوقش دیپلم میگرفت همچین ابهتی داشت که لقب دکتر بهش میدادن، بعدها که من یکم یادم میاد فوق دیپلم و لیسانس اومد روی بورس و حرف اول رو توی مملکت میزد، الان به نظر من فوق دکترا خیلی کلاس داره! چرا اینا رو گفتم؟ عرض میکنم...

دیشب به پیشنهاده مدیر گروهه محترم گروه ادبیات قرار شد هرکی دلش میخواد یه بیوگرافی مختصر از خودش بگه تا مایی که الان تقریبا یه ساله دوره همیم یکم بیشتر همو بشناسیم؛ اولین شخصه موافق من بودم! یکی نبود بگه اگه تو حرف نزنی کسی بهت نمیگه لالی هااا! خلاصه اولین نفر خوده مدیر گروه بود و بنده هم میخواستم دومین نفر باشم که منتظر شدم ببینم کسی هم هست که موافق باشه یا فقط من سبکم، که دیدم بله و خلاصه سومین نفری بودم که خودمو معرفی کردم!

بعد از من تقریبا ده نفری خودشونو معرفی کردن که بنده نه تنها سرخورده شدم، بلکه از پذیرفتن همیچین پیشنهادی هم همچون....  پیشمون شدم! همه بالای لیسانس و چه رشته هایییییییییی... تا دیروز به عکسشون نگاه میکردم حتی دلم نمیخواست شعرهاشونم لایک کنم دیشب دهنم باز مونده بود!

+ به نظرم این قیافۀ جذاب من باعث شده که من نتونم درس بخونم! بالاخره یکی از دردسرهای خوشگلی میتونه همین عدم پیشرفت تحصیلی باشه!

+ چند روزه از میلاد خبری نداریم، زنگ نمیزنه، یعنی گفته بود شاید چند روز زنگ نزنه، ولی خب دلتنگیه دیگه!! کی؟! من؟ دلتنگی؟ نه باباااااااااا مامان دلش تنگ شده، من که دلم از سنگه این لوس بازیا حالیم نیس!

+ از وقتی میلاد رفته گوشیش دسته منه (خب تا اینجاش طبیعیه) البته رمز داره (خب اینم طبیعیه!) و فقط و فقط رمزشو من میدونم (که این طبیعی نیس!) و البته قسمم داده رمزشو به کسی حتی مامانم هم نگم! به خوب کسی گفته! حالا چرا به من گفته؟! که برم گاهی کلش رو انلاین کنم، چرا؟!...  نمیدونم!!! فقط خدا میدونه چقدر از این بازی متنفرم! هرکاری کرد که نصبش کنم قبول نکردم اما الان مجبورم این بازی رو تا دو ماه تحمل کنم! خداییش این کار اجباریه من از خدمت رفتنه میلاد سخت تره! اگه یه درصد دلم بخواد میلاد زودتر خدمتش تموم شه بخاطر خلاصی از این بازیه لعنتیه و لاغیر! خدایا صاحب گوشی رو برسون من دیگه طاقت ندارم....

 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ جمعه 27 آذر 1394 ] [ 11:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


الان شاید نیم ساعتی شده باشه که اومدم خونه و خیلی کم سابقه داشته که تا این وقت شب بیرون باشم! اما خب لابد دلیلی داشته که عرض میکنم!

امروز دختر خالم ازم خواست یبارم که شده باهاش برم توی یکی از همایش ها شرکت کنم و با گفتن اینکه رایگانه و خوش میگذره و اینا بالاخره راضیم کرد که بریم! پیدا کردن اون محلی که من تا حالا ندیده بودمش یکم برام سخت بود، واسه همین سمیرا زودتر منو پیدا کرد و رفتیم اونجا!

اینکه شروع همایش یکم طول کشید و طبق اون ساعتی که گفته بودن عمل نشد خب تو ایران یه چیزه طبیعیه! اما قسمت جالبی که منو وادار کرد این پست رو بنویسم چیزه دیگه ای بود که شاید تا به حال اینقد بهش دقت نکرده بودم!

اول از هر چیز تف به ریا... چون شاید بگم تنها دختری بودم بین اونهمه آدم که چادری بودم.. البته بودن خانوم هایی که با دختراشون اومده بودن و چادری هم بودن... بنده دختر های مجرد یا دم بخت رو عرض میکنم! حالا از ریاکاری گذشته یه نکته خیلی توجه منو جلب کرد!

قبل از اینکه سخنران بیاد و شروع کنه به حرف زدن و اینا، چندتایی کلیپ از این محبت کردن و مثبت اندیشی ها و اینا که بارها توی وایبر و تلگرام دست به دست کردیم و تکراری بودن رو پخش کردن و جماعت در سکوت مطلق همچین با ذوق گوش میدادن که انگار اولین بارشونه دارن میبینن! بعد که اعلام شد چند دقیقه بعد سخنران میخواد بیاد قرآن رو پخش کردن!!

خیلی جالبه که تا قرآن شروع شد همه شروع کردن به حرف زدن!! یعنی اون فیلم های ساختۀ دست بشر چیزی تازه تر و فراتر از مفاهیم قرآن بود که همه اونا رو به قرآن به ترجیح دادیم؟!

+همین همایش فردا به صورت رایگان در خانۀ هنر واقع در باغ گلستان در دو ساعت 4تا6 و 6تا8 دوباره برگزار میشه!(البته اینطور به ما گفتن و چند بار هم تاکید کردن) مطالبی که گفته میشه برای تقویت حافظه و یادگیری لغات زبان انگلیسی هست؛ اگه علاقه دارین میتونین تشریف ببرین! سخنرانش هم مرتضی جاوید یکی از مترجم های کتاب  504  واژه هست!

+قبل از اینکه سخنران رو معرفی کنن مجری میگفت آقای جاوید عدد پی رو تا دو هزار رقم اعشار حفظه! یعنی خدای حافظه س! اما من نظر انیشتن رو بیشتر قبول دارم که میگفت چیزی رو که میتونم یادداشت کنم چرا باید حفظش کنم؟! حالا جدا از اطلاعاتش به نظرم حفظ کردن همچین عددی کاری عبث بوده! اما خب بازم نظر هرکس قابل احترامه!





طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 09:49 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه كه تنها دیالوگ هایی كه بین ما رد و بدل میشد راجع به فیلم و كارتون های جدیدی بود كه به دستمون میرسید و تنها چیزی كه بینمون رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از تیكه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت كه تو هر موقعیت و هرجایی كه آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی میكرد! از بعد از فارغ التحصیلی كه قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از اینكه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینكه دیروز توی تلگرام یه عكسی كه قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر كه اصلا حال و حوصله ی چت و حرف زدن با هیشكی رو نداشتم دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق زده شده بودم كه هیچكدوم از پیام ها رو باز نكردم و مستقیم رفتم با اون صحبت كنم!

درسته كه شمارشو داشتم اما احساس میكردم شماره مو پاك كرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت خودمو معرفی كنم كه كی ام و چیكار دارم و چی میخوام!

اولین چیزی كه بهم گفت این بود كه توی این دو سال داداشش زن گرفته! اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو كه شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و میگفتم باید منو برا اون بگیرین! خلاصه اون مورد هم پرید!

ازش پرسیدم كه چی شد یهویی بعد از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت:


Copy of Screenshot_۲۰۱۶-۰۱-۲۶-۰۰-۲۶-۳۴.png

قضیه ی "چیز" برمیگیرده به یكی از روزا كه من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم بگذرم و سریع تو یكی از سالن های دانشكده كه دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از این كلمه استفاده كردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! یادش بخیر... خلاصه دیشب جاتون خالی كلی باهم خاطراتمونو مرور كردیم و اونقد خندیده بودم كه فكم درد میكرد!

چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف

+ النازم دیشب كلی بهم فحش داد! حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این كارشو تلافی نكنم!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 08:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ سه شنبه 24 آذر 1394 ] [ 10:53 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند روز پیش كه رسیدم خونه همین كه درو باز كردم دیدم یه كچل نشسته روی مبل و زل زده توی چشمای من!! حسابی جا خوردم فك كردم اشتباهی اومدم اما یهو دقت كه كردم دیدم میلادِ خودمونه كه رفته موهاشو كچل كرده! لامصب چقد هم بهش میومد... دیگه الان واقعا قیافه ی سربازا رو گرفته بود...

شنبه كه تعطیل بود كل فامیل و دوست و همسایه اومده بودن میلاد رو ببینن و باهاش خداحافظی كنن و كلی سرمون شلوغ بود و مهمون تحویل میگرفتیم!

دیروز هم بالاخره روز موعودی بود كه قرار بود میلاد اعزام بشه!

صبح ساعت 6 منو آبجی و مامان و بابا به همراه سرباز مملكت راه افتادیم كه ببریمش محل اعزام! خیابونی كه میرسید آخرش به هنك رو از چهارراه بسته بودن و فقط ماشین خوده نظامی ها و اتوبوس هایی كه قرار بود سربازا رو ببرن محل خدمتشون میتونستن از اونجا رد بشن، ما هم مجبور بودیم ماشین رو یه جا نگه داریم و كل اون خیابون كه راه كمی هم نبود توی اون هوای سرد كه ریز ریز برف هم میمومد پیاده بریم!

رسیدیم جلوی اون محل اعزام دیدیم اونجا رو هم از سه طرف با میله بستن و فقط یه جای كوچیكی باز بود كه سربازا بتونن از اونجا برگه هاشونو نشون بدن و برن داخل ساختمون!

یكی یكی كه اوتوبوسا میومدن سرباز رو ردیف میكردن و سوار اتوبوس های خودشون میكردن و با سلام و صلوات میرفتن! از ساعت 6 تا ساعت 9-10 همینجوری وایساده بودیم اما دریغ از یه اتوبوس برای ارومیه! شیراز و یزد و كرج و عجب شیرو ... همه شون توی اون مدت اومدن و سربازا رو سوار كردن و رفتن و ما همچنان منتظر بودیم! هوا هم به قدری سرد بود كه من دیگه واقعا نتونستم وایسم و با بابام همون خیابونی كه بسته بودن رو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم و منتظر شدیم كه مامان و آبجی هم بیان! آخه اونا همچنان امیدوار بودن كه بتونن میلاد رو ببینن! خلاصه آخرش سرما پیروز شد و اونا هم ندیده برگشتن كه بریم خونه!

از دیروز تا حالا میلاد صد بار زنگ زده خونه! من نمیدونم ما این بشر رو فرستادیم بره خدمت كه كم با تلفن بازی كنه الان مثله اینكه مسئول تلفن شده و همش زنگ میزنه!! به نظرتون الان خدمت رفتنش با نرفتنش چه فرقی داره؟!

بعد میگن خدمت اله و بله!!




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 23 آذر 1394 ] [ 08:55 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



و من همچنان معتقدم که دنیای مجازی چیزی نیست جز برای گذر وقت!

حالا چرا اینو میگم؟! همیشه دلیلمو گفتم بازم میگم، توی دنیای مجازی روابط خیلی آزاده و  بدون اینکه کسی متوجه بشه میشه همزمان با چندین نفر صحبت کرد و...

دیروز توی خونمون مراسم قرآن داشتیم و منم برای اینکه به راه راست منحرف بشم مرخصی گرفتم که بشینم از مهمونا که ماشاا... همگی از دم چایی خور بودن به تنهایی و یکه و  تنها پذیرایی کنم! حالا کمر درد و پا درد و اینا که جای خود... خدا رو باید شکر کنم که سوختگی نداشتم... آخه همیشه تو اینجور مراسما عادت دارم خودمو مصدوم کنم که نشون بدم که بلهههههه منم کار کردم!

اومدم کار خیر انجام بدم و یه شخصی رو که نه چندان مدتی میشه که میشناسم رو توی گروهی مذهبی توی تلگرام اد کردم که بخاطر خوش قدمیه ایشون دو روز نشده بود که نمیدونم چی شد که کلا گروه به فنا رفت و خود به خود همه دلت شدن از اونجا!

دیروز به همت همون مدیر گروه دوباره اومدن گروه رو بازسازی کردن اما خب گروهی که 200 تا عضوشم کامل بود الان کمتر از 100 نفر عضو داره!

منم باز طبق نیت خیری که دارم و همیشه دست به خیر هستم اومدم دوباره اون شخص رو اد کردم و در کمال ناباوری دیدم بله ایشون شروع کرده با دیگران چت کردن!!

ناراحتیم زمانی به اوج خودش رسید که ساعد 11:30 شب مجبورم کرد برم بخوابم و خودش تا 12 توی گروه مشغولیت میکرد... حالا کار ندارم که فعالیتش از نوع مذهبی و خیرخواهانه بوده اما خب دروغ گفتن و دک کردن یه بحث جداس!

بااجازه از باری تعالی تصمیم گرفتم که دیگه دست تو کار خیر نبرم... میایم ثواب کنیم معمولا کباب شدن نصیبمون میشه و آدم ترجیح میده بیشتر تو مسیر شر قدم برداره تا خیر... بعد میگن امر به معروف آمارش اومده پایین... اصلا آدم گاهی مثه چی از کاری که کرده پشیمون میشه و به شکر خوردن میوفته!

+ لطفا بهم بگین چجوری اون شخص رو از گروه حذف کنم که طبیعی به نظر بیاد؟!

باتچکر...





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 18 آذر 1394 ] [ 12:02 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

sms-daneshjoo-92.png


نمیدونستم...

دیروز توی گروه ادبیات دیدم یه عکس خوشگل گذاشتن که روز دانشجو مبارک (همین عکس پایین!!)... تازه یادم افتاد که فردا... یعنی امروز 16 آذره و روز دانشجوعه! با ذوق و شوق همون عکس رو با پیامش توی همه گروهایی که داشتم فرستادم... آخه توی همشون مطمئن بودم کمه کمش یکی از دوستام هستن که دانشجوان! آخرین گروهی که اون پیام رو ارسال کردم گروه کلاسیمون بود...

220.jpg

گروهی که 18 تا عضو داره و زمانی همه باهم توی یه کلاس بودیم و الان 99 درصدش دانشجوی ارشد هستن و اون یه درصد جامونده منم!

پیام رو که فرستادم یکی از همکلاسی هام در جواب به منم تبریک گفت... از همون لحظه دلم گرفت... کاش تبریک نمیگفت... دید که ناراحت شدم در جوابم نوشت هر کس هرچیزی حتی کلمه ای هم یاد بگیره دانشجو حساب میشه اما دیگه این حرفا و توجیهات فایده ای نداشت... چقد دلم میخواست امسال دانشجو بودم و چقد هم براش برنامه ریزی کرده بودم...

با یه عزیزی که دیشب حرف میزدم کنار همۀ دلگرمی ها و تشویق هایی که نیاز داشتم بهم اطمینان داد که ان شاءا... سال بعد اینموقع منم دانشجو هستم!!

+ امروز به قریب به 20 نفر پیام تبریک فرستادم و تا این لحظه فقط سه تا تشکر دریافت کردم! یعنی اگه از بین این بیست نفر کسایی باشن که جوابمو ندن یادم میمونه و دیگه از سال بعد بهشون تبریک نخواهم گفت! ولو رفیق صمیمیم باشن!بالاخره منم برای ارسال هر پیام هزینه خرج میکنم... خسیس هم خودتونین!

 




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 16 آذر 1394 ] [ 09:06 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

فك میكنم یه هفته ای شده كه چیزی ننوشتم! اینو امروز صبح فهمیدم كه دیدم دیشب الناز تو تلگرام برام پیام گذاشته كه چرا با شبكه های مجازی قهری!! بعد تازه یادم افتاد كه ای دل غافل... وبلاگم هم بلاتكلیف مونده!

سه شنبه ی پیش بود كه سر یه سوء تفاهم جزئی با سحر موقع صبحونه حرفم شد و صدا بالا گرفت و همه فكر كردن دیگه ما الان به خون هم تشنه ایم! اما نمیدونستن كه كمتر از نیم ساعت به لطف اس ام اس با آرامش قضیه رو حل و فصل كرده و معذرت خواهی كردیم و فرداش كه بازم مثه همیشه صمیمیت ما برقرار بود صاحب كارمون داشت از تعجب شاخ درمیاورد!

چند روز پیش هم از طرف كلاس آشپزی توی گروه آشپزیمون توی تلگرام پیامی دادن كه كلاس این هفته چهارشنبه در روز 14 آذر كه دیروز باشه برگزار میشه! نكته ی جالب توجه در كلاس دیروز این بود كه حرف از نخود فرنگی كه ما اونو فَرَنگی (farangi) تلفظ میكنیم به میان اومد و تعدادی از خانومای مثلا باكلاس گفتن كه تلفظش فِرَنگی (ferangi) هست!! منو سحرم آی خندیمااااااا و تمامی كلماتی كه به فرنگی ختم میشدن رو با همون تلفظ تكرار میكردیم و میخندیدیم!

یكی از بزرگترین مشكلات زبان فارسی اینه كه ما حركه نداریم مگه اینكه مجبور باشیم چیزی رو بفهمونیم و براش حركه بذاریم! خداییش همیشه دلم به حال زبان آموزان فارسی میسوزه... وقتی ما خودمون مشكل داریم اونا كه دیگه...

یاد انتخابات مجلس خبرگان افتادم كه بالاخره نفهمیدیم تلفظش خِبرگان، خُبرگان و یا حتی خَبرگان بود!!

+راستی این روزا هوا خیلی سرده... خیلی... حتی ناجوانمردانه هم نه... رسما بی رحمانه و ظالمانه!! دارم فك میكنم چطور میشه با چادر شال بكنم كه صورتم رو از سرمای بی رحم محفوظ بدارم... هر طور فكر میكنم نمیشه... یادش بخیر زمانی كه بدون چادر میرفتم و به جز چشمام همه جام رو میپوشوندم! توی این یه مورد با این جمله ی چادر محدودیت است موافقم!

+ دیر دیر نوشتنم رو بذارین به حساب مشغله ی فكری! رفع بشه بازم در خدمتم...

 




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 15 آذر 1394 ] [ 07:48 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این فارسی حرف زدنه من نه تنها منو از زبان مادریم =تركی دور نمیكنه بلكه خیلی هم نسبت به لهجه ی سایر ترك زبان ها حساس ترم كرده! مثلا خیلی برام جالب بود كه زمان دانشگاه یكی از همكلاسی هام كه اهل بناب بود، شب (گِجَه) رو به طور عجیبی كه من تا حالا تو عمرم نشنیده بودم تلفظ میكرد (جِجَه) و من هم چقد میخندیدم و میگفتم زهره بازم بگو و بازم من میخندیدم و حتی یادش هم منو میخندونه و دوستم هم اصلا ناراحت نمیشد! یعنی رفتار و خصوصیات دوستام هم كشیده به خودم...

با این مقدمه و یه مقدمه ی جدید كه میخوام بگم، میخوام بگم چرا و به چه دلیل و چگونه تصمیم گرفتم این پست رو بذارم!

یه دوستی داشتم به اسم فائزه كه یادم میاد توی یكی از پست ها نوشته بودم كه رفته بودیم خونشون و خیلی هم خوش گذشته بود... منو فائزه از زمان آموزشگاه باهم همكلاس بودیم اما اون رفت دانشگاه تاریخ خوند و منم یه سال بعدش توی همون دانشگاه زبان قبول شدم البته فائزه یه سالی از من كوچیكتره... اما اون زمان كه اون دانشگاه قبول شد منم بیكار نبودم و دانشجوی شیمی بودم! خلاصه یادمه یبار داشتم با فائزه حرف میزدم كه بحث از وسواسی شد و فائزه كلمه ی شستن رو اینجوری تلفظ كرد "یوغورام" (من فارسی حرف میزنم و فائزه تركی جوابمو میده... این همزبانیمون چندتا كشته مُرده داشته تاكنون! ) و از اونجایی كه من خودمم به زبان تركی مسلطم یاد گرفتم كه به شستن میگن "یووُرام"

از اون به بعد من به هركی رسیدم پرسیدم كه به شستن چی میگن و قریب به صددرصد تلفظشون مثه اونی بود كه من گفتم، نتیجه گرفتم كه فائزه احتمالا لهجه داره و اصالتا از اطرافه تبریزه!

امروز هم موقع خوردن صبحونه شنیدم كه الهه هم به شستن گفت "یوغورام"!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات، 
[ یکشنبه 8 آذر 1394 ] [ 10:29 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


شاید تقسیم کردن یک زندگی تنها به دو فصل کار چندان راحتی نباشد اما میتوان گفت که دو فصل عمده در طول یک زندگی دوران تجرد و دوران تاهل و شادی ها و غصه های آن دو است! و این دقیقا مرزی است که عقل و احساس روبه روی هم قرار میگیرند! زمانی که بخواهی فصل جدیدی را آغاز کنی و باید بین سه معیار مهم ظاهر و باطن و موقعیت که هیچوقت این سه باهم نیس، چشمت را به روی یک یا دو ویژگی ببندی و تصیمیم بگیری با تمام عواقبش مبارزه کنی! همینجاست که شاید خیلی ها میلغزند... و شاید چشم بیشترین تاثیر را بر انتخاب میگذارد...

در همان لحظه گذشته  مهم تر میشود و احساس وابستگی شدیدی به گذشته و زندگی سابق در آدم ایجاد میشود؛ دو دل شدن شاید سخت ترین مرحله ای باشد که تصمیم را دشوار میکند! از همه مهمتر روابط هایی ست که شاید در طول سالها به آنها عادت کرده باشی و گمان کنی ترک عادت برایت دشوار است و این عادت همه چیز را خراب میکند و جلوی تغییرات را میگیرد!


IMG_۲۰۱۶۰۱۰۷_۱۸۲۴۲۲.jpg


سال هاست عادت کردم که حرفای دلمو که نمیتونم به کسی بگم تایپ میکنم توی ورد و بعد گزینه ی don't save رو انتخاب میکنم، یه جورایی راحت میشم، احساس میگم گفتم و مطمئنم که حرفام جایی درز نمیکنه و پس فردا تو سرم نمیکوبن که فلانی فلان روز راجع به فلان مطلب فلان حرفا رو میزدی چی شد حالا؟! نوع نوشته هایی که نوشتم و هیچوقت هیچ جا ثبت نشد مثل دو سه خط بالا بود که فقط و فقط این چند خط رو از بین اون همه حرفایی که داشتم انتخاب کردم تا بتونم به نوعی دلیل ننوشتن توی این چند روز رو هرچند غیر مستقیم بیان کرده باشم! شاید بهترین عنوانی که برای حرفای این مدتم داشته باشم "سردرگمی" باشه شایدم "انتخاب"... فعلا با خودم درگیرم انتظاری ازم نداشته باشین!

+ عکس: یادگاری از اتفاقی هست که پنجشنبه افتاد...

+ همین پروانه امروز میلاد رو بدجور ترسوند!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ جمعه 6 آذر 1394 ] [ 06:28 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


آخیییییییییییییییییی

چه شود!! همین یه ساعت پیش یه پاکت اومد درخونمون با این مضمون:


IMG_۲۰۱۶۰۱۰۴_۱۹۳۱۰۲.jpg

بله برادر جان ماهم داره میره خدمت! بیست و دوم همین ماه! (اون فلش پُره کارتونه )

داداش بزرگم خدمت نرفت، هیچوقت نمیدونستم چه احساسی داره وقتی برادر آدم میره خدمت اما این آخری رو دیگه مجبور کردیم بره... بهش گفتم میلاد همین که بری کل محل رو هفت شب و هفت روز شام و ناهار میدم (آرایۀ لف و نشر= برین یکم تحقیق کنین ببینین یعنی چی!! آرایه رو هم که من نباید توضیح بدم!)

حالا این خبر خوبی بود... از نظر من پسری که خدمت نره مرد نمیشه، اصلا پسر سختی نکشه چطور میتونه سختی های زندگی رو به دوش بکشه؟! نه این پسری که خدمت نرفته چطور میتونه بشه مرد زندگی؟ اصلا میتونه اسم خودشو بذاره مرد؟!

یعنی داداش من داره مرد میشه؟! ای جانم!

میگم میلاد که میخواد بره ارومیه، حالا من چی بپوشم؟

+دوست میلاد اومده نصیحتش کنه میگه: میلاد اصلا نگران نباش چشمتو میبندی باز میکنی میبینی.... هنوز تموم نشده!!

من برم لباس آماده کنم از الان...

 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 3 آذر 1394 ] [ 07:36 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وی پی انت از یه جای دیگه داره تامین میشه و به خیال خودت خیلی وقته تموم شده و حتی پیگیر هم نیستی ببینی منبعش تمدید کرده یه نه، بعد هی میای توی وبلاگت، توی دفتر خاطراتت، حتی توی چت هات با دوستات توی تلگرام میگی دلم برا فیسبوکم تنگ شده!
بعد الان منبعی که وی پی ان برات تامین میکرده، بیاد بهت بگه که اون طفلی خیلی وقته تمدید کرده و فک میکرد تو میدونی و اینا چه حالی بهت دست میده؟ !
واقعا شرم آوره! اینجور دوست داشتنه من مثه دوست داشتنه خیلیا میمونه که میگن فلانی رو دوست دارم اما واسه داشتنش و بدست آوردنش هیچ تلاشی نمیکنن هیچ، بعدشم که یکی دیگه صاحب عشقشون میشه میزنن زیر گریه و طرف رو با کمال پررویی نفرین میکنن!! یکی نیس بگه تو دوسش داشتی واسش چیکار کردی؟!
مثه الان که یکی بیاد به من بگه تو که فیسبوکو دوس داری تو تلگرام صبح تا شب چه غل... ی میکنی؟! والاااا آدم باید یکم منطقی باشه و واقعیت رو قبول کنه دیگه !!

من خودم به شخصه قبول میکنم که واسه عشقم (فیسبوکو عرض میکنم!) هیچ کاری نکردم! نه دلم میومد پول بدم واسه وی پی ان، نه حتی به منبع اطلاع میدادم که عاقا این سری تو تمدید کن دفعۀ بعد من! بگذریم!

از امروز قرار بود سحر نیاد! حتی لیوانشم با خودش برده بود، اصلا جای خالیشو با اینکه خیلی از من دوره اما حس میکردم! درسته وقتی سحر هم هست خیلی نمیبینمش اما همین که میدونم هست خوشحالم میکنه! دلمو به این خوش کرده بودم که حداقل همه هم برن مریم منو تنها نمیذاره! من مریمو هم دوس دارم! زهرا رو هم... هرچند قراره بره!

همینجوری امروز مشغول کار کردن بودم و سرمو انداخته بودم پایین که یهو مریم گفت: عهههههههه سحر که اومده!! بلند شدم دیدم اومده، آخر آخرا بود که تونستم باهاش حرف بزنم و فهمیدم سحر قراره فعلا بیاد اما به شرطه ها و شروطه ها که صاحب کارمونم قبول کرده اون شروط رو!! یعنی خیلی خوشحال شدم! اونقد که خستگی این چند روز به کل از بین رفت... یعنی بودنه یه دوست در کنارم اینقد خوشحالم میکنه شما فقط تصور کنین که اگه حبیب* در کنارم باشه چه شود!!

*حبیب اسم شخص خاصی نیس، از این پست به بعد به جای مخاطب و همسر و اینا از این کلمه استفاده میکنم، بار معناییش زیاده... حبیبم!

+ آخ آخ یادم نبود اسم همسر همکارمونم حبیبه!! اصلا به من چه... مگه فقط تو دنیا یه حبیب هست!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 1 آذر 1394 ] [ 06:37 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین