!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
پنجشنبه
بود تازه برفا داشتن آب میشدن، قرار بود با یکی از همکارام (خواهرم خدا
میدونه با چه مصیبتی اومدم خونه، لامصب گل ها هم که پاک نمیشدن که!! لایۀ گل هم
اینقد ضخیم بود که باید لباس ها رو چندین بار میشستم، اما حسش نبود و همه رو
انداختم توی لباسشویی از
همون روز تا همین دیروز مسموم هم شده بودم و نمیتونستم از جام پاشم! +
الناز: من فکر میکردم بازم خونۀ داداشتی نت نداری! +
م. پ. ن: منم همینطور! باور
کنین من با بیماری چیزیم نمیشه، این دوتا آخر منو دق میدن! خلاصه
بخیر گذشت!! بجز اینا خبر دیگه ای ندارم... تا
اخبار بعدی شاد باشین...) برم بانک واسه
یه سری کارای بانکی! همین که از در دفتر اومدیم بیرون و رفتیم اون طرف خیابون،
یهویی روی گِل های وحشتناک اطراف خیابون چنان پام لیز خورد و روی گِل ها افتادم که
از سرتا پا گِل شدم
و خواهرم عوض اینکه منو بلند کنه، وایساده داره بهم میخنده!!
یعنی خدا نصیب هیشکی نکنه! همونجوری با چادر و مانتو و شلوار گِلی اومدم دفتر
و
همکارام حالا نخند کی بخند!!
(من اصولا لباسامو توی لباسشویی نمیندازم اینبار برخلاف میلم
مجبور شدم!)
تا جایی که
روز جمعه به مدت 24 ساعت نه تنها چیزی نخوردم، همه ش خواب بودم و اصلا نفهمیدم
روزم چجوری گذشت!! به الناز و م. پ. ن
میگم من اگه بمیرم شما محاله بفهمین، چون یبار حالمو نپرسیدین، با اینکه دیدین
آنلاین نبودم! حالا اینم دلیل های اونا:
طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |