!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
اون
روزی که استادم بهم گفت برای اینکه بتونی توی کنکور موفق بشی باید قید وبلاگ نویسی
رو فعلا بزنی و رو درسات تمرکز کنی، با خودم گفتم داره اذیت میکنه، اما الان
میبینم واقعا وقت نمیکنم بیام حتی به کامنت هاتون جواب بدم، چه برسه پست بذارم و
پستاتونو بخونم (هرچند دلم خیلی برای نوشته هاتون تنگ شده البته
توی این مدت اتفاقای خوب و بدی هم که افتاد کم نبود! مهمتر
از همه این بود که بابام مریض شد و به مدت 4-5 روز توی بیمارستان بستری بود،
کارمون شده بود بریم ملاقاتش و هی به اینو اون توضیح بدیم که چی شده! الانم که مرخص
شده هر روز باید از مهمونا پذیرایی کنیم! دو
روز پیش هم صبح که از خواب بیدار شدم، همین که خواستم برم زنگ گوشیمو خاموش کنم،
یهویی از حال رفتم و افتادم زمین و با آب قند و عسل به خودم اومدم! چون آخر ماهم
هست و سرکار سرمون خیلی شلوغ میشه هنوز وقت نکردم برم دکتر، واسه همین یکی میگه
بخاطر رژیم که میگیری ضعیف شدی، اون یکی میگه قند خونت اومده پایین، یکی میگه
فشارت افتاده، یکی دیگه میگه بخاطر فشارات عصبیه؛ از همه مهمتر یکی اومده میگه
بخاطر مجردیه اینجوری شدی قشنگترین
اتفاقی که افتاد این بود که واسه اینکه مهیار دندون درآورده بود آش دندون براش
درست کردیم و وقتی اومده اینجا شبا پیش منو مامان بمونه (که نترسیم
+ اگه از این به بعد دیر دیر پست گذاشتم و دیر دیر بهتون سر زدم،
فراموشم نکنین! چون اولا شرمنده م، دوما بعد از کنکور قول میدم جبران کنم! سر
قضیۀ اون افتادنم، یهو دیدم ای بابا پایین شلوارم پاره شده، دیروز
رفتم خونۀ خالم اینا، چون میدونستم دختراش همه اونجا جمع میشن و یکی از دخترخاله
هامم که آرایشگره، گفتم میرم موهامم کوتاه میکنم و خلاصه هم فاله هم تماشا!
امروزم
تولد یکی همکارام بود و فردام تولد اون یکی همکارم (و میلاد فداش بشم که الان
خدمته پنجشنبه
بود تازه برفا داشتن آب میشدن، قرار بود با یکی از همکارام (خواهرم خدا
میدونه با چه مصیبتی اومدم خونه، لامصب گل ها هم که پاک نمیشدن که!! لایۀ گل هم
اینقد ضخیم بود که باید لباس ها رو چندین بار میشستم، اما حسش نبود و همه رو
انداختم توی لباسشویی از
همون روز تا همین دیروز مسموم هم شده بودم و نمیتونستم از جام پاشم! +
الناز: من فکر میکردم بازم خونۀ داداشتی نت نداری! +
م. پ. ن: منم همینطور! باور
کنین من با بیماری چیزیم نمیشه، این دوتا آخر منو دق میدن! خلاصه
بخیر گذشت!! بجز اینا خبر دیگه ای ندارم... تا
اخبار بعدی شاد باشین... عاقا
دیگه تبریز امن نیست! هوای این چند روزه تبریز صد برابر بدتر از تهران بود!
توی
این مه، توی این هوا میشه زندگی کرد؟! امروز
سرکار یکی از دوستای سابقم (از بچه های شیمی) بهم زنگ زد و گفت که یه بنده خدایی
میخواد برا ارشد زبان بخونه ازت کمک میخواد!! حالا کار نداریم که کمکمون هم در راه
رضای خدا بود (تف به ریا امروز
از سرکار اومدم خونه دیدم ای بابا ناهار ندارم!!
دیشبم
اتفاقی یه تک بیتی توی گروه گذاشتم و بعدش م. پ. ن اومد و در جواب به اون شعر من
یه شعر دیگه گذاشت که حیفیم اومد اینجا پستش نکنم، اونم فقط واسه اینکه برا همیشه
داشته باشمش! اول
از هر چیز بگم که مهیارمون دندون درآورده!! رو
سه روزه بنده رفتم رژیم!
به
م. پ. ن میگم که دارم رژیم میگیرم عوض اینکه بهم روحیه بده یکمم زده روحیه مو
نابود کرده!
این روزا هوا خیلی سرد شده و امروز
بازم برف اومد!! +
راستی دیروز این آهنگ رو یکی از دوستای همنامم
برام فرستاد و بسی خوشحال شدم!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی یکی پیدا بشه برا
"زهرا" هم آهنگ بخونه!!
اوه
اوه! از آخرین پستی که گذاشتم تقریبا یازده روز میگذره! چقد تنبل شدم من! توی
این مدت خیلی اتفاقا افتاد اما نمیدونم چرا اصلا وقت نشد بنویسمشون! م.
پ. ن به مدت سه روز اومده بود تبریز و بهم نگفت برا چی! اما همچنان معتقد بود که
مدت زمانِ بودنش اینجا چهار روزه! توی این مدت و دفعۀ قبل حتی نخواست یبارم بیاد
منو ببینه! آخر
ماه هم که بود و هر روز از ساعت 10-11 ظهر میرفتم سرکار و شب ساعت 7-8 برمیگشتم و
واقعا خسته میشدم و درس و اینا رو به کل تعطیل کرده بودم! فقط وقت میکردم چند تا
فرمول و نت هایی که برداشته بودم رو مرور کنم! (یعنی در این حد) ناهارم اون چند
روز مهمون صاحب کارمون بودیم جاتون خالی! راستی
یلداتون مبارک! توی
این مدت یه سریال کُره ای که 20 قسمت بود رو دانلود کردم و عرض 2 روز همه شو نگاه نکردم! به
وبلاگ هیچکی هم نتونستم سر بزنم و پوزش میطلبم! در اسرع وقت با کمال میل اینکارو
میکنم! اینستا
هم فعلا نمیرم، چون اصلا حوصله ندارم عکس های برف و هندونه های مردم رو الکی خوشمم
نیاد لایک کنم، چون دوستام هستن و لایک نکنم ازم دلخور میشن! حقوقم
رو که گرفتم بدون اینکه یه ریالم ازش بردارم دو دستی دادم به بدهی هام!! (زندگی
خرج داره دیگه! عکس
هم واسه این پستم خیلی دارم، به اندازۀ همون 11 روزی که چیزی ننوشتم اما چون میهن
بلاگ پست های با حجم بالا رو ارسال نمیکنه و منم نمیخوام پستم دوتا بشه کلا بیخیال
عکسا میشم و به همین پسته بدون عکس اکتفا میکنم! ایشاا... توی پست های بعدی جبران
میکنم! دیدین
وقتی خیلی گشنه تونه بعد یهو که غذا میخورین همچین با ولع میخورین که نخورده سیر
میشین؟! الان منم خیلی حرف داشتم اما اینقد تند تند گفتم که احساس میکنم دیگه حرفی
ندارم! فعلا
همینا... موفق باشین!)
!!
) حسابی
خوردیمش!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
البته پارگی خیلی
تابلو نبود، ولی خب دلم نمیخواست دیگه با اون شلوار برم سرکار، احساس میکردم ضایع
ست! چند روز پیش بالاخره با مامان رفتیم و یه شلوار خریدیم که مبارکم باشه!
اومدم
به الناز میگم، میگه افسرده شدی!! میگم چرا اونوقت؟! میگه دختری که افسرده بشه
موهاشو کوتاه میکنه!! میگم بابا این حرفا مال زمانی بود که موهای دخترا مثه موهای
راپانزل بود، نه موهای ما که کوتاهش نکنیم همینجوری طبیعی خودش میریزه تا تموم شه!
تازه اگه افسرده بودم اینو نمیخریدم:
) و ما طبق سنت همیشگی اومدیم دفتر براشون تولد گرفتیم!! از کمترین امکانات
برای ایجاد بیشترین لحظات شاد استفاده کردیم و شد این... جای شمام خالی:
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) برم بانک واسه
یه سری کارای بانکی! همین که از در دفتر اومدیم بیرون و رفتیم اون طرف خیابون،
یهویی روی گِل های وحشتناک اطراف خیابون چنان پام لیز خورد و روی گِل ها افتادم که
از سرتا پا گِل شدم
و خواهرم عوض اینکه منو بلند کنه، وایساده داره بهم میخنده!!
یعنی خدا نصیب هیشکی نکنه! همونجوری با چادر و مانتو و شلوار گِلی اومدم دفتر
و
همکارام حالا نخند کی بخند!!
(من اصولا لباسامو توی لباسشویی نمیندازم اینبار برخلاف میلم
مجبور شدم!)
تا جایی که
روز جمعه به مدت 24 ساعت نه تنها چیزی نخوردم، همه ش خواب بودم و اصلا نفهمیدم
روزم چجوری گذشت!! به الناز و م. پ. ن
میگم من اگه بمیرم شما محاله بفهمین، چون یبار حالمو نپرسیدین، با اینکه دیدین
آنلاین نبودم! حالا اینم دلیل های اونا:
طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
چه
وضعشه آخه؟! خودتون مشاهده بفرمایین:
اصلا میشه از خونه زد بیرون؟! اگه هزار و یک
تا مرض و بیماری بگیریم (خدایی نکرده) کی مسئوله؟!
حالا اینا هیچی... توی فیلما
دیدین توی مه معمولا گم میشن و بعد گیر روح و اجنه یا آدم خوارا میوفتن؟! الان من
از ترس گم شدن سرکار هم میترسم برم!
) اما چندبار خواستم بگم آخه نونت کمه، آبت کمه، رشتۀ خودت چشه که
میخوای زبان بخونی؟!
والا پارت نداشته باشی فوق تخصصِ بهترین رشته از بهترین
دانشگاه رو هم داشته باشی ول معطلی!!
اما دلم نیومد بگم که مبادا با آیندۀ یه جوون
بازی کرده باشم و مورد لعن و نفرین قرار بگیرم!! از همینجا براش آرزوی موفقیت
دارم، من که زبان رو ادامه ندادم، اما امیدوارم اون دوستمون که میخواد ادامه بده
لااقل به یه جایی برسه؛ ما که بخیل نیستیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
منم که رژیمم هرچیزی رو نمیتونم
بخورم! اومدم با وسایلی که تو خونه داشتیم یه چیزی تو مایه های پیتزا درست
کردم و جاتون خالی انصافا خوشمزه شده بود!! کدبانویی بودم و خودم خبر نداشتم!
(درسته که پیتزا چاق کننده س ولی این پیتزا اولا با نون تست که رژیمی هست درست شده
و توش اصلا سوسیس و کالباس استفاده نشده!
محض اطلاع گفتم که نیاین کامنت بذارین و
فک کنین بنده ناپرهیزی کردم!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قراره هممون رو گاز بگیره!! فدای خودشو
دندوناش بشم من!
دو سه سال پیش رفته بودم دکتر واسه رژیم و عرض 2 ماه 10
کیلو کم کرده بودم، توی این مدت رعایت نکردم و دوباره دارم به وضع سابق
برمیگردم
اما دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته و تصمیم گرفتم رژیم رو شروع کنم!
کارمم شده خوردن لوبیا و ساقه طلایی!
(من چرا با این بشر حرف میزنم؟!
)
جای همۀ دوستان خالی... مخصوصا اونایی که توی مناطق گرمسیر هستن!
عوض همتون میرم برف بازی! قول میدم!
(روی آهنگ کلیک رنجه بفرمایید!)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اول اینکه یه
چند روزی رو اصلا حوصله نداشتم، نه حوصلۀ کاری نه حوصلۀ کسی! به قول ما ترک ها
داریخماخ (= همون بی حوصلگی) داشتم!
شبی که اومد بارون میبارید و شبی که رفت برف میومد، و هنوزم اون برفا
دست نخورده روی زمین موندن!
میدونم باید دیروز میگفتم اما امشب خیلی فرقی با دیشب نداره، همش
یه دقیقه فرقه که خیلی محسوس نیست! دیشب اصلا بهم خوش نگذشت، از یه طرف خستگی، از
یه طرف یه سری مشکلات باعث شد بنده با خودم لج کنم و بدون اینکه لب به چیزی بزنم
(حتی دسری که خودم آماده کرده بودم و میوه ها و ...)، بعد از یکم درد دل با دوستم،
ساعت 11 رفتم خوابیدم و مثل سیزده بدرِ امسال ازش به عنوان بدترین روز یاد خواهم
کرد!
خودمم هم باورم نمیشه
بعد از تماشای اون، خودشم نان استاپ، چطوری من هنوز زنده م!
) اینجاس که شم اقتصادی من به دادم میرسه و اون پول هایی که برای
روز مبادا کنار گذاشته بودم رو به عنوان خرجی میتونم ازش توی این ماه استفاده کنم!
(توجهتون رو به عنوان جلب میکنم!
)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |