!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دوستان
عیدتون مبارک!! هیییی
یادش بخیر، پارسال این موقع بود این پست رو نوشته بودما چه میدونستم هیچ تغییری در
حالم ایجاد نخواهد شد، یعنی سال بعد تغییری ایجاد خواهد شد؟! بله ایجاد خواهد شد!! از
کنکور چه خبر؟! نتایج رو دادن؟! این
از مدرکه قبول نشدنم (البته با افتخار!
و
این هم دلداری های دوستام که مبادا یوقت ناراحت و ناامید بشم!! البته از الناز تا
کنون هیچ خبری در دسترس نیست، آخه خواهر اونم کنکور داده بود، نمیدونم یا اون
خواهرشو کُشته یا خواهرش اونو!! ما
تقریبا 5 روز آخر هر ماه سرمون شلوغ میشه اما این ماه واقعا افتضاح بود!! امروز
سومین روز بود که به قصد کُشت از ما کار کشیدن! راستی
چون دوست دارم پست هام عکس داشته باشه (پست های عکس دار رو خیلی دوست دارم) واسه
پست امروز از میوه ای که یکی از مشتری هامون برامون خرید و خودش آورد گذاشت توی
یخچال که خنک بشه و بعد هم دوستم م. ق برا من شست و آورد که میل کنم (فقط زحمت
خوردنش با من بود!
+ راجع به پست قبلی که همه تون رمزش رو به حلق فرو بردین +
اون دوستمون سه نقطه اگه منو نمیشناسه که کاری باهاش ندارم، اگه هم میشناسه باید بدونه
که من ترسناک نیستم که بخواد با اسم مستعار ازم انتقاد کنه! هرچند من اصلا ربط
کامنتشو با پستم نتونستم درک کنم، توی این پست اگه یادتون باشه گفته بودم که یه مراسم داریم برا دیدن بچه که به ترکی بهش
میگیم "اَیلَشمه" که منم واسه راحتی گفتم "بچه ببین!" دیروزم
که بهتر بگم دیشب واسه عروسی جایی خارج از شهر دعوت بودیم و ساعت 2 و نیم شب
برگشتیم! حالا
این دو روز که من درگیر بودم یه اتفاق ناگواری هم افتاد!!
این
اتفاق باعث شد یه تئوری دیگه به اون دوتا تئوریه قبلیم اضافه کنم، اونم اینه که
اگه شانس نداشته باشی هرچقدم تلاش کنی و هرچقدم به موفقیت های چشمگیری دست پیدا
کنی، آخرش دهنت سرویسه!! +
راستی دیروز هم یه اتفاق افتاد تنم لرزید!! موندم که آیا بگم؟! آیا نگم؟! به کسی
میگم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه (ترجیحا با ریتم بخونین!)... +
یه دوستی داشتم قبل از الناز، خیلی دوسش داشتم، بخاطر یه سری بدقولی هایی که داشت
یکم رابطه مون سرد شد، مخصوصا زمانی که صاحب عروس شدن اون
جمله رو شنیدین که میگه بعضی وقتا تو زندگی یه
غلطی میکنیم که بعدش هر غلطی
میکنیم نمیتونیم هیچ غلطی
بکنیم! الان دقیقا شرح حال
منه!! دیروز
دیدم توی یه کانالی توی تلگرام کانال "کنکور آسان است" رو تبلیغ کرده،
منم که جوابای کنکور نیومده و بیاد هم چندان امیدی ندارم به قبولی، یکم
بعد دیدم یه جزوۀ 50 صفحه ای که تقریبا خلاصه ای از زیست سوم هست رو برام فرستادن،
خب تا اینجا بخیر گذشت و دستشونم درد نکنه! عصر که داشتم با مهیار بازی میکردم (در
حال عکاسی ازش بودم و فداش بشم! راستی
م. پ. ن برای اینکه بهم ثابت کنه ارشد اونو عوض نمیکنه و از تمام جزئیات کاراش به
من گزارش بده (که نشون بده به یادمه!) این وبلاگو (کلیک رنجه بفرمایید) زده! من که
میگم عوض میشه، حالا شمام پیگیر باشین ببینیم چی میشه! وقتی
که عمه کوچیکه از بوس کردنِ مهیار خسته میشه و شروع میکنه به اذیت کردنِ اون طفل
معصوم!! خو چیکار کنم بچه ندیدم!! دیروز
الناز خانوم از مسافرت 4-5 روزه برگشته و اومده زیر پست هام نظر هم گذاشته و پرو
پرو میگه یکی از حرفات دلمو شکسته!! دیشب
میگم سوغاتیه من کو؟! میگه چیزی میخواستی مگه؟! میگم آره یک عدد شوهر!! امروز
سوپ درست کردم!! عیدتونم
مبارک باشه! به
مناسب تولد یک سالگیه وبلاگم... نه چرا
دروغ بگم... راستش مینیسک پای راست مامانم پاره شده، تا وقتی عمل بشه فعلا پاشو
بستن و نمیتونه پاشه کار کنه،(درد و بلاش تو سرم) من:
خاگینه؟!!! بله!!
زهرایی که تا به این سن حتی یه خاگینۀ ساده هم درست نکرده و فقط خورده
بله
همونطور که توی عکس دیدین خودش از ظاهرش خوشمزه تره!! خانومای
خوش ذوق (مثه من!) اگه علاقه داشته باشن میتونم دستورشو توی ادامۀ مطلب براشون
بذارم، کافیه لب تر کنن! وبلاگ عزیزم تولدت مبارک! صد
سال به این سالها!! تصمیممو
گرفتم! _
مامان نظرت چیه وبلاگمو ببندم برم یکی دیگه باز کنم؟ +
غلط نکن! _
چشم! +
تو واقعا اون جور دختری هستی که دوستت گفته؟! _
معلومه که نه! +
پس بیخیال... بذار هرکی هرچی میگه بگه! تو سعی کن شادیتو بخاطر حرفای یه عده آدم
که این حرفاشون حرفای خودشون نیست و از این و اون یاد گرفتن خراب نکنی! _
عاشقتم! بعدشم
رفتم استخاره کردم که آیا وبلاگ دیگری بزنم؟! اومد نخیر بشین سرجات!! منم با
اجازتون نشستم سرجام!! میگم
من یادم میره از لوبیاهای سحرآمیزم بگم شماهام نباید حالشونو بپرسین؟! اگه توی این
عکس تونستین تشخیص بدین کدومشون اولین لوبیا بود...
بله
همونطور که مشاهده میکنین (حالا شایدم تو عکس خیلی واضح نباشه!) اونی که از همه
کوتاهتره (همین جلویی) همون لوبیا خوش شانسه بوده که اونقدر مغرور شد که دیگه
نتونست رشد کنه!! خاک تو سره بی جنبه ت کنم لوبیا اولی! این
لوبیا سمت راستی هم که حسابی قد کشیده و تعداد برگاشم از همه بیشتره همون
چهارمیه!! در واقع اون منم! توجهتون
رو به اون خط کش جلب میکنم!! ماشاا... هزار ماشاا... چه قد و قامتی به هم زدن
لوبیاهام... البته بجز اون اولی!! لازم
به ذکره که جناب داکتر گرین اپل توجه بفرمایید که لوبیا پنجمی اصلا اثری از آثارش
نیست!! منم خیلی دلم میخواست جوونه بزنم و فلسفه م نقض بشه و یکم بخندیم اما نشد!!
با این حال همینجوریشم میشه یه چیزی رو سوژه کرد و خندید!! به
سرم زده فردا که تولد یک سالگیه وبلاگمه، برم یه وبلاگ دیگه باز کنم و آدرسشو فقط
به شماهایی بدم که وبلاگ دارین... دلم نمیخواد دیگه هیچ آشنایی از اینکه چیکار
میکنم و چی میگم خبر داشته باشه، وقتی که همین آشناهایی که سالها منو میشناختن بهم
حرفایی زدن که حاضرم قسم بخورم خودشونم به حرفاشون اعتقادی نداشتن چه دلیلی میتونه
داشته باشه که بعد از این حال من براشون مهم باشه؟! همین
هفتۀ پیش بود که از کسی که خیلی دوسش داشتم چیزی شنیدم که حتی دشمنام هم همچین
چیزی بهم نگفته بودن و راجع به من اینجوری فکر نمیکردن، اما نزدیک ترین دوستم، کسی
که چون دوسش داشتم حرفامو بهش میگفتم چنان وصله ای بهم چسبوند که هنوزم توی
شُکم که خدایا واقعا من همچین دختری ام؟! منو با کسایی مقایسه کرد که هیچی راجع
بهشون نمیدونست و با این حال اونا رو بهتر از من میدونست! راسته
میگن آدم هر روز چیزای تازه ای یاد میگیره! با اینکه از همون دوستم چند سالی
بزرگترم اما ازش خوب یاد گرفتم که هیچ رفیقه واقعی وجود نداره، اصلا توی رفاقت
شناختی وجود نداره، دروغه محضه که میگن آدم با رفاقت میتونه دیگران رو بشناسه...
یاد گرفتم که رفیقامو بیشتر از یه رفیق دوست نداشته باشم چون ممکنه فکرای دیگه
بکنن ( و کردن!)! اصلا دوستی که راجع به دوستش فکرای دیگه بکنه رو میشه بهش گفت
دوست؟! از
امشب تا فردا خیلی وقت هست که فکر کنم... شاید عملی شد ، شایدم اتفاقی افتاد و
منصرف شدم... دلم منتظره همون اتفاقیه که نمیدونم چیه! چون واقعا اینجا رو دوست
دارم! کلام
آخر امروز اینکه: دوستای مجازی خیلی بهتر از دوستای واقعی ان! لااقل تویی که مجازی
هستی بیای راجع به من چیزی بگی میذارم به حساب اینکه منو نمیشناسی، ولی رفیق واقعی
وقتی چیزی میگه به حساب چیش بذارم؟! از
عید نوروزه امسال تـــــا روزی که کنکور دادم صاحب کارمون قبول کرده بود که من
ظهرا از ساعت 2 به بعد برم سرکار تا بتونم صبحا درس بخونم! چون دیگه به این شرایط
عادت کرده بودم و ترک عادتم موجب مرض میشد همین
که پامو گذاشتم بیرون و هنوز خیلی نرفته بود که دیدم یه دختر و پسری دارن از دور
میان و پسره همچین دستشو انداخته بود گردنِ دختره که انگار اومدن سینما!! یکم
رفته جلوتر دیدم عــــه هنوزم کارای مسخرۀ زمان ما که دختره از جلو میره و پسره
پشت سرش میاد و یواشکی باهم حرف میزنن وجود داره و فراموش نشده!! این
روزا کسی رو ندارم حرفامو بهش بزنم مجبورم بیام اینجا بنویسم!! اقا
بگم از اونی که پیام ناشناس میفرسته!! نمیدونم
چرا اصلا از آدمای مرموز و ناشناس خوشم نمیاد!! اینهمه
مقدمه برای این بود که بگم خدا خیر نده به اونی که اومد توی تلگرام یه ربات ساخت
به نام "حرفتو ناشناس بهم بگو!" توی
پست های اولیه م گفته بودم چقد عاشق دست خطم!!
+ همیشه دوست داشتم توی یه شهر دیگه میشدم و نامه مینوشتم!! کلا
عاشق نامه نگاری ام!! مخصوصا اون زمانی که نامه میفرستی و روزها منتظر جواب نامه
میمونی... خدا
هیج پدر و مادری رو مریض نکنه!
با
خودم گفتم خدایا یعنی کدوم رفیقه بامراممه که به یادمه و یهویی خواسته با احوال
پرسیش حالمو خوب کنه!
بله
دیگه... هیچکس تنها نیست!!! + توجهتون
رو به عنوان جلب میکنم... توی یه فیلمی که اسمش یادم نمیاد اولین بار این جمله رو
از زبان علیرضا خمسه شنیدم!! چنان به دلم نشسته که بعیده از یادم بره!!
امروز
یکی از همکارامون (همونی که یبارم خونشون مارو دعوت کرده بود) به نام م.ق برامون
کیک خریده بود!!
مناسبتشو دقیقا نمیدونم
فقط اینو میدونم که خیلی خوشمزه بود و جای همتون خالی بود!! +
راجع به پست قبلیمم باید عرض کنم که روایت داریم که میگن بهترین دوستت اونیه که
عیبتو بگه! منم بهترین دوستم یکی از بزرگترین عیب هامو گفت و دارم خودمو اصلاح
میکنم! عیبمم اینه که متاسفانه به پسرا احترام میذارم، اما گویا از این احترام
برداشت های بدی میشه!! خب عوض میشم و همشونو میگیرم به باد فحش، خیلی هم شیک و
مجلسی!! همین دیشب متوجه شدم که مردان سرزمین من عاشق
زنان افسرده اند... برای آنها شادیِ زن فقط هرزگی را تداعی میکند... وقتی
که خواهر و برادرم ازدواج کردن با کلی رسم و رسوم های جدید آشنا شدم، الانم که عمه
شدم یه سری رسم و رسوم دیگه اضافه شده که درسته باعث صله ارحام میشه اما خب چون
معمولا توش چشم و هم چشمی هست یه جورایی خوشم از این برنامه ها نمیاد! امروز
تولد یکی از دوستان بود به اسم ر.خ! نمیدونم چرا انتظار نداشت من بهش تبریک بگم!
به هر حال تولدش مبارک... یه
داستان هم میخوام تعریف کنم که تهش یه نتیجۀ اخلاقی داره! شاید حوصله تون سر بره،
اگه حوصله ندارین توصیه میکنم اصلا نخونین، خیلی جالب نیست! یبار
با جمعی از افراد رفته بودیم بیرون که همه همدیگه رو میشناختیم، به جز یه دختر
خوشگلی که توی جمعمون برا خیلیا غریبه بود (نه برای من و چند نفر دیگه)، از توی
جمع یکی از آقایون با شخصیت از این دختره خوشش میاد و میخواد که ما برا دختره
واسطه بشیم، بهمون گفت چون اون دختره قیافۀ معصوم و پاکی داره اونو برام
خواستگاری کنین!! نتیجۀ
اخلاقی این داستان این بود که آقای محترمی که از کسی خوشت میاد، خیلی منطقیه اگه
بیای بگی مثلا چهره ش به دلم نشسته، یا مثلا ظاهرش یا تیپش اونیه که من میخوام یا
یه چیزی شبیه اینا که به بقیۀ دخترا برنخوره، وقتی میای برای برجسته نشون دادن
اون، رو دیگران ایراد میذاری (حتی غیر مستقیم) اونام در تلافی برات اون کاری
که میخوای رو نمیکنن!! بهتره همیشه توی حرفایی که میزنیم دقت کنیم چون ممکنه حتی
دل آدما رو هم بشکنیم! +
گوشیم باتریش پف کرده بود... گفت باتریِ این مدل گوشی پیدا نمیشه اما میشه یکی
شبیه شو پیدا کرد! منم گوشیمو گذاشتم اونجا بمونه، در واقع احتمالا دو روز تلگرام
نداشته باشم و با خیال آسوده زندگیمو میکنم! اما همونجا که بودیم یه گوشی چشممو
گرفت... +
عنوان: سید تقی سیدی (دریابید!) + این آهنگم اتفاقی تو وبلاگ یکی از دوستان شنیدم خوشم اومد، گوش کنین شاید خوشتون
بیاد! لوبیاهام
قد کشیدن و دیگه هیچ شباهتی به لوبیا ندارن و دارن واسه خودشون درختی میشن!!
این
جلویی همونیه که اولین بار سرشو از خاک آورد بیرون، اون دوتا سمت چپی هم دقیقا هم
زمان باهم به دنیا اومدن، اون عقبی هم امروز صبح از خاک اومد بیرون و داره تمام
تلاششو میکنه که به این سه تا برسه، پنجمین لوبیا هم هیچ اثری ازش نیست و احتمالا
اون زیر زیرا مُرده!! یه
جورایی این پنج تا لوبیا منو یاد آدما میندازن!! یه عده کلا خوش شانسن، سرنوشتشون
اینه که از همه موفق تر باشن مثه همون لوبیا اولی که زرنگی کرد و زودتر از همه
اومد بیرون و باعث شد ببوسمش حتی! یه عده (اکثریت) معمولا توی یه سطحن! نه خیلی
بدشانسن نه خیلی خوش شانس، مثه دوتا لوبیایی که باهم بیرون اومدن! یه عده هم باید
تلاش کنن اما چون شانس خیلی باهاشون یار نیست به یه موفقیت نسبی میرسن (لوبیا
عقبی)، یه عده هم هیچوقت شانسی براشون تعریف نشده و هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمیبینن
(لوبیا پنجمی!) دلم واسه این لوبیا آخری که زیر خاک موند میسوزه! خیلی
حس خوبیه که امروز میفهمی بهترین دوستت م. پ. ن ارشد از دانشگاهی که دوست داشته
توی تهران قبول شده
از
ته دلم براش خوشحالم که روز به روز به موفقیت هاش اضافه میشه و منم بهش افتخار
میکنم و بهش تبریک میگم و امیدوارم دو سال بعد در چنین روزی بگه که دکترا هم قبول
شده!! راستش
منو م. پ. ن قبل از کنکور یه سری قول و قرارایی باهم گذاشته بودیم که خب اون روی
قولش موند و اونی که بی وفایی کرد من بودم! +
آهنگی خاطره انگیز برای هر دومون دوست داشتین گوش بدین!! اسمشو نمیگم چون دلم
گرفت... ایناهاش دیروز
بالاخره رفتیم که اون النگو خوشگله رو بخریم... اما همین که رسیدیم، مغازه دار گفت
ای بابا اون مدل النگو رو کلا ذوب کردیم رفت!! حسابی حالم گرفته شد،
اما
اتفاقی که امروز افتاد خیلی خوشحالم کرد...
پسر
خالمم گفته بود برم بهش زبان یاد بدم! خیلی وقت بود کار مفیدی انجام نداده بودم،
از سرکار مستقیم رفتم خونۀ خالم، به قول "دکتر گرین اپل"
دیروز
مهیار 10 روزه میشد و منم نمیدونم چه رسمیه که وقتی بچه 10 روزه میشه یه جشن مختصر
میگیرن و اگه دختر باشه گوشاشو سوراخ میکنن و اگه پسر باشه ... دیروز
شایدم پریروز بود که دو تا از دوستام (این دو نفر هیچ ربطی به هم ندارن!) ازم
خواستن براشون مقاله هاشونو (البته چکیدۀ مقالشونو) از فارسی به انگلیسی ترجمه
کنم!! از
زمانی که لوبیاهامو به خونۀ جدیدشون منتقل کردم هیچ خبری ازشون نیست! نگرانم نکنه
زیر خاک خفه شده باشن! این
نتیجه های کنکور کی قراره بیاد؟! دیشب خواب دیدم پرستاری قبول شدم!! دیروزم
که چهار شهریور بود، یادم میاد تولد کسی بود اما نمیدونم کی!! نمیدونم
چرا این روزا اتفاق خاصی نمیوفته آدم بیاد با ذوق و شوق تعریف کنه!! حوصلم پوکید!! کسی اینجا نیست سید باشه به ما عیدی بده؟!
آخه من علاقۀ خاصی به
عیدی گرفتن از سادات دارم!
(توجهتون رو به این پست و این پست جلب میکنم!)
به جان خودم من دیشب نرفتم نگاه کنم، دوستم رفت
نگاه کرد... آخه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟!
تبریک میگم به اونایی که
قبول شدن مخصوصا دکتر گرین اپل (پزشکی اصفهان)!!
مردم چقد درس خونن، دست راستشون
بر فرقِ سرِ ما!! ایشاا... سال بعد نشونتون میدم درس خون به کی میگن، با همین
کتابای ماله 10 سال پیش باهاتون رقابت خواهم کرد!!
من از اون پیرمرد پیرزنا که
میرن دوباره کنکور میدن چی کم دارم؟! بله من میتونم...
چرا؟ چون خیلیا از من کوچیکتر حوصلۀ درس
خوندن ندارن اما من با این سن و قد و هیکل همچنان اعصابم دنجه!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
ناهارم سه روزه خونه نبودم دلم برا
مامانم تنگ شده! (آخه من خیلی دوست دارم با خونواده مخصوصا مامانم غذا بخورم!
خانواده دوست بودن یعنی این
)
الان دست راستم بدلیل تایپ و کمرم به دلیل نشستن زیاد درد میکنه (قربون خودم برم!
)
حالا خدا رو شکر که فردا تعطیله؛ گرچه این تعطیلی، چهارشنبه قراره از دماغ
مبارکمون خارج بشه!
حالا منم چهارشنبه واسه تولد دعوتم اگه بازم سرمون شلوغ باشه
که مطمئنا هست احتمالا تولد نتونم برم!!
فقط میدونین از چی ناراحتم؟ من کیک تولد
خیلی دوست دارم... یعنی چطور بگم کلا شیرینی خیلی دوست دارم، واسه اون ناراحتم که
اون کیک یا احتمالا شیرینی از دستم بره!!
) عکس گرفتم! باور کنین موقع عکس گرفتن و خوردن همش به فکر شماها
بودم!!
بفرمایین هلو
باید عرض
کنم که فقط میخوام اون یه نفر نخونه، البته اونم احتمال داره آدرس اینجا رو داشته
باشه که این احتمال خیلی ضعیفه اما خب احتیاط شرط عقله!!
اگه کسی فهمید بیاد به منم بگه!! با تچکر
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
...
پریروز که چهارشنبه میشد این مراسم واسه دیدن مهیار خونۀ ما بود و جای همتونم خالی
بود!
قبل از اومدن مهمونا و بعد از رفتنشون آبجی حسابی ازم کار کشید، واقعا آبجی
مادر شوهر بشه عروسش بدبخت میشه!
خواهرِ بزرگه عروس خواهره من بود! بعد همون خواهره رضاعی من الان یه دختر
4 ساله داره، نکته شو گرفتین؟!
بله دیگه هم سن هم هستیم! بگذریم!
یکی از لوبیاهام، همونی
که میگفتم منم، همونی که قد و بالای رعنایی داشت، همونی که بیشترین فتوسنتز برعهدۀ
برگ های پُرپشتش بود، همونی که درسته شانس نداشت اما نهایت تلاششو کرد که به خوش
شانسا ملحق بشه، بله همون لوبیا چهارمی پژمرده شد و افتاد مُرد!!
میخوام توی پست بعدی بذارم اما باید رمز
داشته باشه، چون راجع به یکی هست که درسته اصلا اهل نت و این چیزا نیست اما احتمال
میدم آدرس وبلاگمو داره و بیاد بخونه ممکنه یکم بد بشه!! از مطالب رمزدارم خوشم
نمیاد، حالا من چیکار کنم؟!
(تقریبا من و الناز و و
احتمالا بقیۀ دوستاشو بخاطر عروسشون از دست داد! مثلا شما فک کنین من الان بخاطر
مهیار النازو تحویل نگیرم!! خو میاد منو به باد فحش میگیره دیگه! آخه بودنه مهیار
چه ربطی داره به رابطۀ منو الناز؟!) دیروز تولدش بود، اما تبریک نگفتم،
خودمم یادم
بود عمدا اینکارو نکردم، چون اون تولد منو تبریک نگفته بود،
بالاخره هرچیزی حساب
کتاب داره! کینه کینه نیست که شُتریه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
وسوسه شدم و
عضو اون کانال شدم! دیدیم نوشته به مناسبت عید قربان قراره رایگان جزوۀ زیست سال
سوم رو بفرستن اما به شرطی که هر کی میخواد توی تلگرام واسه فلان شماره پیام
بفرسته و بنویسه "جزوه زیست سوم"! منم گفتم بذا ببینم چجوریاس، بالاخره
جزوه س دیگه ضرر که نمیکنم، رایگانم هست! اینو فرستادم و طرف که آنلاین شد قبل از
اینکه جزوه رو بفرسته گفت اسم و شماره خونه و شماره موبایل و رشته و هدفتونم
بنویس!! منم گفتم بابا با یه اطلاعات مختصر تا حالا کسی رو نکُشتن که، براش
فرستادم و هدفمم نوشتم جاست پزشکی!!
و این اولین غلطی بود که کردم!
) دیدم یه شمارۀ ناشناس زنگ زد! اول گفتم جواب ندم،
بعدش گفتم جواب ندم که چی؟! خو مزاحم باشه دیگه جوابشو نمیدم! جواب دادم و دیدم از
طرف همون موسسه س! بعد از نیم ساعت حرف زدن و توضیح دادن و اینا برگشت گفت پکیج
کامل ما تقریبا میشه 5 میلیون و هفتصد!!
چه خبره آخهههه؟! تازه اصلا تضمینی هست که
من قبول شم؟! واسه اینکه فک نکنه من دانشگاه ندیدم گفتم ببخشیدا من لیسانس زبان
دارم بعد برا تاکید گفتم که روزانه بودم!
آخرشم گفتم آقای محترم ما اینهمه پول
نداریم، ما فقیریم! گفت بخوای قسط بندی میکنیم، گفتم داداش بیخیال من یه استاد
دارم که امسال یه رتبۀ توپ آورده گفته فقط کتابای درسی رو خونده و چندتا کتاب کمک
درسی! من میخوام روشِ اونو برم! گفت باشه به هر حال من منتظر تماست میمونم که اگه
خواستی زنگ بزنی، گفتم بشین تا بزنگم!!
امسال دیدم اونهمه با فیلماشون درس خوندم
چه رتبۀ افتضاحی آوردم!
سال های قبل که فقط کتابو میخوندم وضعم بهتر بود! والااااا
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
الکی نیست که میگم عمه فداش شه!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
بعد حالا من چی بگم خانوم بی خبر رفته، بعدِ
دو روز که نگران شدم و بهش پیام دادم که کجایی میگه نائب الزیاره شما هستیم در
سواحل شمال!! مامان من همیشه گفته و البته بهمون هم یاد داده که وقتی میریم خارج
از شهر
زنگ بزنیم از همه حلالیت بگیریم! حالا نه از اون حلالیت ها که واسه سفرهای
دور میگیرن، لااقل خبر بدیم، چون بالاخره جاده س و تصادفات جاده ای هم کم نیست! من
خودم اگه بخوام جایی برم به همه خبر میدم که اگه کسی هم ازم ناراحته ازش دلجویی
کنم... شاید آخرین سفرم باشه! خلاصه حالا اینو گذاشتم به حساب اینکه اینجور کارا
توی رسم و رسوم النازینا نیست، اما دیگه سوغاتی که توی رسم و رسوم همه مون هست، سوغاتی
چرا برام نیاورده؟!
خو سوغاتی
یه کلوچه ای، لواشکی (هرچند ترشیجات دوست ندارم)، طلا جواهراتی چیزی میاوردی
دیگه!!
البته از یه طرف هم خوب شد نیاورد! اگه میاورد با این حال مامان، من اصلا
نمیتونستم برم بیرون ببینمش که سوغاتیامو ازش بگیرم، اونم میدونم نامردی نمیکرد و
قبل از اینکه خراب بشن خودش و اون خواهر شیطونش سوغاتیای نازنینمو یه لقمۀ چپ
میکردن، بعد واسه منم یه عکس تو تلگرام میفرستاد که منو و خواهرم در حال نوشه جان
کردنه سوغاتیای تو همین الان یهویی!!
به قول تُرک ها منم میموندم باخا باخا (= تقریبا
میشه معادل فارسی این کلمه رو نگاه کردن با تعجب یا حیران موندن ترجمه کرد!)
تعریف از خود نباشه اما واقعا خوشمزه شده بود!! اینجوری که داریم
پیش میریم مامان اگه هرچه زودتر خوب نشه (که ایشاا... میشه) من به یک آشپز ماهر
تبدیل خواهم شد!
من کاری با آل سعود و معود و یهود ندارم، ولی دلم میخواد برم مکه حاجی
بشم بعد عین این پیرزنا بهم بگم حاجی
زهرا!! منم بگم جانم ننه؟! بعد بلند شم واسشون آش درست کنم!
(عین فیلمااا!) اوه
اوه دو روزه فیلم نگاه نکردم فیلمِ خونم اومده پایین! من اصلا اهل فیلم نبودمااا
این رفیق ناباب م. پ. ن منو معتاد کرد!
واقعا که!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
دکتر گفته باید غذاهایی رو بخوره که طبع گرم دارن!
آبجی تقریبا هر روز اینجاس چون من میرم سرکار، اما امروز من بودم و مامان!! این رگ
غیرت که دقیقا نمیدونم کدوم رگ میشه
زد بیرون که زهرا بیا برا مامانت خاگینه درست
کن که خیلی براش خوبه!!
تصمیم
میگیره که یه خاگینۀ مغزدار به صورت رولت درست کنه!! آخه راستش نمیدونم میدونین یا
نه ولی من پارسال کلاس آشپزی میرفتم (تف به ریا)!
نه که علاقه داشته باشم، اصلا... به اصرار
یکی از همکارام که تازه نامزد کرده بود و مجبور بود آشپزی یاد بگیره اینکارو کردم
( این جمله نشان دهندۀ ایثار و فداکاری و جانبازی های منه!
) خلاصه از اون زمان حتی
سعی نکردم یبار تست کنم ببینم چیزی یاد گرفتم یا نه... و امروز دست به قابلمه
شدم!!
راستش قرار بود یکدست بشه
ولی شکست و منم برای حفظ آبرو از وسط نصفش کردم!
البته باید به اندازه های کوچیک
میبردیم تا خوشگلتر بشه اما خب عجله داشتم برای عکاسی و یادم رفت! خداییش من اراده
بکنم کوه رو هم میتونم جا به جا کنم اما چیکار کنم که در 99% اوقات حسش نیست!!
خدایا خودت برام یکم از اون حس های خوب بفرس!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
همینجا میمونم! اتفاق خوبه افتاد، البته اون خوبی نبود که انتظار داشتم ولی
بدم نبود... به مامان میگم:
(یکم بعد) مامااااااااااان با توام هااااا نظر خواستماااا
درسته دیر به خواسته هام میرسم اما وقتی هم برسم از
همه میزنم جلو!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، توضیحات،
از بعد از کنکور صبحا ساعت 10 تا 2 میرم
سرکار! اما امروز یه روز متفاوتی بود... امروز استثناعا (؟) ازم خواستن از صبح
ساعت 8 برم!! 6 ماه بود از اوضاع کوچه و خیابون و محل در وقت صبح بیخبر بودم!!
از
ظاهرشون معلوم بود که نامزد بودن، دسته دختره پر از النگوهایی بود که پسره با قرض
خریده بود و احتمالا بعد از دوران نامزدی مجبور میشه اونا رو بفروشه و به قرضاش
بده!!
یعنی اینهمه
پیشرفت تکنولوژی هیچ تاثیری رو رفتارها نداشته؟!
ناراحت نمیشم اگه
حوصله تون نگیره و نخونین!!
الناز که دو روزه ازش بیخبرم... م. پ. ن هم که در
جریانین که... دیگه وقتی نداره که با من حرف بزنه، وقتم داشته باشه اصلا واسه یه
آدم ارشدی کسر شأنه بیاد با یه لیسانسی حرف بزنه!!
نه اصلا حرف نزنیم بهتره، هی
میخواد از دانشگاهش بگه هی منم حسودی میکنم!
تقریبا مطمئن شدم که کار الناز نیست!!
نمیدونم چرا حس میکردم اونه!!
شخص خاصی هم نمیشناسم که باهاش انگلیسی چت کرده
باشم... فقط یه نفرو میشناختم که با حروف لاتین چت میکرد اونم اصلا سبک نوشتنش این
مدلی نیست!! بین خودمون بمونه اصلا یه لحظه هم از ذهنم نمیره بیرون که طرف کی
میتونه باشه!!
فضول نیستین که حال الانه منو درک کنین!
دوسته ناشناسی که منو دوست
داری، بیا خودتو معرفی کن تا منو خوشحال کنی!!
اگه خوشحالم نکنی یعنی دوسم نداری،
دوست داشتن رو باید ثابت کرد... والسلام...
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
در عوض خیلی علاقه دارم اونایی که
وبلاگشونو میخونم و نوشته هاشونو دوست دارم، از نزدیک ببینم یا لااقل عکسی چیزی باشه
که بتونم ذهنیتی ازشون داشته باشم!!
نمیدونم اسمشو کنجکاوی میذارین یا فضولی ولی
خب هرکسی به چیزی علاقه داره دیگه!! (اینو گفتم که بیاین یه عکس از خودتون بهم
بدین که عقده ای و آرزو به دل از دنیا نرم!!
و إلا حتی نمیخوام اسم واقعیتونو
بدونم!!) خودمم تا جایی که بشه دوست ندارم مرموز بازی دربیارم!! البته زمان
دانشجویی به همراه چندتا از بچه ها یه وبلاگی راه انداختیم و اسممونو گذاشتیم
"منتقدین"!
این وبلاگ و نوشته هاش طنز بود و کل کلاسِ خودمون و تعدادی
هم از بچه های کلاسای دیگه ولی هم رشته ایه خودمون طرفدارش بودن شدید!
یه سال بعد
از فارغ التحصیلی توی فیس بوق در حضور همۀ دوستام اعلام کردم که یکی از مهمترین
طنزپردازهای اون وبلاگ من بودم که خب خیلیاشون باورشون نمیشد اون نوشته ها کار یه
دختر بداخلاق و ساکتی باشه که تو کلاس معمولا کسی باهاش راحت نبود!!
یکی هی میاد حرفایی میزنه و خفه میشم
وقتی نمیتونم بهش جواب بدم! از همینجا اعلام میکنم جونه مادرت هرکی هستی بیا
بگو... والا مُردم از فضولی!
تا جایی که از نظر من بهترین کادو
اینه که دوستام برام یه نامه بنویسن... همین! (کلا آدم کم توقعی ام!!
) حتی دست خط
هایی که میگن خیلی بده و اینا از نظر من خیلی باارزشه!! امروز به یکی قول دادم یه
چشمه از دست خط انگلیسی مو رو کنم (البته فارسیم تعریفی نداره با این انگلیسیه
میتونم کلاس بذارم!
) اومدم دو سه خط از جمله های معروف نمایشنامۀ هملت رو براش
نوشتم گفتم شمام فیض ببرین باشد که رستگار بشین و یه نامه هم شما برا من بنویسین!!
از تایپ متنفرم!
خیلی حس خوبیه! اما متاسفانه اون زمان که توی شهر دیگه بودیم من خیلی
کوچیک بودم و خواهرم واسه دخترخاله هام نامه مینوشت، الانم که خودم میتونم اینکارو
بکنم کسی رو توی شهر دیگه ندارم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
شاید آدم از لحاظ جسمی چیزیش نشه اما از لحاظ روحی
داغون میشه!! امروز مامان و بابام هردوشون باهم مریض شده بودن (فورانه عشق و
علاقه!!
) خداروشکر الان بابام بهتره مامانم یکم درد داره که ایشاا... اونم به زودی
خوب میشه!
حالا من توی این حال داغونم حوصله نداشتم برم سمت گوشیم، دیدم یه پیام
دارم با این مضمون:
کلی ذوق کرده بودم و تمام دوستام یه لحظه اومدن جلوی چشمم،
حتی دوستای مهدکودکم که یادم نمیان!!!
با خودم گفتم هر کدوم از دوستام باشه میفهمم
که بهترین رفیقه و تا آخر عمرم تو دستم نگهش میدارم!!
چشمامو بستم و زدم روی پیام
که باز شه!!
از دار دنیا همین اپراتورها برا من میمونن و لاغیر،
همونطور که گفتم تا آخر عمرم این اپراتورها رو تو دستم نگه خواهم داشت!! اینم
شانسه منه دیگه...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
این کیکی که توی عکس
میبینین رو بین 6 نفر تقسیم کردیم ( چون چند نفری هم مرخصی بودن!) منم از دهنم پرید و به صاحب کارمون گفتم شمام
آبمیوه شو بخرین!! بعد که آبمیوه رو خوردیم (از فرط گرما و تشنگی!) دیگه میل برا
کیک نبود!! نصفِ کیکم مونده بود که میخواستم بذارم توی یخچال، یهو آبجی زنگ زد گفت
میام اونجا باهم برگردیم خونه!!
گفتم بیا که روزیت جلوتر از خودت اومده!! خلاصه
بله دیگه بقیه شو هم آبجی خانوم میل کرد!! واقعا راسته که میگن باید تو هرچیزی
قسمت باشه... بدبختانه یا خوشبختانه خیلی چیزا قسمت من نبوده و نیست!!
فک کنم اینجوری سنگین ترم!! از همینجا از همون دوستم تشکر میکنم، امیدوارم
در آینده ای نزدیک در شهری دیگه اولا منو فراموش کنه، دوما دوستایی پیدا کنه که
حداقل عیبی مثل عیب من نداشته باشن! واقعا اوف بر من...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
یکی از همین
رسومات اینه که بعد از 10 روز که بچه به دنیا میاد، به مدت 7 روز مادر و بچه میرن
خونۀ مادره عروس، بعد از اون، 7 روز میرن خونۀ مادرشوهر میمونن، یعنی به احتمال
زیاد این هفته عروسمون و مهیار خونۀ ما باشن!!
بعد توی این مدت که اونا خونۀ دوتا
مادربزرگ ها هستن باید یه جشنی بگیرن که فامیل و همسایه ها بیان و بچه رو ببینن که
خب اونم کادوهایی رو به دنبال داره... دیروزم که یکی از این جشنا بود (مثلا اسمشو
بذاریم جشنِ بچه ببین!!
) مام دعوت بودیم و منم مرخصی گرفتم و اگه دلم برا نی نی
مون تنگ نمیشد نمیرفتم!! به هر حال جای شما خالی.. ایشاا... جشن بچه ببین (
) شما!
این حرفش به کل دخترای جمع برمیخوره!! توی جمع دخترا که نشستیم
برگشتیم گفتیم آخه پدر آمرزیده مگه از قیافۀ ما شرارت یا نجاست میباره که حالا اون
چون خوشگله شد چهرۀ معصوم؟!
در ضمن تو که اونو نمیشناسی چرا لقبی رو بهش میدی که
وقتی خودش میشنوه از خنده روده بُر میشه؟! خلاصه مام بخاطر این توهینی که بهمون
کرده بود این کار خیر رو براش نکردیم تا اون باشه بره حرف زدن یاد بگیره!!
از من بعید نیست اونو برا خودم کادو بخرم البته بدون هیچ مناسبتی... بس که
خودمو دوست دارم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
بعد
یه مدت حتی ممکنه یادشون بره که زمانی یه لوبیایی بودن که هر لحظه ممکن بود توسط
یکی از ماها خورده بشن!
خدا میدونه الان
چقد داره حسرت این یکی لوبیا ها رو میکشه!! اما خب سرنوشتش این بوده... چه سرنوشت شومی...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
ولی اینکه از اول مهر قراره از هم دور بشیم حس خیلی خوبی
نیست!!
(حالا هیشکی ندونه فک میکنه هر روز با هم میرفتیم شهر رو میگشتیم!! نه
بابا... با اینکه خونمون تقریبا نزدیکه اما سالی یبارم به زور همو میبینیم!!
)
و خیلی جالبه که بخاطر بد قولی من
خودشو قراره یک سال از خوردنه خوردنیه محبوبش محروم کنه!!
همین امروز همچین قولی
داد، امیدوارم بزنه زیر قولش!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
رفتیم یکم
گشتیم، این بین خیلی از النگوها چشممو میگرفت اما ماشاا... باشه قیمت هاشون یک
میلیون به بالا!!
مگه من سر گنج نشستم؟! مگه من چقد حقوق میگیرم؟! خلاصه چشمم اینو
گرفت که قیمتشم مناسب بود... بعدشم رفتیم اون النگومو که شکسته بود دادیم تعمیر به
امید اینکه شاید دلم با دیدنشون شاد شه اما نمیشه نمیدونم چرا....
لوبیام سرشو از خاک آورده بود بیرون و
زل زده بود تو چشمام!! شاید باورتون نشه اما از خوشحالی بوسیدمش!!
من واقعا عاشق
گل و گیاهم!! اصلا امروز تو هوا سیر میکردم... رو ابرا بودم از خوشحالی!
اینجور مواقع
به آدم حس مفید بودن دست میده!! یکی از مقاله ها رو هم ترجمه کردم و فرستادم برا
صاحبش! فعلا که ایرادی ازش نگرفته، اما خیلی استرس دارم!!
به خودم امیدوار شدم...
یعنی منم میتونم آدم مفیدی باشم؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
منم چون عمه ش
میشم،
دیروز رو مرخصی گرفتم و قبل از اینکه بریم خونۀ داداشم رفتیم بیمارستان و
بعد از کلی علافی (الافی؟) بالاخره ساعت 1 کارمون اونجا تموم شد! اتفاقا همونجا که
بودیم ناف مهیار هم که سیاه شده بود افتاد!! طبق یه سری باورهای عامیانه که
نمیدونم خرافات محسوب یا نه، رفتیم نافشو توی یکی از باغچه های بیمارستان خاک
کردیم به امید اینکه دکتر بشه!! اگه میخواین بدونین که آیا این باور صحت داره
تقریبا 20 سال هم وبلاگ منو دنبال کنین ببینیم آیا مهیار دکتر میشه یا نه!! اگه
دکتر شد خب یعنی باور درستی هست، اما اگه نشد میره تو دستۀ خرافات!!
خیلی ازشون خواهش کردم که همچین چیزی ازم نخوان اما کارساز نشد و بالاخره
موفق شدن که راضیم کنن (گرچه بازم راضی نیستمااا چون خداییش سخت ترین کارِ
ممکنه!!)
توی نت نوشته بود که حداکثر عمق خاک 10 سانت باید باشه من
اونا رو توی حدود 6-7 سانت خاک کردم اما نمیدونم چرا هیچی معلوم نیست!! نگرانم...
خیلی نگرانم...
البته فقط
خواب بودااااا شما باور نکنین!! خداییش من اگه با این رتبه چیزی قبول شم دیگه
واقعا به این نتیجه میرسم که سنجش یه تخته ش کمه شایدم کلا بالاخونه رو داده
اجاره!!
به هر حال خوابه دیگه... تنها دلخوشیه آدمایی مثه منم همین خواباس!!
به هر حال اگه
وبلاگو میخونه تولدش مبارک! البته روز کارمند هم بود که خوشبختانه هیشکی بهم تبریک
نگفت!
نه به اون تبریکایی که روز پزشک دریافت کردم نه به اینکه دیروز هیشکی اهمیت
نداد که بنده هم میتونم کارمند باشم!! یعنی همه منو به عنوان پزشک بیشتر قبول دارن
تا یه کارمند!!
(به پزشکامون بر نخوره هااا بنده جسارتی به شغل شریف شما ندارم!!)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |