همین جایم... خودم...تنها...
از این پایین به آن بالا... صدایم می رسد آقا؟؟
نگاهم در زمین گیر است...
خودم هم خوب میدانم...
بســـــــی دیر است...
بســــــی دیر است برای پر زدن اما... امیدم را نگیر آقا...
از این سقف گناهانم دعا بالا نمی آید...
دعا آنجا نمی آید...
دعایم را ببر بالا...شفاعت کن مرا آقـــــــــــا...
شما را میدهم سوگند... به حق مادرت زهرا...
نگاهت را نگیر آقا..
حال همه ما خوب است...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
نه این دل نا ماندگار بی درمان
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل، هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست.
راستی خبرت بدهم،
خواب دیده ام خانه ای خریده ام،
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است ، قاب فولادی پنجره باز خواهد شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبو نر سفید
از فراز کوچه مان می گذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت می ۀید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نهری را جان...
نامه ام باید کوتاه باشد...
ساده باشد...
بی حرفی از ابهام و آیینه...
از نو برایت مینویسم...
حال همه ما خوب است،
اما تو باور نکن!!!!
پ.ن:
خدایا میخواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم زمبنت دیگر بوی زندگی نمی دهد...
شهر پلید كودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
رؤیای دیر باورشان را
آكنده است همت ابری ، چنانكه شهر
چون كشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینك ، خاموشتر ز شب
ابری ملول می گذرد از فراز شهر
دور آنچنانكه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیك آنچنانك
گلدسته ها رطوبت او را
احساس می كنند
ای جاودانگی
ای دشتهای خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
چرا هیچكس به ما نگفته است كه زمین
مدام چیزی را از ما پس میگیرد
و ما فكر میكنیم كه زمان میگذرد
شاید زمین، آن سیارهای نیست كه ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همهچیزِ این خاك را كاویدهایم :
ــ ما بههمراهِ آب و باد و خاك و آتش
تبعیدِ این سیاره شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.
.: Weblog Themes By Pichak :.