!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

عجب آب و هوایی داریم این روزا! دیگه از تک نفره و دو نفره و سه نفره و غیره و ذلک دراومده و رسما هوا صفر نفره شده!! اصلا نمیشه دیگه توی این هوا بیرون رفت حتی، غیر قابل پیش بینیه و یهویی میبینی از این رو به اون رو شد! امروز حوصله داشتم واسه عکاسی! این دو تا عکس زیر به فاصلۀ یک ساعت از همدیگه گرفته شدن! یعنی توی عکس دومی نمیدونم چقد تو عکس مشخصه، ولی زمین همچین خشکه که انگار نه انگار یه ساعت قبلش سیل جاری بود!! حالا این طرف خیابون وضعش خوب بود، اون طرف افتضاح بود! (مکان عکس: داخل دفتر/ محل کارم) 


یباران.png

حالا همۀ اینا یه طرف من نمیدونم این زلزلۀ دیروز صبح چی بود! من که برام مهم نیس، اونقدری که حتی ریا نباشه همش یادم میره نماز آیاتشم بخونم، اما طفلی الناز و خواهرش از ترس خواب ندارن! (البته نمیدونم ها حدس میزنم که میترسن!) م. پ. ن هم که دیروز اون موقع اصلا تو تبریز نبود که ببینم اون چه احساسی داره!

از همه بدتر اینه که این روزا آخرین روزها از آخرین ماهه این فصله و سرمون اونقدری شلوغه که من حتی وقت ندارم به زلزله و سیل و طوفان و... فک کنم و فقط فکرم اینه که زودتر کارمو تموم کنم و بیام خونه و بتونم یه صفحه درس بخونم! آخه لامصب کنکورم با سرعت سریعتر از نور داره بهم نزدیک میشه و کم و بیش یه نم استرس به دلم اومده، البته خیلی نامحسوسه ها اما خب برا شروع بد نیست!

خب دیگه چیز خاصی به ذهنم نمیرسه، فعلا همینا... تا ببینم سوژۀ بعدیه پستم چی میتونه باشه!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 30 خرداد 1395 ] [ 08:03 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز از صبح ساعت 10 رفته بودم سرکار و عصر ساعت 6 برگشتم!! یعنی در واقع برنگشتم، جنازمو برگردوندم! چقد هم به خودم و هرکی که کار میکنه و نمیکنه و کنکور میده و نمیده و همه و همه بد وبیراه دادم بماند!! از اون طرف هم مامان بهم کلی لطف کرده بود و منو از خرید نون معاف کرد، در عوض خواست که سر راهم براش ماست بخرم! حالا من خسته و کوفته در به در دنبال ماست ترش میگردم! رفتم توی یه مغازه طرف هم دیده فارسی حرف میزنم حس کنجکاویش گل کرده و میپرسه اهل کجایی و منم حوصله نداشتم توضیح بدم مستقیم گفتم بچۀ کرمانشاهم! طرفم نگو اونجا خدمت کرده بوده حالا (خر بیار و باقالی بار کن!) هی تعریف و تمجید و تعارف تیکه پاره کردن و از این صوبتا!

اومدم خونه، نه میتونم درس بخونم نه ازخستگی میتونم بخوابم، هوام چنان طوفانی و بارانی و قاطی پاتی شد یه لحظه، که اگه 5 دقیقه دیرتر میرسیدم خونه، قشنگ تو خیابون میتونستم اساسی دوش بگیرم!

حالا اینا چیزی نیست که! صبح که برا سحری بیدار شدم نمیدونم که به کیا تک زدم و به کیا نزدم، جماعتم که از حال داغونه من خبر ندارن که، فک میکنن این کارا عمدی بوده، منم به روشون نیاوردم ولی خدایی واسه پیام هاشون کلی خندیدم! اینا یه نمونه شه:

خواهرم:
Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۱۷-۱۴-۳۵-۱۳.png

دوستم ر.ر:

Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۱۷-۱۴-۳۵-۳۱.png

و م. پ. ن (این دیگه نابودم کرد):

Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۱۷-۱۴-۳۶-۳۶.png



[ جمعه 28 خرداد 1395 ] [ 02:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

در زمان های دور یه یاروی خر پولی بوده که یه روز میبینه چشماش درد میکنه و خلاصه دربه در دنبال طبیب (بر وزن حبیب) میگرده و یه طبیبی پیدا میشه و میگه آقا میخوای چشمات خوب بشه باید تا یه مدت سعی کنی به چیزایی که نگاه میکنی سبز رنگ باشه! خلاصه این یارو هم که خرپول بوده میاد دستور میده تمام خونه و زندگی و وسایل و حتی لباس خدمه ها رو سبز کنن که ایشون فقط رنگ سبز اطرافش باشه تا چشماش خوب شه! یه مدت بعد اون طبیبه میاد ببینه حال مریضش چطوره و موقعی که میاد اونم مجبور میکنن که لباس سبز بپوشه! خلاصه وقتی میره میگه چشمت چطوره میگه خوبه دردش کمتر شده و اینا، بعد طبیب میپرسه چقد خرج کردی که همه جا رو اینجوری سبز کنی، یارو هم گفت مثلا فلان قدر! میگه خاک تو سرت، بجای این همه خرج یه عینک سبز میگرفتی کارت راه میوفتاد! نمیدونم این داستان چقد صحت داره، اما شنیدم واقعا رنگ سبز برا چشما مفیده (فقط شنیدم مطمئن نیستم!)، منم بیشتر از یه هفته س، نه که کارم با کامپیوتر بیشتر شده چشمام خیلی درد میکنه و قرمزیش کمتر نشده هیچ، بیشترم شده! اومدم از ترسم صفحۀ دسکتاپ کامپیوترم و صفحۀ اول گوشیمو رنگ بک گراند ورد و خلاصه هرچی که دم دستم بود رو سبز کردم! حتی تو خونه هم لباس سبز میپوشم! بابا قرار یه کنکور بدم قرار نیس که به خودم ضرر بزنم که! سلامتیم واجب تره!

نمیدونم برا اونی که اومد این برنامه های تماس تصویری رو اختراع کرد باید رحمت فرستاد یا لعنت ولی توی این گیر و دار داداشم (بزرگه) گیر داده که بیا برنامۀ ایمو رو نصب کن تا باهم تصویری حرف بزنیم! میگم داداشه من، قربونت برم مگه ما همو نمیبینیم؟! میگه دلم برات تنگ میشه میخوام بیشتر ببینمت! (حالا هر روز خونۀ ماس ها!) منم چَشمشو گفتم اما عمل نکردم، نگو داداشم شدید پیگیره که من حتما نصبش کنم، منم بهونه آوردم که نصب نمیشه! امروز از کارش زده اومده بود اینجا که برام نصبش کنه!! یعنی من از دست میلاد بتونم فرار کنم و کلش رو نصب نکنم، از دست داداش بزرگم نمیتونم خلاص شم، برادرمه دیگه، قد دنیا دوسش دارم چی میتونم بهش بگم آخه؟!

راجع به دست گل هایی که الناز و م. پ. ن هم کاشتن باید به عرضتون برسونم که فرض کنین دو تا گل داریم، یکی گل سرخ (خب خوشگله دیگه) یکی هم مثلا همون گل سرخ که پژمرده شده، اون اولی رو م. پ. ن کاشته و دومی هم کار الناز خانوم بوده! به هر حال راضیم ازشون، خدا هم ازشون راضی باشه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 26 خرداد 1395 ] [ 09:13 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از قرار معلوم امروز نتایج اولیۀ کنکور ارشد رو قرار بود بدن و من خیلی بیشتر از الناز و م. پ. ن مشتاق تر (از نوع استرس مثبت) بودم که جواب نتایجشونو بدونم و ببینم چه رتبه ای آوردن! اما تا به این دقیقه که دارم این پست رو مینویسم که تقریبا چند دقیقه مونده تا افطار،(و بعد از افطار قراره منتشرش کنم) از نتایجشون بیخبرم! نه اینکه بهم خبر نداده باشن، احتمالا خبر دادن اما من وقت نکردم برم تلگرام ببینم اوضاعشون چجوریه، میخوام بعد از افطار با انرژی برم ببینم چه دسته گلی به آب دادن! اونام که خودشون بهم پیام ندادن لابد یا زیادی خوشحالن که منو فراموش کردن یا خدایی نکرده... نه اصلا قسمت دوم رو نگم بهتره!

راستی امروز نون آور خونه بودم! یعنی چی؟! هیچی دیگه من که عصرا میام خونه مامان هم این فرصت رو غنیمت شمرده ازم خواسته (از نوع امری که اگه انجام ندی عاق میشی!) موقع اومدن نون هم بگیرم که دیگه یه سِری هم ایشون با دهن روزه این زحمت رو متقبل نشن! منم که فرزند صالحی هستم و گلی از گل های بهشت، اطاعت امر کردم و فقط همین یه کارم مونده بود که اونم به حمد ا... توفیقش نصیبم شد که برم دم نونوایی بگم آقا به من دوتا نون بده!! خداییش تجربۀ خوبی نبود، اصلا از نونوایی رفتن خوشم نمیاد اما بخاطر والدۀ محترم مجبورم، اونم طفلی گناه داره خو! منی که الان بخاطر درسم یه لیوان رو هم آب نمیکشم بذارم سرجاش و اون داره همۀ این کارها رو میکنه و هیچ توقعی ازم نداره، یعنی نمیتونم یه نون بخرم اونم که سَره راهمه و چه بخرم چه نخرم اون مسیر رو باید برم و بیام؟! وای بر من!

با این همه اوصاف نمیدونم چرا هنوز خیلیا به خوب بودنه من ایمان نیاوردن!

+ مدیونین... یعنی حلالتون نمیکنم اگه یکیتون بیاد بهم بگه که درست یه ماه دیگه در چنین روزی روز کنکور من خواهد بود!!! شمام از من نشنیده بگیرین!





طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ سه شنبه 25 خرداد 1395 ] [ 08:34 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

لامصب آخر ماهه و کارمون برخلاف ماه پیش اینقد زیاده که عصرا که برمیگردم خونه واقعا خسته میشم و ساعت کمتری میتونم درس بخونم و گاهی نمیتونم بخونم حتی!! از طرفی هم باید یه "ماشاا..."ی بگم که خدا داره توی کمک کردن بهم از تمام امکانات مایه میذاره و هوا رو اینقد سرد کرده که امروز کم مونده بود سوشرتی (سوئیشرت؟) پالتویی چیزی بپوشم برم بیرون، البته این یه پوئن مثبت محسوب میشه و من که درست وسط ظهر میرم سرکار و برمیگردم زیاد گرما اذیتم نمیکنه!

اما امروز اتفاق جالبی که افتاد این بود که این کیبورد من تمیزه و  منم همیشه پاکش میکنم که گرد و خاکی روش نشینه اما ببینین بخاطر کار کردنِ زیاد چه بلایی سر انگشتای نازنینم آورده!! سیاهش کرده!! این سیاهی هم نمیدونم از چه جنسیه به این راحتی ها پاک نمیشه!!


انگشتان.png

یه مسالۀ دیگه هم که امروز کلا میخواستم راجع به اون پست بذارم ( و الان تقریبا نیمه بیخیال شدم) اینه که آقا یا کاری نکن یا بر حسب اتفاق کردی (طوعاً و کرهاً) دیگه منت نذار! ای بابا! کلافه شدم هی چیزی رو واسم تکرار کنن و ازم توقع داشته باشن که منم در قبالش یه کار دیگه بکنم! مگه عوض عوضه؟ اگه من خودم با رضایت و در صحت کامل خواستم و کاری رو انجام دادم، دیگه حق ندارم اولا به زبون بیارم، دوما انتظار داشته باشم اونی که براش فلان کار رو کردم بیاد برام در عوضه اون کار، کاری بکنه! دوست عزیز خواهشا منت نذار... منت نذار دیگه آقا جون! عجب غلطی کردیم که به اصرار قبول کردیم یکی برامون کاری بکنه ها!! حالا خوبه خودم نخواستم و طرف خودش اصرار کرده که فلان کار رو برام انجام بده!! حالا من رفتم زیر منت... عجب گیری افتادم من! به قول مامانم آخر و عاقبت رفیق بازی همینه دیگه!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ یکشنبه 23 خرداد 1395 ] [ 08:45 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از من به شما نصیحت... اگه میخواین دوست پیدا کنین، دوستی پیدا کنین که این دوتا ویژگی رو باهم داشته باشه، و اگه همچین شخصی نبود، دوتا دوست پیدا کنین که هر کدوم یکی از این ویژگی ها رو داشته باشه، اونوقت راجع به اهداف و تصمیم هاتون فقط با این دو نفر (یا همون یه نفری که هر دوی این ویژگی ها رو داره) حرف بزنین و از اینا مشورت بگیرین!

اولین ویژگی اینه که طرف آرمانگرا باشه، یعنی چی؟ یعنی بهت امید و انگیزه بده که تو حتما میتونی توی اون کاری که میخوای انجام بدی موفق بشی و همچین با اعتماد بهت اینا رو بگه که خودتم باورت بشه که بله موفقیتت حتمیه! یکی از بهترین ویژگی هایی که الناز داره و وقتی روحیه مو میبازم و خسته میشم بهم انگیزه میده!


الناز.png

دومین ویژگی واقع بین بودنه! یعنی بیاد احتمال شکستت رو هم بهت بگه که دور برت نداره و توی ابرها سیر کنی و بعد یهویی خدایی نکرده اگه به هدفت نرسیدی سقوط کنی و به کل از همه چی نا امید بشی! اینم یکی از ویژگی های خوب م. پ. ن هست وقتی بهم میگه:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۱۰-۱۲-۳۵-۴۷.png

+ البته هر دوی این دوستای من هر دو ویژگی رو باهم دارن اما خب من راجع به اونی که قوی تره در موردشون صحبت کردم! (چت ها بنابه مصلحتِ خودم اغلب سانسور میشن!)




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، 
[ جمعه 21 خرداد 1395 ] [ 11:55 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز دو ماه شد که این کامپیوترِ من درست شده و برگشته خونمون؟! اصلا از همون بار اولی که اینو بردیم واسه تعمیر (تقریبا 4 یا شاید 5 سال پیش) دیگه سیستم این درست و حسابی نشد که نشد! اصلا من معتقدم هر وسیله ای که یبار بره تعمیر دیگه محاله مثل اولش بشه! البته این قضیه توی رابطه هام صدق میکنه، رابطه ای که توش یکی بزنه دل اون یکی رو بشکنه دیگه اون دو نفر هرچقدم هم همو ببخشن نمیتونن مثل سابق باشن!

منو الناز یه دوست مشترک داریم که قبلا ما سه تا خیلی باهم بودیم و خیلی همو دوست داشتیم، اما اون یکی دوستمون یه چند باری که قرار گذاشتیم نیومد و کلی دلخوری پیش اومد و (الناز رو نمیدونم اما) دل من بدجوری ازش شکست! کاری ندارم که توی مناسبت ها بهم پیام میده و منو آبجی صدا میکنه اما خب دلی که شکسته دیگه شکسته، نمیشه که درستش کرد! آدم همون اندازه که مراقب وسایلای با ارزششه که مبادا خراب بشن و دیگه درست نشن، همون اندازه هم باید مراقب رفتارش با عزیزاش باشه!

بحث از دل شکستن و اینا شد، یه فیلمی هست با بازی شهاب حسینی به اسم "دلشکسته" (یا یه چی توی این مایه ها!) که من سالهاس از اینو اون تعریفشو شنیدم و هنوز وقت نکردم دانلود کنم و تماشاش کنم، اما عکسایی از اون فیلم رو دیدم و توی اون فیلم این شهاب حسینی شدیداً شبیه یه نفره (البته از نظر من، وگرنه با نظر بقیه کاری ندارم!)... خلاصه صبح واسه سحری که بیدار شده بودیم گفتم بیا وقت رو غنیمت بشمار و از حجم شبانه استفاده کن و این فیلم رو دانلود کن! چشمتون روز بد نبینه... باز این کامپیوتر همون اداهایی رو داد که قبل از عید میداد و بخاطر همون یه ماه خونۀ داداش علی اینا بستری بود! گفتم خدایا تو رو به این ماه رمضون این کامپیوتر یه ماهم دووم بیاره بعدش هر اتفاقی میوفته بیوفته، بابا من درس دارم، کنکور دارم، خدا جون بدبخت میشم ها! بالاخره خاموشش کردم و ظهر که از سر کار برگشتم با هزار سلام و صلوات روشنش کردم و فعلا به حول و قوۀ الهی داره کار میکنه! شمام دعا کنین این یه ماه چیزیش نشه، منم برا سلامتی شما دعا میکنم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 20 خرداد 1395 ] [ 06:44 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

نمیدونم باید بگم خوش شانسی آوردم یا بدشانسی اما خب خودم که با دید مثبت به این قضیه نگاه میکنم! حالا بگم چی شده! امروز وقت استراحتم رفتم یه سر اینترنت که یه چندتا سوال برا کنکور و اینا دانلود کنم و دنبال یه سری مطالب میگشتم که کاملا اتفاقی رفتم توی سایتی که تغییرات کتاب درسی ها رو آورده بود و کتاب هایی که تغییر کردن رو به صورت pdf در اختیار کاربرا گذاشته بود! منم از قبل شنیده بودم که کتابای درسی (بعضیا جزئی و بعضیا کلی) تغییر کردن، حتی اگه از قبل هم خبر نداشتم، یه چیز بدیهی بود! چون هرچی باشه کتابای پیش دانشگاهیه من مال تقریبا 7-8 سال پیشه چه برسه کتابای سالهای قبلترش!

اولش که از تغییرات کتابا باخبر شدم حسابی سرم داغ کرد، بعد از اینکه دانلود کردم دیدم اصل مطلب همونه، فقط یه سری نکات ریز و توی کتابای زیست شناسی چندتا عکس مهم همراه با توضیحاتشون اضافه شده، اما هرچی هم باشن مطمئنم توی کنکور از همین قسمت های جدید سوال میاد! اتفاقا پارسال توی کنکور من کلماتی رو میدیم توی گزینه ها، که بعضا حتی نمیتونستم تلفظشون کنم، با خودم میگفتم نامردا سوالای خارج از کتاب میدن، نگو سوالا داخل کتاب بوده منتها کتابای من خیلی قدیمی بودن!

خلاصه منم مجبور شدم برنامه ریزی هام برا کنکور رو یه کوچولو تغییر بدم و نتیجۀ این تغییرات شد حضور کمتر من توی تلگرام!! زورم به این تلگرام میرسه و تا تقی به توقی میخوره فوری از زمان اون کم میکنه، پیش من دیوارش از همه کوتاهتره!

+ راستی نماز و روزه هاتونم قبول باشه، منم دعا کنین! امروزم واسه سحری که بیدار شدم، با تک زنگ های دوستام کلی شارژ شدم! مخصوصا اینکه موقعی که ما واسه سحری بیدار میشیم ، شهرهای قسمت شرقی ایران (مثل نیشابور و مشهد و...) وقت اذانشونه و من صبح (وقتی خواب بودم) اولین تک زنگ رو از دوست نیشابوریم دریافت کرده بودم! یادش بخیر سال 87 کلی رفیق توی مشهد و اصفهان داشتم، ساعت های اذان همدیگه رو حفظ بودیم و توی همون ساعت ها به هم تک میزدیم! هرچند الان سالهاس ازشون بیخبرم اما براشون آرزوی خوشبختی میکنم!

+ بی ربط نوشت: میدونم بی ربطه اما یهویی یادم افتاد! یه سری آدما هستن وقتی دانشگاه از شهر دیگه ای قبول میشن، فکر میکنن دیگه اون شهر و آدماش فقط متعلق به اونن و هیشکی حق نداره توی اون شهر کسی رو بشناسه، چون دیگران اونجا قبول نشدن که، فقط اون قبول شده! مثلا من تو اصفهان رفیق داشتم، الانم آدمایی هستن که من اونجا میشناسمشون هرچند زیاد باهم در ارتباط نیستیم، این دلیل نمیشه که الان الناز مثلا بره اصفهان درس بخونه و فک کنه من بخاطر اون رفتم با بچه های اصفهان دوست شدم، واقعا فکر احمقانه ایه که بخواد کسی همچین فکری بکنه، اما خب کسایی بودن و این فکرا رو هم کردن!! برام جای سواله که واقعا بعضیا راجع به خودشون چی فکر میکنن؟! فک میکنن کی ان؟! به قول بچه های شاخ "هه"!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 18 خرداد 1395 ] [ 09:25 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یکی از بهترین خاطره هایی که از ماه رمضون دارم و بین منو بهترین دوستام مشترکه، خاطرۀ تک زنگ هاییه که موقع سحری به هم میزدیم و امسالم ایشاا... میزنیم!

این تک زنگ زدن هامون قضیه داره، اما بعدها به یه عادتی تبدیل شد که در مواقعی اونایی هم که برا سحری خواب مونده بودن رو بیدار کرده! راستش سال 87 اولین سالی بود که من صاحب گوشی شدم، اون زمانم یه کاری مد شده بود که بعضیا نصف شب به دوستشون زنگ میزدن یا پیامک های سرکاری میفرستادن تا اونا رو اذیت کنن و از خواب بیدارشون کنن! اون سال ماه رمضون ما اولش به بهانۀ اذیت کردن به دوستامون تک زدیم و در عین ناباوری یه تک زنگم از همشون به عنوان جواب دریافت کردیم! نمیدونم برا دوستام چه حسی داشت، اما به من که احساس خوبی میداد وقتی میدیدم مثلا فلان دوستمم الان برا سحری بیدار شده و من تنها نیستم! یه جورایی هم این حس رو القا میکنه که فلانی به یادت هستم حتی با یه تک زنگ! من از اون دسته از دوستامم که خیلی باهاشون در ارتباط نیستم، تمام طول ماه رمضون تک زنگ دریافت میکنم و اصلا حسی که اون لحظه دارم قابل وصف نیست!

امروز داشتم درس میخوندم، و بخاطر اینکه چند روز پشت سرهم بدون سحری روزه گرفتم پیشواز نرفتم، یه آبنبات چوبی برداشتم که درس بخونم (آی لاو آبنبات چوبی!) اما نمیدونم عربی چه ربطی به ادبیات داشت که این شعر به ذهنم رسید، از اون دسته معدود شعرای خودمه که خودم خوشم اومد، شما رو نمیدونم؛ البته بعدا اصلاحش کردم اینجوری، حالا شما بگین اونجوری خوب بود یا اینجوری؟! هرکدومشو بگین اونجوری میذارم اینستا، گرچه وقت ندارم روی یه عکس با فتوشاپ کار کنم و اینا...

اینجا که من هستم، تنم

روحم ولی در پـیـش تـو

"باید کمی عاشق شویم"

یک ذره من، یک ذره تو...

(زهرا. ش)

شعر.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 17 خرداد 1395 ] [ 07:42 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این تعطیلاتی که گذروندیم برای افرادی مثل الناز خیلی هم بد نشد، به قول خودش این اولین مسافرتی توی عمرش بود که بدون استرس واسه امتحانای خرداد داشته و اینطور که معلومه حسابی هم بهش خوش گذشته! منم که این چند روز کارم شده لایک کردن عکسایی که اون و خواهرش توی اینستا میذارن! قسمت جالبش اینجاس که خواهر الناز رقیب سرسخت من توی کنکوره!! البته پارسال هم رقیب بودیم که من اگرچه بخاطر توقع بالایی که داشتم چیزی قبول نشدم اما اوضاعم به نسبت بهتر بود... امسال با این شیطنت هایی که اون میکنه فک نکنم نتایجمون با پارسال خیلی فرق داشته باشه!

از طرفی ماه رمضون هم داره میاد و من این چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم امتحانی روزه گرفتم ببینم روزه داری واقعا تاثیری رو درس خوندن میذاره یا نه! دو روز اول رو بدون سحری روزه گرفتم و دیدم نیمۀ دومِ روز، بیحالی و ضعف و سرگیجه بر من مستولی شد (اصطلاحی که استفاده کردم تو حلق بهارستان!) اما دو سه روز بعد رو با سحری روزه گرفتم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و خیلی راحت تونستم به درسام هم برسم! طبق این آزمایشات خیالم از بابت این ماه راحت شد و حالا با خیالی آسوده به استقبال این ماه میرم! (یه نکتۀ آموزشی!)

اما یه مساله ای که هست و سالهاس من دارم روی اعضای خانواده و چندتا از دوستا و آشناهام تست میکنم مسالۀ بوی دهان توی این ماه هست! طبق مطالعات من و دوستام در این سالها اگه موقع سحری گوجه فرنگی مصرف بشه (اخیرا گوجه سبز یا همون آلوچه هم تقریبا همین نتیجه رو داده) از بوی دهان به مقدار قابل توجهی کم میکنه! خیلی خوشحال میشم اگه خواننده های این وبلاگ هم این آزمایش رو انجام بدن ببینن واقعا خودشون هم این تغییرات رو احساس میکنن یا نه! (اینم یه نکتۀ بهداشتی!)

یه چیزی هم که این روزا به شدت آزارم میده تغییر رفتار دوستام بعد از اتفاقیه که توی زندگیشون میوفته! شاید خیلی هامون دیده باشیم که یه شخصی که وضع مالیش یهویی تغییر میکنه رفتارش چجوری عوض میشه، این روزا هم اونایی که ازدواج میکنن یا در شرف ازدواجن، تغییر رفتارشون کاملا مشهوده و این رفتارشون بازخورد بدی در پی داره! چقد خوبه که بدونیم بخاطر هیچ عاملی ( چه قبولی در دانشگاه، چه ثروت، چه ازدواج، چه بچه دار شدن حتی و...) نباید سریع اخلاقمون رو تغییر بدیم که مبادا دیگران برداشت های دیگه ای داشته باشن از این رفتار... (اینم یه نکاتۀ اخلاقی!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 17 خرداد 1395 ] [ 10:54 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که من دارم سخت ترین شرایط عمرم رو سپری میکنم و الناز خانوم بهترین شرایطش رو، این میشه کل چت هایی که توی دو روز داریم و احتمالا تا چندین روز به همین منوال باشه:

Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۰۳-۲۱-۳۱-۳۴.png

+ کلی حرف داشتم برا نوشتن اما احساس میکنم نه خواننده ای داره وبلاگ نه گوش شنوایی نه محرم اسراری نه کسی که بتونم حرفامو بهش بزنم! بیخیال!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 14 خرداد 1395 ] [ 08:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اگه کل لیست شماره هایی که توی مخاطب های گوشیم دارم رو یه دور نگاه کنین، میبینین که حدود 7-8 تایی رفیق همنام خودم (زهرا) داشتم، البته یه چندتاییشونو چون مدت زیادیه ازشون بیخبرم شمارشونو پاک کردم، خب بی وفایی از طرف اونا بوده!

از نیمۀ شعبان به این طرف فک کنم هنوز دو هفته نشده که طی این دو هفته 3 تا از همین "زهرا" نام ها ازدواج کردن و این رکورد خیلی بی سابقه س! در بین این سه تا دوتاشو الناز میشناسه و چند روزه درست و حسابی تلگرام نمیاد که من بهش این خبرها رو بدم، حالا دیروز با اینکه کلی دعواش کردم و ازش وقت قبلی گرفتم بازم ساعت 10 شب این نتیجۀ حرفامونه:


الناز.png

شما فقط به ساعت هایی که اس داده دقت کنین! واقعا انتظار داشته من بخاطر این خبرها یک ساعت و نیم بیدار بمونم اونم تک و تنها توی تلگرام این طرف و اون طرف برم؟! (غیر مستقیم میخوام بگم که اگه الناز نباشه دیگه هیشکی رو ندارم باهاش چت کنم! م. پ. ن هم خیلی زود میره میخوابه و دیگه اگه این دو نفرم نباشن باید در تلگرامو تخته کنم!)




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 12 خرداد 1395 ] [ 09:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من معتقدم که آدم هیچوقت به آرزوهاش نرسه خیلی بهتر از اینه که برسه و بعد اتفاقی بیوفته و هر وقت یاد اون آرزوش افتاد خاطره های بدی که داشت یادش بیوفته! یکم حرفم مبهمه میدونم... راستش من از بچگیم آرزو داشتم معلم بشم، اونقدری که یه میز داشتیم اون زمان ماله داداشم بود، که درش رو وقتی باز میکردیم اونطرفش تخته سیاه بود (دهه شصتی ها باید دیده باشن) اونقد گریه کردم که نه تنها صاحب اون میز شدم، بلکه مامانمم مجبور میکردم برام گچ بخره و هر روز که از مدرسه برمیگشتم خونه، درس های اون روز رو برای دانش آموزهای خیالیم تدریس میکردم! بعدها که اومدیم تبریز اون میز نفهمیدم چجوری نابود شد! وقتی اومدیم توی این خونه ای که الان هستیم، پارکینگمون یه دیواری داره که صافه و میشد ازش به عنوان تخته سیاه استفاده کرد، خدا میدونه زمان راهنمایی و دبیرستان، چه حالی میداد وقتی میرفتم درسامو اونجا میخوندم!! تا اینکه ترم 5 بودم که اولین بار توی آموزشگاه یکی از دوستام رسما شدم خانوم معلم!! بخاطر اتفاقی مجبور شدم دیگه اونجا نرم، دو سال پیش بود که رفتم یه آموزشگاهه دیگه، اونقد خاطرۀ بدی از اونجا ( مخصوصا از مدیر اونجا) دارم که دیگه هیچوقت دلم نمیخواد چیزی تدریس کنم؛ حالا آرزویی که داشتم برام تبدیل شده به یه خاطرۀ خیلی بد!

راستش امروز توی وسایلام ماژیکی رو پیدا کردم که برای اون آموزشگاه دومی تهیه کرده بودم و فرصت نشد ازش استفاده کنم، دیدم سالمه سالمه، عین دیوونه ها (بلانسبت من) رفتم توی آینه کلی واسه خودم چرت و پرت نوشتم، اما باید تا قبل از اینکه مامان میومد تمام آثار جرم رو ازبین میبردم، آینه رو قشنگ تمییز کردم اما دلم نیومد اینو پاک کنم:

IMG_۲۰۱۶۰۵۳۰_۱۸۵۳۳۹ - Copy.jpg




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 10 خرداد 1395 ] [ 08:40 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند روز پیش اتفاقی با دوستی هم کلام شدم و حرف از این طرف و اون طرف اومد و آخرش رسید به مقولۀ درس خوندنه من! منم گفتم خوبه فقط از این ماه رمضونی که در پیشه میترسم! خب بالاخره درس خوندن به انرژی نیاز داره و آدم روزه دار سخته بخواد درسای سنگین (مخصوصا ریاضی و فیزیک) بخونه! این دوست گفت خب درس خوندن یه چیزیه که اتفاق افتاده، مثل مسافرتی که اتفاقی پیش میاد و طرف بره مسافرت میتونه روزه نگیره و بعدا قضاشو بگیره، گفتم اگه یهویی اومدم منم بر طبق همین استدلال روزه هامو خوردم و بعدا معلوم شد که اشتباه بوده که باید به ازای هر روزی که روزه مو خوردم دوماه پشت سرهم روزه بگیرم و تمام دوران دانشجویی (ایشاا.. قبول شم) باید روزه باشم!! خلاصه تصمیم بر این شد که بریم از مرجع تقلیدمون بپرسیم!

منم راستش این چند روز وقت نداشتم تا اینکه امروز از دوتا کارشناس (محض احتیاط) سوالمو پرسیدم و جوابی که گرفتم به این شرح بود:

" شما باید روزه هاتو کامل بگیری، درس خوندن به هیچ وجه عذر شرعی حساب نمیشه، اگه به بهانۀ درس خوندن روزه خواری کنی عمدی محسوب میشه و باید کفاره شو به ازای هر روز، کامل به جا بیاری!!" یعنی خدا رو شکر کردم که قبل از ماه رمضون پرسیدم، اگه یادم میرفت و به زعم خودم روزه خواری میکردم واقعا خودمو نمی بخشیدم! و در ادامه یکی از این کارشناسا اینجوری منو نصیحت کرد که " اگه میخوای با انرژی درس بخونی، بعد از افطار تا اذان صبح رو اختصاص بده به درس خوندن تا اگه انرژی کم آوردی بتونی چیزی بخوری، روز ها هم که روزه هستی میتونی استراحت کنی!" البته پیشنهاد خوبی هم هست، فقط دو تا مساله هست که به اون نگفتم اما به شما میگم، یکی اینکه من سرکار میرم (البته چون بعدازظهرا میرم میتونم تا اون موقع استراحت کافی داشته باشم)، دوم اینکه برنامۀ خوابم اونوقت به وقت نیویورک تنظیم میشه، بعد مشکل اینجاس که فوری بعد از ماه رمضون (یکی دو روز بعد فک کنم) روزه کنکوره! اونوقت من چجوری خوابمو به تنظیم ایران دربیارم که شب بخوابم و صبح زود بتونم با انرژی سر جلسۀ کنکور حاضر شم؟! در کل بیخیاله این پیشنهاد بشم بهتره!

در نهایت خواستم شمام این حکم رو بدونین و عملا این پست جنبۀ آموزشی اعتقادی داشت، و اینکه بهتون بگم که به هر بهونه ای نرین روزه خواری کنین که این اصلا کار خوبی نیست!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 9 خرداد 1395 ] [ 09:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

خلاصه... بازم لعنت به میهن بلاگ

داشتم میگفتم...

اما بگم از چیز مهمی که جدیدا کشف کردم! واقعا توی هر کار خدا حکمتی هست، اینکه میگن ریا کردن کار خوبی نیست حکمتی داره دیگه! الان یه نمونه عرض کنم، اگه من نمیومدم اینجا بنویسم که فلان روز، روزه گرفتم (خودشم بدون سحری) اونوقت شما و مخصوصا دوستم از کجا میدونستین من اهل روزه گرفتنم که دوستم بیاد همچنین پیشنهادی بهم بده و در آخر تهدیدم کنه حتی!! واقعا دوستانه نصیحتتون میکنم که هرکاری میکنین اما ریا نکنین!! باز هم تف میفرستیم به روحِ خبیث ریا!!

روزه.png

+ چند روزه که درگیر دانلود کردنه یه چیزی هستم، خیلی جالبه، در طول روز که اگه دانلود کنم از حجم نتم کم میشه خیلی سریع صفحۀ دانلود رو میاره و متعاقبا استقبال و تشکر میکنه، شب که میخوام از حجم رایگان شبانه استفاده کنم، مینویسه "شما قادر نیستین دانلود کنین" بعد که میپرسم چرا؟! میگه "فیلتر شکنت روشنه!!" در حالی که من نصف شبی تازه کامپیوتر رو روشن کردم و ویندوزش هنوز درست و حسابی نیومده بالا چطور میتونم فیلترشکن رو روشن کرده باشم آخه؟! واقعا این دیگه اوجه نامردی، خدا ازشون نگذره، من که نمیگذرم... خدا هم نمیگذره، شمام هم نگذرین...!

+ ضمنا از میهن بلاگم نمگیذرم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 7 خرداد 1395 ] [ 11:38 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تقریبا دو سه روز پیش (در واقع توی این مدتی که پستی نذاشتم) بنابه دلایل شخصی حوصلۀ درس خوندن هم نداشتم، چه برسه بیام پست بذارم، از اون طرف الناز نت نمیومد –و نمیاد فعلا- و اونجوری اعصابمو بهم میریزه! خلاصه تنها کسی که میتونم حرفامو بهش بزنم م. پ. ن بود –و هست-

عکس زیر خلاصه ای از مکالمات ما و پیامی که قبلا برای الناز فرستاده و جوابی که گرفتم، میباشد!


ترکیب.png

در واقع الناز خر بودن رو به تمدید کردن ترجیح داده!! مشکل خودشه و به منم اصلا ربطی نداره!

+ لعنت به میهن بلاگ! مجبورم ادامۀ حرفامو توی پست بعدی بذارم! چون حجمش بیشتر از 60 کیلو بایت میشه و این لعنتی پستمو ارسال نمیکنه!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 7 خرداد 1395 ] [ 11:35 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرضم به محضر شریف که من سالهاس ساعت ندارم! قبلاها دوبار ساعتم رو گم کردم و دیگه به دندۀ لجم افتاد که ساعت نخرم، تا اینکه ترم 5 بودیم (سال 90 فک کنم!) دوستام در یک عملیات کاملا خودجوش یهویی توی قطار سورپرایزم کردن و دیدم برام این ساعت رو (به عنوان کادوی تولد) خریدن! حالا چه ربطی داره؟! راستش برای کنترل زمان توی جلسۀ کنکور ساعت نه تنها لازم، بلکه حیاتیه! پارسال هم که رفته بودم کنکور ساعت آبجی رو قرض گرفته بودم و همش حواسم شیش دنگ پیش اون بود که مبادا گمش کنم ( آخه سابقه دارم!)... اصلا یکی از دلایلی که نتونستم خوب به سوالا جواب بدم همین استرسی بود که بابت ساعت داشتم! خلاصه امسال تصمیم گرفتم برم یه ساعت خوشگل بخرم! حالا خوشگلم نباشه مهم نیس، فقط زمان رو مثل آدم نشون بده که من کارمو راه بندازم! البته خودمم ساعت دوست دارماااا فقط یکم نسبت بهش کم حواسم! راستش از آخرین باری که ساعت داشتم (یعنی همین ساعتی که بهم کادو دادن) خاطرۀ خوبی ندارم هیچ، زمان همینجوری برام متوقف شده! شکستنه شیشه ش هم به لطف کسی بود که با عجله میخواستم برم ببینمش که از دستم باز شد و تقققققق (خوب یادمه که ترم 5 بعد از امتحان فرانسه بود!)!!


ساعت.png

همینجوری توی وسایلام داشتم ساعتم رو نگاه میکردم و خاطرات زمان دانشجویی رو مرور میکردم، با این چت هایی که سر کلاس ها با بچه های ردیف عقب داشتیم مواجه شدم! همشونو دارم!! خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که تصورشو بکنین! توی این عکس فقط اونایی که مشکل منشوری نداشتن رو گذاشتم که واسه خودم و همکلاسیام (اگه اینجا رو میخونن) مرور خاطراتی بشه!! با خوندنه هرکدومشون لحظه به لحظه ش یادم میاد که توی کدوم کلاس بودیم و توی چه شرایطی اینا رو مینوشتیم و پست میکردیم برا همدیگه!!! واقعا یادش بخیر...


چت2.png

+ عنوان: سهراب سپهری




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ سه شنبه 4 خرداد 1395 ] [ 08:59 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

نمیدونم چرا دیروز هیچی اینجا ننوشتم، نه که سوژه نداشته باشم، من همیشه سورژه ای دارم که بهش گیر بدم اما واقعیتش تف به ریا دیروزم که نیمۀ شعبان بود گفتیم بیا دوباره بدون سحری روزه بگیر تا یکم از حجم چربی هایی که جمع کردی کم شه، خداییش خوب هم جواب میده!! شاید دلیل اینکه نیومدم این بود، اما اگه دقت میکردین دیروزم یه جورایی حال و هواش شبیه حال و هوای غروب جمعه ها بود و واقعا دلم نمیخواست غیره آهنگ گوش دادن کاره دیگه ای بکنم!

اما بگم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد، یعنی اینقد خوشحال شده بودم که حد نداره! راستش من توی دار دنیا دو تا خط دارم که هر دوش ایرانسله، یکیشم جدیدا داداشم بهم داده که اونم ایرانسله و تا همین چند روز پیش که اون اتفاق افتاد فعالش نکرده بودم، پس در واقع هیچ احد و صمد و ممدی اون شماره رو نداره! اما اینکه چرا من دوتا خط داشتم قضیه ش مفصله! فقط اینو بگم که این خطم که روشنه زمانی روزانه بیش از 500 تا مزاحم داشت و الان کل سال رو هم جمع کنم جمعا 500 تا پیام و زنگ از این خط دریافت نمیکنم (یعنی سینگلی تا این حد!) خلاصه برای اینکه از شر مزاحما خلاص بشم رفتم و اون خط دوم رو گرفتم و این خط به مدت یک سال تمام خاموش بود تا اینکه مزاحم ها دیگه اونو به فراموشی سپردن! و چون این اولین خطمه و دوسش دارم همیشه این خط رو نگه خواهم داشت و حتی بعد از ازدواج ( ایشاا...) هم تصمیم ندارم عوضش کنم، چه آقامون خوشش بیاد چه نیاد، همینه که هست!

اما این همه مقدمه برای این بود که آقا اون یکی خطم که خاموشه، هر سه ماه یبار میارم روشنش میکنم و یه زنگ ازش به خونه میزنم که یوقت قطع نشه! چند روز پیش موعدی بود که باید باهاش ارتباط برقرار میکردم! زنگ زدم و فوری قطع کردم گفتم الان شارژ نداره بذا همون یه ذره که تهش مونده رو برای دفعه های بعدی نگه دارم! نگاه کردم ببینم چقد شارژ داره باورم نمیشد!! 6 هزار تومن!!!!! خط من تا حالا اینهمه شارژ یجا به عمرش ندیده و حالا اینی که خاموشه چجوری شده اینهمه شارژ داره؟!!! اینقد خوشحال شدم که فوری 2 تومنشو انتقال دادم به این خطی که دارم و الان روشنه!

خلاصه خواستم بگم آیا شده تا حالا توی لباس قدیمی هاتون اتفاقی پول پیدا کنین؟ چه حسی داشتین؟! منم یه همچین حسی داشتم!! راضی ام از خودم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 3 خرداد 1395 ] [ 07:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز میلاد رفت ( شایدم برگشت) تهران! از صبح مخمو خورد که براش از اون پیتزاهایی درست کنم که دوست داره! آخه معمولا دست پخت منو آبجی رو میلاد خیلی دوست داره! منم که آشپزی بلد نیستماااا... خلاصه با حداقل امکانات و با توجه به ضیق وقت چیزی که از آب دراومد شد این:


پیزا.png

اون بالایی مخصوص برای میلاده، میگم مخصوص چون میلاد یه سری چیزا رو نمیخوره و مجبور شدم توی پیتزاش اون مواد رو نزنم، اون سه تا پایینی هم واسه خودمو مامان و آبجیه که آبجی رو هم من دعوت کردم!

تقریبا 20 سال پیش روزی که میلاد به دنیا اومد (به تاریخ شمسی) مصادف شده بود با نیمۀ شعبان! تا قبل از اینکه میلاد به دنیا بیاد، دائم دعا میکردیم دوقلو باشن، ( منم اون موقع 6 سالم بود) اسم هم براشون انتخاب کرده بودیم، "میلاد و مَهدی"! بعد که دیگه فهمیدیم دوتا نیستن، اسم میلاد رو به این خاطر انتخاب کردیم که گفتیم توی تبریز مَهدی رو مِهدی صدا میکنن و مام خوشمون نمیاد!(اون موقع ما توی تبریز نبودیم) البته دیگه اینجاشو نخونده بودیم که میلاد رو ... بماند که چی تلفظ میکردن! خلاصه ما هر سال دوبار برای میلاد تولد میگرفتیم، اما امسال متاسفانه نیست... خودمونم امروز عصر که داشت میرفت اینقد نگران بودیم مبادا چیزی یادش بره و جا بذاره و اونجا براش دردسر بشه، به کل یادمون رفت حداقل پیشاپیش بهش تبریک بگیم! نمیدونم بخاطر اونه که دلم گرفته یا چیزه دیگه، اما هر چی هست از بعد از ظهر که میلاد رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم، نه درس خوندم، نه خوابیدم، نه فیلمی نگاه کردم، نه چیزی خوردم، هیچی! حتی حوصلۀ تلگرامم نداشتم! فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم... همین




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 1 خرداد 1395 ] [ 08:40 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین