!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

آخرای ماه اونقد سرمون شلوغ میشه كه حسابی خسته و كوفته میرسیم خونه، حتی از الان واسه فردا برا من اضافه كار نوشتن و معلوم نیس از كی تا كی باید برم اما مطمئنم خیلی طول میكشه چون كارمون خیلی زیاده!

در همین حین وقتی میبینی یه هنرمند خوش ذوق یكی از شعرای تو رو انتخاب كرده و با خط زیباش اونو برات نوشته و میاد پی وی بهت نشون میده و ازت اجازه میخواد بذاره توی گروه ادبیات اصلا خستگی از تن آدم بیرون میره! یه حس خوبی هم به آدم میده كه قابل وصف نیس!

+ رجوع شود به پست شماره 11 كه ذكر كرده بودم كه دست خط زیبا چقد برام مهمه و مورد داشتیم بخاطر دست خطش عاشق شدم حتی!!

zahta.jpg

به اسمم در بالا هم توجه كنین و اسم خطاط!




طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، 
[ چهارشنبه 29 مهر 1394 ] [ 07:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

به روز شد!!

توی پست شماره ی بیست و یك راجع به یكی از عادت های خوبم براتون نوشته بودم، راهنمایی میكنم: عیدی گرفتن از سادات در عید غدیر!

و گفته بودم یه سیدی داریم تو دانشگاه كه هر سال عیدی منو با واسطه و به هر نحوی شده به دستم میرسونه (خدا خیرش بده)

امسال اما عجیب تر بود! و از همه عجیب تر دیشب بود كه با میلاد هماهنگ كرد و اومد هیئت شاه حسین گویان محله ی ما! چیزی كه من فك میكردم در حد یه تعارف معمولیه اما این عیدی دادن گویا اینقدر برا خودش هم مهم هست كه یه شب از محرم رو رسما اختصاص داده بود به من و محله ی ما كه تا آخر هیئت هم مهمون هیئت ما بود و آخر وقت رفت خونشون!

اتفاقا دیروز كه خواهرمو دیده بودم گفتم آقا سید احتمالا امشب بیاد، اون موقع فقط در حد یه احتمال بود و حتی تصورشم نمیكردم اون همه راه رو بكوبه بیاد، اما در كمال ناباوری این اتفاق افتاد و عیدی من و میلاد و خواهرم رو بهم تحویل داد! خواهرم همیشه میگفت معرفت كل پسرای دانشگاه یه طرف، معرفت این سید یه طرف!! خیلی هم دلش میخواست ایشونو ببینه اما خب قسمت نبود...

الان كه سركارم، برم خونه و وقت كنم عكسشو آپلود میكنم رو همین پست كه ببینین پاكتی كه پولو توش گذاشته چه خوشگله!!

خلاصه من از همینجا برای چندمین بار ازشون تشكر میكنم، واقعا قدم رنجه فرمودن و تشریف آوردن... البته خیلی هم خوشحال شدم!

+لازم به ذكره كه همین سید ما با یكی از پسرای همسایمون به اسم امید هم همكلاسه، و از اولشم قرار بود با اون هماهنگ كنه بیاد، اما این امید خان گویا یكم پشت گوش میندازه و جدی نمیگیره و كل دیشب رو سید با داداش من سپری میكنه! اجرش با امام حسین (ع)...


اینم عکسی که قولشو دادم:


IMG_۲۰۱۵۱۱۳۰_۱۵۵۴۳۶.jpg

حالا پاکت های سال های قبل رو ندیدین! سیدمون خیلی خوش سلیقه س!! دو نقطه دی




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 28 مهر 1394 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز قرار بود بعد از ظهر مهمون مصطفی برم کلاسای حاج آقا عباسی و از کلاساش فیض معنوی ببرم، اما گویا قسمت نبود و برنامه ای پیش اومد و نشد برم! یعنی برنامۀ آنچنانی هم نبود هاااا، به مصطفی قول داده بودم که هر وقت دیدمش براش یه نوع شیرینی محلی کرمانشاه درست کنم و ببرم، این شیرینی سوغات کرمانشاه نیس، محلیه و فقط خانومای روستایی بلدن درست کنن و من!! از اونجایی که نمیخواستم بد قول بشم و هفته پیش هم دست خالی رفته بودم دلم نمیخواست دوباره همینجوری پاشم برم اونجا!! البته دانشگاه اصلی نه، شعبۀ پردیس که از خونۀ ما تا اونجا کمتر از نیم ساعت راهه!!

امروزم که بالاخره درست و حسابی جا افتاده بودیم توی محل کار جدید و اونجا آشپزخونۀ مجزا هم داره ولی هنوز خوب چیده نشده، رفتیم و اولین صبحونه رو اونجا میل کردیم و خیلی هم چسبید:


IMG_۲۰۱۵۱۱۲۸_۰۹۵۶۴۵.jpg


به ترتیب از راست سالاد الویه، پنیر محلی (نه پاستوریزه)، خامه عسل و نون سنگک!! یکم توی جابه جایی وسایل آشپزخونمون مثه قاشق و کارد و اینا گم و گور شدن واسه همین فقط یه قاشق پیدا کردیم واسه پنیر!! اون یکی ها رو دیگه خودتون تصور کنین با چه وضعی خوردیم دیگه!! چایی هم نزدیکای ظهر آماده شد!! یعنی یه جورایی واسه ناهار دیگه باید چایی میخوردیم (مینوشیدیم!!)

+قراره واسمون دمپایی بگیرن که اون طرف میزها با کفش نریم و با دمپایی باشیم تا کمتر کثیف بشه و کمتر به جارو زدن و اینا نیاز داشته باشه! پیشنهاد خوبیه اما نه واسه من!! من ماهی یه بار جورابامو اونم مامانم میشوره، اگه این برنامه پیاده بشه مجبورم هر روز بشورم!! کی جوصله داره؟!!! فعلا که دارم بهونه میارم که من پاهام در اون صورت یخ میزنه، اما خب بعید میتونم پیروز بشم!!

+ بی ربط نوشت:

 یه وقتایی دلت میخواد شمارۀ یه عده رو داشتی، یا دلت میخواست اینقد پررو بودی که میرفتی میگفتی فلانی میتونم شمارۀ شما داشته باشم؟! بعد میگفت چرا؟! میگفتی چون از شخصیتتون خوشم میاد دلم میخواد بجای اون آدمایی که میان توی تلگرام و وقتمو با اصل گرفتن و اینا میگیرن، با شما دو کلام صحبت کنم و چیزای زیادی یاد بگیرم! اما افسوس و صد افسوس که نه اونا اهل اینجور برنامه ها هستن نه من اینقدر جسارت دارم که همچین چیزی ازشون بخوام!! کاش یه روزی خودشون بفهمن و بیان شمارشونو بدن!! کسی چه میدونه؟!




طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، 
[ یکشنبه 26 مهر 1394 ] [ 06:08 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز کامل توی محل کار جدیدمون مستقر نشدیم، اما خب شرایط نسبت به قبل خیلی بهتره، از اینکه سیستم و صندلی خودم به خودم برگشته خوشحالم، تازه یه پرینتر اختصاصی هم دارم که دیگه با هیشکی توش شریک نیستم و کسی مزاحم کارم نمیشه، یه جورایی هم انگاری از بقیه جدا شدم و این یکم بیشتر بهم ارامش میده مخصوصا اینکه اون دوتا همکار جدیدمون رو جز وقت خوردن صبحونه نمیبینم!! نمیخوام بگم که همیشه دوس دارم تنها باشم، اتفاقا برعکس از تنها چیزی که متنفرم تنهایه، اما موقع کار چون ممکنه از کسی انرژی منفی بگیرم بیشتر ترجیح میدم تنها باشم، البته اگه سحر پیشم باشه خیلی بهتره هااااا چون دوسش دارم انرژی منفی هاشم برام نوعی انرژیه!

چند وقتی بود که اینستام کار نمیکرد، فک میکردم فیلتر شده، گفتم بیا و آپدیتش کن ببین چی میشه، ضرر نمیکنی که! از اون روزی هم که نصبش کرده بودم هیچ پستی نذاشته بودم، یعنی از خدا که پنهون نیس بلد نبودم اصلا باید چیکار کنم!! تا اینکه دو روز پیش اومدم دلو زدم به دریا و آپدیت کردم و سه تا عکس گذاشتم و کلی هم آدمای جدید فالو کردم!!فردا شبش دیدم کلی خبر دارم و رفتم دیدم مجری برنامه زلال احکام "نجم الدین شریعتی" اومده پست منو لایک کرده!! یعنی آدمای معروف هم بلدن همچین کاری کنن یا به قول همکارم این فروتنه که مثلا میخواد بگه به این شعر معتقده که:

به گفتار بنگر که گفتار چیست

به گوینده منگر که ان شخص کیست!

خلاصه در همان اثناء یکی از نویسنگان وبلاگی رو پیدا کردم که اتفاقا مدت زیادی بود آدرس وبلاگشو گم کرده بودم و چه خوب شد که آدرسشو گرفتم و الان قبل از نوشتن این پست داشتم میخوندم که ببینم توی این مدت بالاخره دختر موردعلاقه شو پیدا کرد یا همچنان در جستجوی دختر به سر میبره که اتفاقا کشف مهمی از سلیقه ی اون به عمل اوردم!! ماشاا... چه خوش سلیقه هم هست!! (آقای میم توکلی)

امروز صبحم که داشتم میومدم دیدم یکی از این وانت آبی ها نصفش افتاده توی جوب!! لابد راننده ش هم خانوم بوده!! شایدم اون جوب رو یه خانوم طراحی کرده بوده، بالاخره باید یه خانومی باشه که اون بیچاره بتونه گناهشو بندازه گردن اون دیگه! من که میگم اگه بگه در فکر یه خانوم بوده و یهویی این اتفاق افتاد قابل قبول تره، وگرنه اصلا همه میدونن که آقایون بهترین راننده ها هستن!!

+ با اینکه وسایل های خودم کنارمه اما هنوز به این محیط عادت نکردم و یه جورایی احساس غربت میکنم!! امروز بخاری و کولر گازی و اینا همشون روشنه و چقد گرمه!! حداقل این یه مشکل برطرف شد!!

 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ یکشنبه 26 مهر 1394 ] [ 08:05 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟

- وقت داری بریم بیرون؟!

+آره چطور؟ کجا بریم حالا؟

- تو بیا بهت میگم!

+باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام!

(لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!)

و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!!

خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم!

واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!)

خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 24 مهر 1394 ] [ 11:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم!

یكشنبه كه میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی كه هماهنگ كرده بودم یكیش الناز بود و یكی مهدیه و یكی هم مصطفی! با خودم میگفتم دیگه به كسی خبر نمیدم كه ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح كه پامون رسید دانشگاه به طور كاملا اتفاقی یكی یكی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینكی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد كه كسایی رو میدیدم كه فك میكردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن!

خلاصه اون روز اینقد خسته بودم كه فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی كنم...

فردای اون روز كه میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینكه از سر كار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم كه مامان گفت كه برنامه ریزی كرده بریم خونه ی دختر عموم كه تازه اسباب كشی كردن توی خونه ی جدیدشون!!

فردای اون روز یعنی سه شنبه كه دیروز میشه هم دوستم فائزه (كه تاكید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) كه الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار كرد كه بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی!

از طرفی هم محل كارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیكه تیكه داریم وسایل ها رو جا به جا میكنیم و كلا بین دو مغازه آواره ایم كه نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی كه الان سر كار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میكنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا

چندین بارم اعتراض كردم كه من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما كو گوش شنوا؟! الان به طور كاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق كردیم تا بیان محل اصلی رو آماده كنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل كار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عكسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!!

تازه اینجا بخاری یا یه گرم كن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!!

الانم كه دارم اینو تایپ میكنم نوك انگشتام یخ كرده و نوك دماغم قندیل بسته!! تا كی قراره این شرایط رو تحمل كنیم خدا میدونه!! خدا كنه هر چی زودتر این اسباب كشی تموم شه و بدونیم داریم چیكار میكنیم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 22 مهر 1394 ] [ 09:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


سرماخوردگی من چند مرحله داره:

1. ابتدا احساس میكنم كه گلوم مال خودم نیس... این یعنی مثلا میرین دندونپزشكی و یه آمپول میزنه واسه بی حسی و شما احساس میكنین یه طرف دهنتون مال خودتون نیس... دقیقا همون حس

2. گلو درد

3. كلفت شدن صدا تا حدی كه پشت تلفن ممكنه منو با یه پسر اشتباه بگیرن

4. قطع و وصل شدن صدا... به این صورت: سل....م ما...ن من او....م (معنی: سلام مامان من اومدم!)

5. قطع كامل صدا

6. بهبودی

همه ی مراحل یك طرف، مراحل 4 و 5 یك طرف!! یعنی توی اون دوران كه معمولا سه چهار روز طول میكشه از همبازی دوران كودكیم گرفته تا وزیر امور خارجه ی آمریكا همه و همه بهم زنگ میزنن و منم مجبورم رد تماس بدم و پیام بفرستم كه صدام گرفته و نمیتونم حرف بزنم!!

حالا بدترین قسمتش اینجاس كه توسط عوامل داخلی و خارجی، من جمله خانواده و همكاران مورد تمسخر قرار میگیرم!!!

همیشه هم میگم: آخه چرا من؟!





طبقه بندی: توضیحات، 
[ شنبه 18 مهر 1394 ] [ 08:21 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم كه یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو كه قطع كرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب كیه؟! گفت شما نمیشناسینش!

خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم كه از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن كه مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشتركشون زیاد بود!

بعد از معرفی كردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین...

من سالهاس عادت كردم یعنی بد عادتم دادن كه از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرك! هر سال هم یكی از پسرای دانشگاهمون كه واقعا دل پاكی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم كه عید رو تبریك گفتم با اینكه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرك رو بهم بده! اینم عكسای عیدی هام هست كه هیچوقت خرجشون نمیكنم!



zzzz.jpg

خلاصه برگردیم به دیروز كه فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!!

بعد از رفتن اونا كه داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فك میكیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم كه ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (كه به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انكار میكنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاك كه شناسنامه نیس!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 16 مهر 1394 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز صبح كه داشتم میومدم سركار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یكشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم كه با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه كه آبجی تسویه كنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه كنون داریم!!

یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه كه هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یكی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلكی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون كردم كل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم!

بگذریم!

داشتم میگفتم كه اره صبح كه زدم بیرون یعنی یَك هوا سرد و طوفانی بود كه نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و كاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم كردم كه پیاده تا محل كارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری كه توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!!

یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا كه دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم كه بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی كه افكار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه كارمو شروع كرده بودم كه همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه كنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم كه بزارمش رو تكرار و تا ساعت دو كه میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین كردم چیزی نظرمو جلب نكرد، جز یه آهنگ بی كلامی كه هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!!

شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فكر كردم!! فك كنم از این آهنك های بی كلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میكنم واسه همچین روزایی كه نه دوست دارم حرف بزنم نه كسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فكر كنم... فكر...





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 15 مهر 1394 ] [ 01:31 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


به منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست به این روز افتاده:


IMG_۲۰۱۵۱۱۰۸_۱۳۳۸۳۱.jpg


IMG_۲۰۱۵۱۱۰۸_۱۳۳۹۳۵.jpg

از اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون حلال چقد سختی کشیدم!!

و اما برای تو فرزندم...

بدان اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!!

میپرسی پپرونی چیست و میخندی؟!

پ: پول

پ: پارت

رونی: بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، خاطرات، 
[ دوشنبه 13 مهر 1394 ] [ 05:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اینكه تولد خواهرت باشه دیروز و از ساعت سه ظهر تلپ بشی و اونقدر با مامان حرف بزنه كه نتونی بخوابی حتی، بعدشم هی بشینی بگی یه چیزی بیار بخوریم و اونم خربزه بیاره كه تو نمیتونی بخوری و بعد سفارش بدی كه من نسكافه میخوام و اونم هی غر بزنه كه تو دیگه چجور خواهری هستی و بعد موقع شام دوغ بخوری و دیگه بخاطر گلو دردت صدات درنیاد و بعد از شام هم منت بذاری سر خواهرت كه من واسه مامانم كار نمیكنم و الان دارم برات ظرف میشورم لذت داره یعنی؟!

تازه بدترین قسمتش اینجاش كه شب دیر وقت بیاین و بری یه سر تلگرام و ببینی هیشكی نیست و بگیری بخوابی و صبح با چشمای نیمه باز كه بدجوری هم خوابت میاد باید بری سركار و همون موقع هم آنلاین میشی و اول صبحی میبینی بازم خبری نیست و صدات همچنان درنمیاد و اصلا هم حوصله نداری و همه ی عالم و آدم رو به باد فحش میگیری و لعنت میفرستی بر كسی كه اینجا آشغال میریزد و شیطان رجیم و از این صوبتا...

و همینطور الان سركار باشی و گلوت همچنان میسوزه و صبحونه هم معلوم نیس كی قراره بخوری و اصلا میتونی بخوری یا نه و داری اینا رو مینویسی...

بعد از اینجا هم قراره برم پایگاه!! دیگه از آرمان های امام نمیشه گذشت :دی





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ دوشنبه 13 مهر 1394 ] [ 07:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف كنم كه من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسك و از همه بدتر عنكبوت و چندتا حشره ی دیگه كه حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیكار میكنن؟! حالا منی كه تو واقعیت اینا از فاصله ی یك كیلومتری من رد بشن من فرار میكنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا!

صبح كه داشتم میومدم سركار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سركارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشكوكی شلوغ بود! تا جایی كه یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور كلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی كه تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینكه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فك كنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میكنیم! اصلا كلا تكنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!!

قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه كلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا كه تولد آبجیه یه كادوی خوشگل كه مورد نیازشم باشه البته، پیدا كنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری كه پیتزا خوردم درست و دقیق یك ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با كی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود!

الان كه دارم اینا رو تایپ میكنم این همكاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش كه بتونه از اصطلاح "شك توش هست" استفاده كنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا كرده برای مسخره كردن من! واسه توضیح اینكه این چه ربطی به من داره باید بگم كه یبار همون شخصی كه یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود كه نتیجه ی كنكورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شك توش هست!! حالا این شده سوژه كه همه سعی میكنن نوعی جملاتشون رو تنظیم كنن كه این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط كافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول كن نیستن كه!!

یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم كه هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، خاطرات، 
[ شنبه 11 مهر 1394 ] [ 10:33 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم!

7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا:


IMG_۲۰۱۵۱۱۱۰_۲۱۳۷۴۷.jpg



قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم...

زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد!

بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور...

برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری...

نه ولش كن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه!

ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...

 

یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم شهاب رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم! 

+ یکی از اون چندین نفر مصطفاس که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات، 
[ جمعه 10 مهر 1394 ] [ 11:46 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!




بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...

عنوان رو حال كردین؟!

جونم براتون بگه كه تقریبا دو ماه پیش بود كه از طرف اون آموزشگاهی كه اونجا تدریس میكردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!
كلی اطلاعات جمع كردم كه چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم كه چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شكیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو كتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شك كنم به نمازی كه خوندم، دندم نرم شروع میكنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم كه وسط نماز شك كردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شك" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!
خلاصه یكی از همكارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا كه قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت كه سخت نیست و نترس و از این صوبتا!
رفتم و سر صبح اولین نفری بودم كه اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دكترا كه میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلان
همچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!
یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده كرده بودم كه هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط انداز
خلاصه از اونجایی كه خوده لوك خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم كه شهیده!! فك كنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتا
آخر آخرا كه از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!
قیافه ی من در اون لحظه
نمیخواستم كم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!
قیافه ی خانومه
منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم كه نزدیكه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیك ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!
قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلكی چقد از فضایل معنوی دوره!!
خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت كلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید كفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم!

 با این مقدمه ی یه كوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!

از اونجایی كه فقط صبح ها میرم سركارو عصرا بیكارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه كنكورم هم برنامه ریزی كردم از بهمن شروع كنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...

برا همین قضایایی كه گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی كه اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میكشه و به طبع با ماشین خیلی كم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه!

راستش فك میكردم الان یه جاییه كه نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بكمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تكبیر بگی! بعدش كه رفتم دیدیم حتی خانوم هایی كه در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت كردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!!

+ بسیج همچین كه میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)

+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی




طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 7 مهر 1394 ] [ 09:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


موقع اومدن تو راه هم با جنازۀ یه گنجشک روبه رو شدم، خیلی دلم سوخت، همیشه مُردن پرنده ها برام سواله، یعنی اونا یهویی موقع پرواز قلبشون وا میسته و میمیرن و میوفتن پایین؟! یا میدونن که دارن میمیرن و خودشون میان پایین؟ اما خب صحنۀ دردناکیه!! ظرف کمتر از پنج روز این دومین گنجشکیه که دیدم که مُرده!!


3.jpg



طبقه بندی: اتفاقات، 
[ یکشنبه 5 مهر 1394 ] [ 07:23 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



نمیدونم شما تا حالا از این تراول پنجاه تومنی ها دیدین یا نه؟! مام اولین مشتری که از این پولا آورد خیلی جا خوردیم و فوری بردیم بانک و تایید کردن (فقط نمیدونم چرا هیچ جا تو اخبار و اینا اعلام نشده بود قبلا!!) و سرشون چقد دعوا کردیم که اونا مال کی باشه! امروز که داشتن حقوقمو میدادن دیدم که یکی از اون تراولا (هرکی ندونه فک میکنه یه بسته تراول بوده!! من پولم کجا بود بابا؟!)از اون جدیداس! بیشتر از هرچی اون منو خوشحال کرده بود. راستی اندازه ش هم از همۀ پولها کوچیکتره هم از طول هم از عرض! جیباتون پُر از اینا ایشاا...




23.png




طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، 
[ یکشنبه 5 مهر 1394 ] [ 07:20 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اصلا از وقتی مدرسه باز شده هاااا یکم احساس حسودی میکنم حتی به اونایی که چند ترم از وقت قانونیشون میگذره اما به دلیل داشتن واحد بازم میرن دانشگاه، یا حتی بچه ابتدایی هایی که صبح ها که میرم سرکار توی راهم میبینم! با وجود همۀ زحمت هایی که در طول سالهای تحصیلیم کشیدم و هیچوقت دلم نمیخواست اون دوران برگرده و دوباره بخوام اون همه درس بخونم، اما حقیقتش الان حتی دلم میخواد برگردم و از ابتدایی دوباره از اول شروع کنم!

دیروز که سرکار بودم چند بار پشت هم برام پیام بود، منم که سرم شلوغ بود نگاه نمیکردم و با خودم گفتم حتما بازم از این پیام تبلیغاتی هاس که ارزش نداره دست از کارم بکشم که رشتۀ کار از دستم در بره! گذاشتم وقتی کارام تموم شد در کمال بهت و حیرت دیدم به حسابم پول واریز شده اونم مبلغ قابل توجهی! با خودم گفتم عب نداره 200 تومنشو میگیرم، 200تومنشم کارت به کارت میزنم به اون یکی کارتم و میگیرم، بقیه شم فردا پس فردا میگیرم حالا عجله ای نیس که!

رسیدم جلوی خودپرداز و کارتمو درآوردم و انداختم و رمزو اینا بعد نوشت دستگاه قادر به انجام عملیات نیست! با خودم گفتم یعنی چی؟! مگه میشه! بعد از اینکه چندین بار امتحان کردم و نتیجه ای نگرفتم تازه یادم افتاد که از ماه پیش به مامان میگفتم که کارتم اعتبارش تا شهریوره!

خلاصه امروز رو یکی دوساعتی مرخصی گرفتم که برم با مامان کارتمو عوض کنم! رفتیم از شانسه ما کلا سیستم بانک قطع بود، گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم خلاصه با مسئول اونجا حرف زدیم که من برم سر کار و مامانم بقیۀ کارامو انجام بده، خودمم بی صبرانه منتظر بودم ببینم کارت جدیدم چه شکلیه!! از مامان خواستم اولین کاری که میکنه اونو بیاره دفتر تا من ببینمش!

درسته از کارت سابقم عکسی ندارم اما خب این شکلی بود (کارت بابام)



1.png


و الان بعد از عمل این شکلی شده!! خوشگله دوسش دارم!!



2.png




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 5 مهر 1394 ] [ 07:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


دو تا ویژگی برای من همیشه مهم بوده و هست!! یه جور ارادت یا بهتر بگم علاقه خاصی به این دو مورد دارم!

اولیش دست خطه! دست خط همیشه برام مهم بوده، توی دوستی هایی که داشتم اولین چیزی که از طرف خواستم این بوده که یا دست خطشو ببینم یا بگم برام نامه بنویسه، یا گاهی اوقات به دلیل فاصلۀ زمانی و مکانی عکس اون دست نوشته هم قابل قبول بوده! این مورد اونقدری توی دوستی های من موثره که مورد داشتیم بخاطر دست خط زیباش عاشقش شدم حتی!!

مورد دوم نداشتن غلط املایی هست! اصلا از نظر من هر کسی با هر مدرکی از هر دانشگاه و کشوری اگه غلط املایی داشته باشه بیسواده، تموم شد رفت! انتظار ندارم طرف بیاد قسطنطنیه رو درست بنویسه اما حداقل کلمۀ "اصرار" رو که چندین بار از چندین نفر مشاهده کردم رو "اسرار" ننویسه!

حالا تا اینجا این مقدمه رو داشته باشین تا من برم سر اصل مطلب!

گروهی که میگفتم توی تلگرام قرار بود بریم بیرون و ملاقات داشته باشیم  با اعضا و اینا؛ اسمش freedom بود.

از این طرف به سرم زده بود که دوستای فیسبوکم رو هم توی گروهی به عنوان فیسبوکی ها جمع کنم چون واقعا وقت نمیکنم برم فیسبوک! (کار خاصی ندارم اما وقت کم میارم جدیدا!) اومدم و تو فیسبوک اعلام کردم که کیا با همچین برنامه ای موافقن و یه عده ای رو جمع کردیم و گروه فیسبوکی ها با مدیریت ( کلمه ش خیلی سنگینه!!) من افتتاح شد!

روز بعد از افتتاحیه دیدم همچین مدیریت با روحیۀ من سازگار نیست و توی یه عملیات خود جوش همۀ اعضاء رو به همون گروه اولیه یعنی freedom انتقال دادم اونم بدونم هماهنگی! (مگه کسی میتونه چیزی به من بگه؟!)

خلاصه توی اون گروه هم یه هفته ای بود اعلام کرده بودم که بابا بیاین دست از این کپی کردن پست ها بردارین و کم کم شروع کنیم پستایی بذاریم که اولا مخصوص اعضاء باشه، ثانیا تکراری و کپی نباشه! برای شروع هم پیشنهاد دادم که جمعه (یعنی دیروز) ساعت 10  شب همگی یکی از شعرای مورد علاقه شونو بنویسن و عکسشو بذارن تو گروه!

کاری ندارم که خلایق هر چه لایق، اما از بین اون سی چهل نفر تنها کسانی که وفاداریشونو ثابت کردن من و مهدیه و الناز بودیم! خب بقیۀ دوستان دیگه نباید از من انتظاری داشه باشن که! در ادامه عکسا رو گذاشتم... اصلا هم نمیخوام پُز بدم اما خداییش دست خط من کجا و دست خط بقیه کجا...



دست خط خودم


IMG_۲۰۱۵۱۱۰۵_۱۱۵۴۰۶.JPG



دست خط الناز


الناز.jpg


دست خط مهدیه


IMG_20151106_041002.jpg



+ شنبه همیشه هم خر نیست!!

1. یه وبلاگی بود مدتها از خواننده های خاموشش بودم، از زمانی که نسرین ملقب به تورنادو رفت دانشگاه شریف برق خوند و امروزم اولین روز کلاس ارشدش تو رشتۀ زبانشناسی بود! قلم زیبایی داره، خیلی دلم میخواست ببینمش که امروز بالاخره عکسشو دیدم!!

2. یه وبلاگی بود که چهار پنج سالی میشه مطالبشو دنبال میکنم، حتی یه بار به کل نقل مکان کرد و بازم تونستم آدرس جدیدشو پیدا کنم، اونجا هم از خواننده های کم و بیش خاموش و روشن بودم، نویسنده ش ایمان ملقب به زرافه که دانشجوی ارشد هست قراره ازدواج کنه!!

3. یه وبلاگ دیگه هم هست نویسنده ش فرزاد دانشجوی دکترای یکی از دانشگاه های آلمانه، بالاخره بعد مدتها امروز پست گذاشت!

++ عاشق اون دسته پست ها و وبلاگ هایی هستم که طرف خودش مینویسه، نه اینکه کپی کنه! این سه وبلاگ محبوب من مطالبش تماما اتفاقات و حرفا و دردو دلهای نویسنده س! با اینکه نسرین و ایمان از من کوچیکترن اما برا هردوشون احترام ویژه ای قائلم! با اینکه حتی منو نمیشناسن اما براشون آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم...






طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 4 مهر 1394 ] [ 05:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین