!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

من از همین تریبون اعلام میکنم که آقا من اکانت تلگراممو واگذار میکنم!! به کی؟! مُحرزه (این کلمه املاییشو تازه یاد گرفتم واسه اینکه یادم نره اینجا نوشتم!)... اون شخص کسی نیست جز الناز (به افتخارش...) الناز جان اکانتم مبارکت باشه، نوش جونت باشه، گوارای وجودت باشه، ایشاا... پیاماش همیشه برات بچرخه!

لابد فک میکنین میخوام درس بخونم و تریپ درسخونی برداشتم و میخوام گوشی و ما یتعلق بهش رو ببوسم بذارم کنار؟! نه خیر آقا جان از این خبرا نیست! درس جای خود، گوشی جای خود، چت جای خود، قسمت شد اصلا ازدواجم جای خود... اینا هیچ ربطی به هم ندارن!

نمیخوام زیاد بحثو به حاشیه بکشونم، اما اصلا من نه، شما... به عبارتی شما جای من، فرض بفرمایین وارد تلگرام میشین، میبینین به به دوستاتون براتون پیام گذاشتن، با کلی ذوق و شوق که وااای الان نگران حال من بودن باز میکنین با پیام هایی رو به رو میشین که حال دوستتون رو از شما پرسیدن، آیا شما اونوقت اکانتتونو به همون دوستتون واگذار نمیکنین که اون دسته از دوستانه نگران از ایشون، به طور مستقیم با دوستتون در ارتباط باشن؟! (خیلی مبهم شد حرفام اما عکس زیر گویای همه چیزه! هزارتا حرف توشه که امیدوارم متوجه بشین و حتما هم میشین!)


11الناز.png

+ خودم آهنگ عنوان رو نشنیدم ( خشکه مذهبی= تا آخر محرم آهنگ گوش نمیدم!) میذارم اینجا بعدا بگوشمش!! اگه یادم رفت یادم بندازین...

+ روی کلمۀ "آهنگ" کلیک رنجه بفرمایید!



[ پنجشنبه 29 مهر 1395 ] [ 09:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] نظرات

چقد هوا سرد بود امروز... و اولین بارون پاییزی رو شاهد بودیم البته موقع برگشتن از سرکار:


بارون.png

این مسیر خونمون رو دوست دارم... چرا؟! چون خلوته، البته نه خلوتی که ترسناک باشه، خلوته دنج! نمیتونم توصیفش کنم پس بیخیالش میشم، شما فقط در همین حد داشته باشین که من دوسش دارم.

آقا نمُردیم و یه خارجی بالاخره ازمون خواستگاری کرد! تو اینستا یه خارجی (بماند کدوم کشور!) اومده بود باهاش چت میکردم (واسه تقویت زبان!) بعد در کمال پررویی از من خواستگاری میکنه! بعد من میگم داداچ من مسلمون تو غیر مسلمون، تو باید مسلمون بشی هااااا، کار هر کسی نیست هاااا، اما در کمال تعجب دیدم حاضره دینشم عوض کنه!! (عجب زبون نفهمیه!!)


چت.png

خلاصه بلاکش نمودم... پسر خوبی بود... نمیدونم ایرانی ها چرا نمیتونین این همه کمالات رو در من ببینن، به جان خودم یه دور برم خارج، منو رو هوا میزنن! افسوس که این همه کمالات داره اینجا هدر میره...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 28 مهر 1395 ] [ 06:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ دوشنبه 26 مهر 1395 ] [ 07:20 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز هوای تبریز (تاکید دارم رو تبریز که دلشون بسوزه اونایی که تبریزی هستن و اینجا نیستن!) ابری بود گفتم شاید شاهد اولین بارون پاییزی باشم اما هوا فقط گرفت و نبارید که نبارید! بعد از سه چهار روز تعطیلی سرکار رفتن هم عالمی داره ها!! مخصوصا که هنوز خیلی سرمون شلوغ نشده و میتونیم با بچه ها از هر دری حرف بزنیم، بعد تو همین اثناء هوس کنیم چیزی بخریم، بخوریم و با این پفک قلبی ها روبه رو شیم و کلی باهاشون عکس بگیریم!! به لطف میلاد (اون زمان که هنوز خدمت نرفته بود) تقریبا همه مدل پفک رو دیدم و خوردم اما خداییش این مدلیش رو ندیده بودم!! واسه امروز سوژۀ خوبی بود...


پفک.png

به جان خودم این هفت عدد پفک کاملا اتفاقی بود و خودمم الان دیدم!! چقد عدد 7 رو دوست دارم...

همینجوری دارم فیلم دانلود میکنم اما باور کنین اصلا حسش نیست نگاه کنم، کی میخوام بشینم تماشاشون کنم خدا میدونه، فعلا به قول دکتر سیب باید رو بُعد درس خوندن تمرکز کنم تا بعد ببینم خدا چی میخواد!

قضیۀ النازم حل شد که چرا تلگرام نمیاد!! گفتم شاید نگرانش باشین... هیچی دیگه خانوم اونجا سوتی داده و تا یه مدت نباید آفتابی شه اما کماکان توی دایرکت اینستا به فعالیتش ادامه میده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 24 مهر 1395 ] [ 08:34 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از روز تاسوعا همینجور بکوب صبحونه و ناهار و شام مهمون امام حسینیم و همین چند دقیقه پیش آخرین نذری ها رو هم خوردیم که دیگه چیزی نمونه ولی خب ماشاا... تمومی نداره که، همینجوری میاد برامون (خدا قبول کنه!) توی این مدت هم اینقد خوردم (عین قحطی زده ها) که فک کنم راحت 5 کیلو به وزنم اضافه شده!! منی که 4 ماه طول کشید 10 کیلو کم کنم و به وزن دلخواهم برسم الان توی سه چهار روزه شدم عین سابق!! آخه چیکار کنم؟! از غذا خوردن لذت میبرم، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! بزرگترین آرزوم هم همیشه این بوده که هرچقد دلم میخواد غذا بخورم ولی چاق نشم، اما خب خدا میاد به مردم استعداد نخبگی میده به منم استعداد چاقی داده!

به لطف مهیار خان (که عمه همچنان فداش شه!) که فرشمون رو کثیف کرده بود، امروز خواستم اراده کنم درس بخونم که مامان از این تعطیلی و هوای نسبتا خوب استفاده کرد و گفت بیا بریم فرش رو بشوریم! منم بعد از سه هفته تازه تازه داشت سرماخوردگیم درست میشد که باید عرض کنم دوباره سرماخوردگیم به حالت اول بازگشت!

دوتا فیلم دانلود کردم که حجمم تموم شه لامصبا جفتشونم طنزن نتونستم نگاه کنم!

النازم باز معلوم نیس چش شده یه هفته س تلگرام نیومده، میپرسم چرا نمیای جواب سربالا میده! اصلا من به اینجور رفاقتا مشکوکم... همش حس میکنم داره چیزی رو که "به من مربوط میشه" از من مخفی میکنه!

م. پ. ن هم امروز رفت تهران، خب که چی؟!

همین 5 دقیقه پیش اس داد که رسیدم، بازم خب که چی؟!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 23 مهر 1395 ] [ 08:50 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عزاداری هاتون قبول باشه، حالا بماند که هیچکدمتون برا من نذری نیاوردین!! دیروز که عاشورا بود و شبش هم شام غریبان، حس و حال نوحه گوش دادنم نداشتم، (البته لازم به ذکره این دو سه روز کلا حسه هیچی رو نداشتم) رفتم یه سر تلگرام  توی یه گروهی با این پیام ها مواجه شدم:


ماه.png

آقا منو مامان و آبجی و کلا اهل بیتِ بنده هرچی به ماه نگاه کردیم هیچی ندیدیم، یعنی دیدیم ولی همون لکه های همیشگیِ ماه بود و هیچ چیزه غیر طبیعی توش نبود! من که توی گروه نوشتم من چیزی ندیدم اسمم شد کافر، ملحد، از دین برگشته!! یعنی من اگه کورکورانه تقلید میکردم و میگفتم دیدم، میشدم حسینی!! خلاصه ما بازم به خودمون تلقین کردیم و بسیج شدیم که این "یا حسین" رو روی ماه ببینیم!! اما هرچقد هم این تلقین قوی تر میشد فقط میشد از توش "یا حسن" درآورد!! یعنی زور زدیم که حسین ببینیم حسن میدیدیم (چه ربطی داشت ا... اعلم!) قسمت جالبش اینجاس که میلاد هم از پادگان زنگ زد و گفت کادری هاشونم دیدن و اطلاع رسانی شده!! ما دیگه داشتیم مطمئن میشدیم که ما از دین برگشته ایم که یاد این داستان از پیامبر افتادیم:

در تواریخ آمده است: در آن روز که ابراهیم از دنیا رفت ‏خورشید گرفت و مردم مدینه گفتند: خورشید به خاطر مرگ ابراهیم گرفته است!  

رسول خدا(ص)براى رفع این اشتباه و مبارزه با این موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:  "ایها الناس ان الشمس و القمر آیتان من آیات الله یجریان بامره، مطیعان له، لا ینکسف لموت احد و لا لحیاته، فاذا انکسفا او احدهما صلوا"  

اى مردم همانا خورشید و ماه دو نشانه از نشانه‏هاى قدرت حق تعالى هستند که تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حیات کسى نمى‏گیرند و هر زمان دیدید آن دو یا یکى از آنها گرفت نماز بگزارید.

بعد نشستیم با خودمون تحلیل کردیم که آقا اگه قراره خدا معجزه کنه چرا پنهان کاری میکنه که یه عده ببینن، یه عده هرچقد زور میزنن نمیبینن؟! واسه معجزه، خدا همچین کن فیکون میکنه که دیگه جای هیچ شک و شبه ای نمیمونه ، که مثلا اونا حسین ببینن ما حسن ببینیم بقیه هم به ریش ما بخندن! واقعا من نمیدونم هدف مردم از این کارا و شایعه پراکنی ها چیه اما قطعا هدفه سازنده های این شایعه این بوده که توجه مردم رو از عزاداری به سمت ماه و خرافات جلب کنن که شام غریبان یادمون بره!

+ صبح داشتم کم کم آماده میشدم برم سرکار، به یکی از همکارام اس دادم که فلانی بین التعطیلین نیست؟! گفت نه بابا پاشو بیا!! منم همچنان حس و حال نداشتم و تقریبا کامل آماده شده بودم که دیدم صاحب کارمون زنگ زد گفت امروز رو بمون خونه و نیا چون هیشکی نیست و مام اینجا گرفتیم خوابیدیم!! خداییش میرفتم سرکار برام اینقد زور نداشت که بخوام لباسامو عوض کنم... با همون لباسا رفتم خوابیدم... چسبید البته!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 22 مهر 1395 ] [ 07:03 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اوایل ماه که میگم سرمون خلوت میشه یعنی این به روایت تصویر:


1476113428109.jpg

بعد شما تصور کنین من چقد بیکارم که میشینم اونجا درس میخونم، عکس میندازم، به وبلاگای دوستام سر میزنم، تازه ساعت 10 هم میرم (بقیه از ساعت 7:30 اونجان) سرکار و ککم هم نمیگزه!!

این شبا و روزا اگه سوژه ای برا پست گذاشتن نداشتم همچنان دعاگوی شما هستم و التماس دعا هم دارم ازتون!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 19 مهر 1395 ] [ 08:54 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

فکر میکردیم فرداس، منم خودمو برا فردا آماده کرده بودم که یهو سرکار بودم که آبجی زنگ زد گفت برا ناهار خونه نرو و بیا خونۀ ما! بله قضیه از این قراره که هرسال این موقع از ماه محرم، خالۀ من شله زرد میپزه و نذری میده! من تا به این سن فقط سهمی که برامون میفرستادن رو میخوردم اما امسال خالم مخصوص دعوت کرده بود که بریم توی پختن و بقیۀ کارا کمکش کنیم! منم یادم میاد خیلی قبلا ها آش رو موقع پختن هم زده بودم اما تا حالا شله زرد رو امتحان نکرده بودم که ببینم واقعا آدم حاجت روا میشه یا نه، خلاصه مام نیت کردیم و یه نیم ساعتی هم زدیم که ته نگیره! توی اون لحظه دیگه واقعا به یاد همه تون بودم، هنوزم نخوردم که بعد بیایین بگین خوردی و بعد یاد ما افتادی! یه شوخیه کوچولو هم با امام حسین کردیم و روی شله زرداش چندتا شکلک کشیدیم! البته اونا برا خودمون بودهااااا قرار نبود اونا رو بدیم هیئت!


http://s9.picofile.com/file/8270270968/1476025184423.jpg

در کل جای همه تون خالی بود!!

+ خاله جان نذرت قبول...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 18 مهر 1395 ] [ 08:47 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اون زمان که دانشجو بودم وقتای استراحت یا وقتایی که کلاس نداشتیم با دوستم ه. ج یه جایی رو توی محوطۀ دانشگاه کشف کرده بودیم که اونجا استتار میکردیم و تمام رفت و آمدها رو به تمام دانشکده ها زیر نظر میگرفتیم. این میون اگه آشنایی میدیدم بهش یه تک میزدیم که یعنی دیده شدی، بعد اون طرف که میفهمید رویت شده سعی میکرد ما رو پیدا کنه و در اکثر مواقع م. پ. ن میتونست جای مارو کشف کنه. این اتفاق برای خوده من کمتر پیش میومد که کسی منو ببینه و بهم تک بزنه که یعنی دیدمت. یبار با همون دوستم که توی دانشگاه داشتیم قدم میزدیم دیدم م. پ. ن تک زد، اما من هرچی گشتم نتونستم پیداش کنم، بهش پیام دادم که چرا پیدات نمیکنم؟ گفت بالا رو نگاه کن، نگو از پنجرۀ کتابخونۀ دانشکده شون که نمیدونم طبقۀ دوم بود یا سوم منو دیده بوده و با یه تک اعلام کرده! توی این عکس یه جایی اونجاها که توی دایره س، البته اگه اشتباه نکنم!


179135_3877716955230_4605803_n.jpg

اینا رو گفتم که بگم نمیدونم چرا امروز وقتی که داشتم از سرکار برمیگشتم خونه یاد اون دوران افتادم و خیلی دلم خواست کاش الان هم یکی میشد از دور منو میدید بعد یه تک میزد که فلانی دیده شدی! آخه توی این دو سه سالی که میرم سرکار اصلا پیش نیومده که سر راهم اتفاقی کسی رو ببینم، قبل از اونم توی یه مسیر دیگه که 45 دقیقه پیاده روی داشت به مدت دو سال آموزشگاه میرفتم تدریس میکردم و همیشه خدا خدا میکردم کسی رو (فرقی نمیکرد کی) اتفاقی ببینم اما هیچوقت هیشکی رو ندیدم!

راستش از دیروز که کتابامو دیدم و امروزم همشونو دادم رفت خیلی هوایی شدم و دلم برای دانشگاه و همکلاسیهامو و اون روزا تنگ شده، من کاری با بقیه ندارم اما من واقعا دانشگاهمو دوست داشتم، همکلاسی هامو دوست داشتم، رشته مو دوست داشتم، استادامو دوست داشتم، قطارِ دانشگاهمونو دوست داشتم، اتوبوساشو دوست داشتم، هم دانشگاهی هامو دوست داشتم، غذای سلف رو دوست داشتم...

یادم نمیاد توی اون 4 سال لحظه ای بخاطر چیزی حتی از دلم بگذره که أه چقد دانشگاهِ بدیه!! همیشه دوسش داشتم و خواهم داشت...

 Screenshot_۲۰۱۶-۱۰-۰۸-۲۰-۰۱-۴۳.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 17 مهر 1395 ] [ 08:22 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

همسایمون یه خواهر زاده داره که امسال اولین سالی بود که کنکور میداد، از اون خر خونای در نوع خودش! رشته ش ریاضی بود و انصافا هم رتبه ش به حدی خوب بود که دانشگاه تبریز یا تهران حتما رشتۀ خوبی قبول میشد، اما ایشون عشق زبان داشت!! موقع انتخاب رشته پیش هر مشاوری رفته بود همه شون گفته بودن حیفه با این رتبه توی ریاضی، بری زبان بخونی، و البته حیف هم بود! تا اینکه میاد از من (به عنوان پیشکسوت در زبان) مشاوره بگیره! منم بهش همۀ خوبی ها و مخصوصا بدی های این رشته رو گفتم، همۀ اون چیزایی رو که اگه اون سالها به من میگفتن دیگه عمرا سراغ زبان میرفتم، اما پاشو کرد توی یه کفش که من زبان دوست دارم! آخرش تسلیم شدم گفتم باشه برو ولی بعد از 4 سال اگه خدایی نکرده مثه من مجبور شدی بری جایی کاملا غیر مرتبط با رشته ت کار کنی نگی کسی نبود اینا رو بهم بگه ها!! همینجوری وایساد تو روم گفت من زبان رو دوست دارم (قابل توجه خودم و جناب معلوم الحال: آدم باید اینجوری رشته شو دوست داشته باشه!) !! گفتم موفق باشی!! حالا همون رشته و گرایش من (زبان و ادبیات انگلیسی) از دانشگاه تبریز قبول شده و اینقد خوشحال بود که تمام کتاب های درسی و کمک درسیشو به من داد!!

چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که اونهمه کتاب که واسه دانشگاه خریده بودم و الان به دردم نمیخوره و همینجوری توی انباری داره خاک میخوره رو ببرم بدم به همون خواهرزادۀ همسایه مون که مطمئنا به درد اون خواهند خورد! همین که رفتم بهش پیام بدم دیدم اون جلوتر از پیام داده که فلانی کتابای درسیت مونده؟! (مثه این قضیۀ دل به دل بزرگراه داره و اینا!) خلاصه جونم براتون بگه که امروز صبح (منی که جمعه ها صبح بکُشن زود از خواب بیدار نمیشم!) رفتم انبار قریب به 31 تا کتاب براش پیدا کردم (شما شاهد باشین) !!


کتاب.png

خداییش من با هر کدوم از این کتابا زندگی کردم هااا! توی همه شون اینقدی با دوستام چت کردم که وقتی میخوندمشون قشنگ صحنه ش یادم میومد (اما اصلا درسا یادم نمیومد راجع به چی بودن!)!! بعد از 4 سال که قراره این کتابا بهم پس آورده بشه، خدا میدونه چه اتفاقایی ممکنه افتاده باشه! فقط امیدوارم تا اون موقع شما و این وبلاگم پابرجا باشین که یه مروری بکنیم از این روزی که من با کتابای عزیزتر از جونم وداع کردم!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 16 مهر 1395 ] [ 06:42 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یه دوست وبلاگ نویسی دارم که نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواد وبلاگشو لینک کنم، اما با این حال سالهاس به عنوان خوانندۀ یکی درمیون خاموش و روشن مطالبشو دنبال میکنم و الحق و الانصاف خیلی خوب مینویسه و خیلی هم براش اتفاقای جالبی میوفته و هرکاری میکنم نمیتونم مثه اون بنویسم، میترسم هم تقلید کنم و مثه اون زاغه بشم که میخواست راه رفتنه کبک رو تقلید کنه، راه رفتنه خودشم یادش رفت! اصلا رفته رفته خودمم احساس میکنم دارم حسود میشم و حتی به نوشته های شماهام حسودی میکنم، حالا چیزای دیگه که جای خود داره!

این سردرد های شدیدم هم این روزا بدجور پدرمو درآورده، به همکارم میگم ف.گ به نظرت چرا اینقد سردرد دارم، میشینم درد میکنه، پا میشم درد میکنه، میخوابم درد میکنه، نمیخوابم درد میکنه، خلاصه در هر حال درد میکنه، عوض اینکه بگه از سرماخوردیگته، برگشته میگه سینوزیت داری بدبخت!! یعنی دفعه بعد علایم سرماخوردگی رو بهش بگم دیگه رسما منو راهی قبرستون میکنه، اینم همکاره من دارم آخه؟!

راستی اینقدم به خاگینه های من گیر ندین، من اراده کنم آشپزی میکنم در حد یانگوم، اما در اکثر اوقات (تقریبا همیشه) حسش نیست! ولی در عوض بلدم نیمرو درست کنم در 70 نوع مختلف که یکی با اون یکی فرق داشته باشه!

دیشب میلاد بدو بدو از هیئت اومده منم تازه داشت چشمام گرم میشد که بخوابم، بیدارم کرده میگه بخور، منم تو تاریکی میگم این چیه دیگه؟ میگه از هیئت برات شیر گرم آوردم بخوری دیگه مریض نشی، میگم من مریض نشم تو اینجوری که یهویی میای بالا سرم سکته م میدی! آخیییی بچه م فردا صبح هم میخواد بره، میگه تا ده ماه که کلا خدمتش تموم شه دیگه مرخصی نمیاد، اما این میلادی که من میشناسم...

امروزم فهمیدم که وقتی من میخوابم مامان هر چند ساعت یکبار میاد منو چک میکنه ببینه نفس میکشم یا نه!! (بعد از محرم و صفر این آهنگ رو گوش بدین!)  من اگه نمیرم اینا منو به کُشتن میدن، آخه کی گفته من توی خواب قراره بمیرم؟! اصلا به فرض توی خواب هم مُردم و شمام چک کردین و مطمئن شدین که مُردم، جز جیغ و داد کاری میتونین بکنین؟! یا نه میخواین جناب عزرائیل (ازرائیل؟!) رو بترسونین و فراری بدین؟!

یه هفته س نتونستم مهیار رو بغل کنم و ببوسم، همش هی ازش عکس میگیرم و عکسه رو میبوسم، ولی عکس کجا و لپ های نرم اون کجا؟!

از اونجایی که پست باس عکس داشته باشه، اینم عکس اولین نذریِ امسال که امشب برا شام گرفتیم، واسه ما آش با جاش میاد، قابلمه خیلی بزرگه هااا شما به کشک دقت کنین متوجه میشین چقد میتونه بزرگ باشه!!


آش.jpg




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 15 مهر 1395 ] [ 07:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز به مناسبت تولده پریروزه آبجی، خونۀ آبجی اینا شام دعوت بودیم که خب منه کدبانوی سرآشپز هم باید چیزی تهیه میکردم و این خاگینۀ خوشمزه رو تهیه نمودم دستم درد نکنه و جای شمام خالی!


خاگینه.png

یه بنده خدایی با اسم یکی از بچه ها (دوستای وبلاگ نویس) اومده و ابراز احساساتش به من در حد تنفر بوده!! اگه بدونه با این حرفش چقد ذوق کردم میاد چندتا هم بهم فحش میده! آخه راستش از بچگیم دوست داشتم همه بهم حسودی کنن... یا لااقل چند نفری باشن که ازم متنفر باشن که ببینم چه احساسی داره این موردِ بغض و نفرت واقع شدن، اما نه که تپل ها مهربونن (چاق خودتونین) همه منو همیشه دوست داشتن!

چقد از این خواستگار بازیا حالم بهم میخوره، بدترین جاش هم اونجاس که طرف زبون نفهم باشه و وقتی ما میگیم جلسۀ اول آقا پسرتونم بیاد، با خودشون نمیارن، که چی؟ که میخوان از الان گربه رو دم حجله بکشن که مثلا بگن ما کاری که شما رسمتونه رو انجام نمیدیم، که باز که چی؟ که مثلا هیچی گند بزنن به زندگی آیندۀ پسرشون و در واقع پسرشون رو بدبخت کنن!! اصلا من معتقدم بزرگترین عامل بدبختیه زوج ها همین خونواده ها هستن و لاغیر!

چه خوب میشد عین این خارجی ها توی فیلمای خاک برسریه عاشقانه شون، اینجوری میشد که پسره عاشقمون میشد و بعد جلومون زانو میزد و حلقه میداد و چند ماه بعد هم میرفتیم مسجد ( نه کلیسا) عقد میکردیم و تمام!! آخه این اداها چیه که ننه میاد، احتمالا میره تو خونه ادای دختره رو در میاره، خواهره قیافۀ دختره رو به باد مسخره میگیره، زن داداشه هیکل دختره رو نمایش میده، خلاصه هرکی یه ایرادی میذاره و این در حالیه که اگه پسره همون دختره رو خودش با چشم خودش میدید میگفت اصلا این زن رویاهامه!! من نمیفهمم مادر و خواهره پسره قراره ازدواج کنن یا پسره؟! الان باز م. پ. ن میاد میگه من دارم بنیان اصیل خانواده های ایرانی – اسلامی رو زیر سوال میبرم!! خو زیر سوال بردنی نیس پس چیه؟ من نخوام ظاهرم مورد تایید خانوادۀ پسره باشه کی رو باید ببینم؟ مگه قراره با یه نابینا زندگی کنم که دیگران شدن چشمِ اون؟ الان باز حرص میخورم فشام میره بالا بعد میگن زیاد با گوشی بازی کردی افتادی بیمارستان!!

اصلا من برم، بعد که آروم شدم میام بقیۀ حرفامو میزنم...

اعصاب نمیذارن برا آدم که...

فلش بک بزنین به عنوان این پست!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 14 مهر 1395 ] [ 05:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تازه تازه داشتم خوب میشدم و اون اتفاق کذایی یادم میرفت که دیروز صبح دیدم ای بابا، سردرد، چشم درد، دماغ درد و گلو درد هم به سایر دردهام اضافه شده و رسما سرماخوردم در حدِ حاد!! آخه چند روزه هوای تبریز خیلی سرد شده بود و اصلا فک نمیکردم این سرما بیاد منو بگیره!! از هوای تبریزم که اصلا نمیشه سر در آورد... صبح هوا بهاریه، ظهر پاییزی میشه و شبم یهویی طوفانی! خلاصه دیروز از شدت سرماخوردگی باز هم نرفتم سرکار و با اینکه توی خونۀ ما تا به حال سابقه نداشته برای کسی غذا توی رخت خوابش سرو بشه، این اتفاق برای من افتاد! منی که واسه سرماخوردگی محاله برم دکتر، دیروز به زور رفتم و اونجا برگشتم میگم خانوم دکتر دستم به روپوشت برا من آمپول ننویس! خداییش سالهاس (10-15 سالی میشه) به جز واکسن (اونم به دست) آمپول نزدم و نمیزنم! حالا نه که بترسماااا به قول پسرا که میگن از حشرات نمیترسیم و چندشمون میشه، شمام فرض کنین من چندشم میشه!!

از اون طرف هم اصلا عادت ندارم قرص و شربت بخورم، معمولا طب سنتی رو پیش میگیرم مگر در موارد نادر... و حالا مجبورم هر روز از هر کدوم از این قرص ها سه تا بخورم! اونایی که پایینه عکسه هم قرصه البته از نوع خوشمزه ش که من عاشقشونم!!

قرص.png

شاید مسخره به نظر بیاد اما این مریضی ها خاصیت بخت گشایی داره، مثلا شاید بشه ربطش داد به اون جملۀ معروفه "خدا گر ز حکمت تو را مریض کند، ز رحمت برایت خواستگار بفرستد تا حال کنی!!" دیروز من در حال دست و پنجه نرم کردن با ویروس سرماخوردگی بودم که یه مورد زنگ زد و مامان نتونست نه بگه، من میتونستماااا فقط چون مریض بودم حال نداشتم چیزی بگم (مدیونین فک کنین شرایطش خوب بوده!!)

امروز رفتم سرکار، همچنان هی فین فین کنان تو دماغی دارم حرف میزنم، صاحب کارمون میگه برا چی اومدی آخه؟! میموندی خونه آخر ماه میومدی حقوقتو میگرفتی، تو دلم گفتم آخه تو م. پ. ن رو نمیشناسی که، اگه من همچین پولی بدست بیارم اونقد حرام حرام میکنه که اون پول های حلال رو هم برام زهر مار میکنه!

ضمنا من شما خواننده ها رو رازداره خودم میدونم که میام اینا رو بهتون میگمااا، فردا روزی بیام ببینم یا بیام نبینم و بشنوم، که کسی غیبتی ، صحبتی، تحلیلی از من کرده، خدا شاهده حلال نمیکنم!

+ امروز تولد آبجیم بود... خواهر گلم، تنها خواهرم، عزیز دلم، یکی یدونم، فدای تو بشم، تولدت مبارک...




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 12 مهر 1395 ] [ 06:55 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

طبق دستورات استادم برا کنکور، چند روز پیش از سایت "خیلی سبز" کتاب سفارش دادم و گفت تا 5 روز دیگه تحویل میدیم، و امروز دقیقا روز پنجم بود (از این خوش قولیشون خوشم اومد!) منم که رفته بودم سرکار و وقتی اومدم خونه دیدم بله بسته باز شده و دیده شده و پسندیده هم شده؛ که البته اینا کار میلاد بود که تا آخر این هفته اومده مرخصی (خدا به من صبر بده!) منم اومدم ببینم کتابم چجوریه و اینا یهو دیدم داخل بسته یه چیزه دیگه هم هست، خوب که نگاه کردم دیدم عــــــه یه عروسکم برام فرستادن که اینو میلاد ندیده بود!!


کنکور.png

درس خوندن رو هم شروع کردم اما بخاطر اتفاقی که برام افتاده هنوز نمیتونم زیاد از این مغزِ مبارک کار بکشم، ولی خب هنوزم پای همون اعلان جنگ هستم! میلاد از صبح هی میگه آبجی اگه خدایی نکرده امسالم قبول نشی چی؟ منم هی میگم ایشاا... قبول میشم تو هم میبینی، و اونم هی دوباره با لحن های مختلف سوالشو تکرار میکنه، آخر سر گفتم میلاد اگه 100 سالمم بشه و خدایی نکرده قبول نشم بازم کنکور میدم تا به هدفم برسم!! اینا رو گفتم شمام در جریان باشین و مخصوصا دوستام هی نپرسن اگه خدایی نکرده قبول نشی چی!! جواب من در هر صورت همینه که هست! عاشق اون دسته از دوستامم که باورم دارن و وقتی هم خودم بگم نمیتونم میزنن تو دهنم!! اصلا رفیق یعنی این! (خودمم از این نوعم هاااا که جاش باشه میزنم تو دهن رفیقم که زیادی حرف نزنه!! راضی ام از خودم، بهتره شمام از من راضی باشین!!)




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 10 مهر 1395 ] [ 06:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بالاخره بعد از یه هفته استراحت باید کم کم کار و زندگیمو سر و سامون میدادم، واسه همین دیروز یه سر رفتم سرکار ببینم اوضاع از چه قراره، دیدم که اولا یه کارمند جدید برای کمک به من استخدام شده و قراره دیگه من زیاد از خودم کار نکشم و خودمو خیلی خسته نکنم، نیم ساعت که کار کردم دیدم هنوز سردرد دارم و بیخیالش شدم، از صاحب کارم خواستم بده برم کارای بانکیشو انجام بدم، چون اصلا نمیخواستم با کامپیوتر کار کنم، رفتم بانک دیدم متصدی اونجا حالمو میرسه، نگو اونم میدونسته اما از کجا خدا میدونه! توی این مدت هم عالم و آدم لطف کردن و با زنگ های و پیام هاشون جویای حالم شدن، اصلا احساس میکنم اینکه الان حالم بهتره بخاطر همین انرژی های مثبته دوستان و اطرافیانمه!

دیروزم که تولد بابام بود و گفته بودم براش کیک درست میکنم، دوتا از همکارام اومده بودن عیادتم، اونقد حرف زدیم و غیبت کردیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم که من اصلا یادم رفت سرم درد میکرد!


کیک.png

امروزم بعد از یه هفته محرومیت رفتم تلگرام دیدم بیشتر از 10 هزارتا پیام دارم، درسته اکثرش ماله کانال ها بود، اما پیام های دوستامم کم نبود، توی این گیرو دار که کل ایران میدونن من مریضم امروز خواستگار زنگ زد خونمونو همونجا پشت تلفن مامان ردشون کرد! یعنی معرفِ محترم به اینا نگفته بوده که دختره تازه از اون دنیا برگشته؟! اینجاس که میگن معرفِ که ما داریم؟!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 8 مهر 1395 ] [ 05:28 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

گوشیمو گذاشته بودم که شنبه صبح ساعت 7 بیدار شم و بسم ا... الرحمن الرحیم درس خوندن رو استارت بزنم! اما راسته که میگن آدم از یه دقیقه بعدش خبر نداره! همینجوری تو خواب و بیداری بودم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم دیدم 20 دقیقه مونده به 7! با خودم گفتم این 20 دقیقه هم بخوابم تا گوشیم زنگ بزنه بیدار شم! اما وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی آمبولانسمو هیچی یادم نمیاد!

قضیه از این قراره که اون بیست دقیقه که من میخوابم، مامانم بیدار میشه چایی رو آماده کنه، میبینه از من صداهای عجیبی میاد، صدام که میزنه جواب نمیدم، بعد جیغ و داد و اینا زنگ میزنه به همسایه، تقریبا همۀ همسایه هامون میان خونمون و بعد یکیشون زنگ میزنه آمبولانس و منو که داشتن میبردن توی راه به هوش میام! اولش حتی خواهرم که پیشم بود رو نمیشناختم! خیلی تجربۀ جدیدی بود، اینکه آدم نزدیک ترین فرد زندگیشو نشناسه! خلاصه میریم بیمارستان و سریع نوار قلب و مغز و سی تی اسکن و آزمایش خون و همه رو انجام میدن میگن همه چی نرماله و سالمی! فقط احتمالا این اختلال بخاطر خستگی و کار کردن زیاد با کامپیوتر بوده، که البته درست هم میگفتن! من هفتۀ پیش واقعا وحشتناک ترین روزهای کاریمو گذروندم، بعدش عوض استراحت یکی دو ساعتم تو تلگرام با دوستام چت میکردم، واسه همین این اتفاق برام افتاد!

http://s8.picofile.com/file/8268671018/1474866034846.jpg

الان یه هفته کلا مرخصی گرفتم، خواهرم منو از رفتن به تلگرام منع کرده، این پست رو هم به صورت قاچاقی گذاشتم حتی نمیذاشتن درس بخونم اما دیگه اینو قانعشون کردم که صدمه ای بهم نمیزنه! توصیه میکنم هرچقد هم دوستاتونو دوست دارین و براتون مهم هستن از زمان استراحتتون برای حرف زدن با اونا کم نکنین، سلامتی از هر چیز و هر کسی مهمتره! (البته اینو تازه کشف کردم!)




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 5 مهر 1395 ] [ 09:06 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

 آقا ما یه همکار داریم ماه پیش هر روز یا توی تولد بود یا عروسی، یه روز برگشتم گفتم فلانی چه خبره هی مرخصی میگیری، مگه چقد فامیل دارین که تمومی نداره، اتفاقا همون روز هم گفت که این عروسی دیگه آخرین عروسیه، و البته همینطور هم شد! حالا من به اون خندیدم سر خودم اومد!! چهارشنبه که نه تنها نتونستم تولد برم، شب ساعت 8 برگشتم خونه (به وقت قدیم)، از تولد هم برام کیک نفرستادن نامردا...

دیروزم که عروسی رفته بودیم و جای شما هم بسی خالی بود، چون مجبور شدم مرخصی بگیرم کارم مونده بود برا امروز و امروزم که جمعه بود از ساعت 10 صبح رفتم سرکار و ساعت 1 برگشتم (به وقت جدید)

از اونجایی که به امید خدا از فردا میخوام کم کم شروع کنم درس بخونم و همۀ دوستام آرزو دارن منو به آرزوهام برسونن، خواهر شوهر همکارم از یه شهر دیگه برام یه سری کتاب فرستاده و گفته بازم بیاد تبریز یه سری دیگه میاره (دستش درد نکنه) النازم که دیروز پیام داده:


http://s9.picofile.com/file/8268409392/Screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6_%DB%B0%DB%B9_%DB%B2%DB%B3_%DB%B1%DB%B8_%DB%B2%DB%B8_%DB%B3%DB%B7.png

حالا یه روز باید یه نفر رو پیدا کنم که قبول زحمت کنه و بتونم باهاش برم از خونۀ الناز اینا اون کتابا رو بیارم، اصلا هم جاش برام مهم نیس... حالا نه که بگم خونمون خیلی بزرگه و خیلی جا دارم ها نه، ولی ایشاا... براشون یه جایی پیدا میکنم که بذارم، خدا بزرگه...

+ یه چیز دیگه هم میخواستم بگم اما الان هرکاری میکنم یادم نمیاد، حالا بعدا یادم افتاد میگم!

+ راستی وقت کنم به وبلاگ همتون سر میزنم، خدا شاهده وقت برا تلگرام رفتن هم ندارم! بی وفا نیستم مطمئن باشین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 2 مهر 1395 ] [ 08:48 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین