در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست...

بیتا امیری



تاریخ : جمعه 17 دی 1395 | 01:00 ق.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات

کلیک کنید آپلود رایگان عکس برای بلاگفا - upload-photos.ir

برف شبانه ....

بی صدا شب تا سحر

یاران خود را خواند و گرد آورد

جا به جا

در راه ها

بر شاخه ها

بر بام گسترد

صبحگاهان

شهرِ سرتا پا سیاه از تیرگی های گنهکاران،

ناگهان چون نو عروسی در پرند این پوشش پاک سپید تازه،

سر بر کرد!

شهر اینک دست نیروهای نورانی است،

در پس این چهره تابنده!

اما

باطنی تاریک دود آلود ظلمانی است

گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید

همتی بی حرف همچون برف می باید!


« فریدون مشیری »

کلیک کنید آپلود رایگان عکس برای بلاگفا - upload-photos.ir


تاریخ : یکشنبه 5 دی 1395 | 04:30 ب.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات


نتیجه تصویری برای مژدگانی ای خیابان خواب

باز بـــوی باورم خـــــاکستریست

واژه هـــای دفتــرم خاکستریست


پیش از ایــنها حـــال دیگر داشـتم

هرچــه میگفتند بـــــاور داشــتم


مــا به رنگی ساده عادت داشتیم

ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم


پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد

عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند


باز هم بحث عقیل و مـرتضی ست

آهن تفتــیده ی مــولا کجـــــاست


نه فقط حرفی از آهن مانده است...

شمع بیت المال روشن مانده است!


با خــــودم گفتم تو عاشق نیستی!

آگـــــه از ســــر شقـــایق نیستی!



غــرق در دریــا شدن کار تو نیست!

شیعه مـــولا شــدن کــارتو نیست!


بین جــمع ایســـــتاده بـر نمـــــاز،

ابن ملجــــم هـــــا فـــراوانند بــاز!


خواستم چیزی بگویم د یــــر شد...

واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد...


قصه ی نـــا گفته بسیار است باز...

دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز...


دستهارا باز در شبـــهای ســـرد،

هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد!


مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها،

می رسد ته مانده ی بشقابــــها!


سر به لاک خویش بردیم ای دریغ!

نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ!


قصـه هــای خوب رفت از یادهـــا!

بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا!


صحبت از عدل و عدالت نابجاست...

ســــود در بازار ابن الوقــتهاست...


گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا...

خسته ام خسته از این تکرارهـــا...


ای کــــه می آیدصدای گــریه ات

نیمه شـــبها از پس دیوار هـــــا،



گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت،

در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا!


من بــه در گفتم ولیکن بشنوند

نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا!

....:)



تاریخ : سه شنبه 18 آبان 1395 | 11:56 ب.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات



شازده کوچولو گفت: اهلی کردن یعنی چه ؟

روباه گفت:اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن...

 چیزی که مدت هاست فراموش شده است... تو موهای طلایی داری پس وقتی اهلی ام کنی معجزه میشود!

گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده میکند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت!
.
.
.
.
لحظه جدایی که نزدیک شد؛


روباه گفت: آه! نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم.


شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است... من که بدت را نمیخواستم... خودت خواستی اهلی ات کنم!


روباه گفت: همینطور است.


شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود!


روباه گفت: همینطور است!


شازده کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته!


روباه گفت: چرا... به خاطر رنگ گندم...!
.
.
.
آنتوان دوسنت اگزوپری


تاریخ : شنبه 9 مرداد 1395 | 09:04 ق.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات
دلم گریه میخواهد...

بی هیچ بهانه ای...؟!

ولی ... چرا ...!

کلی بهانه دارم برای گریستن....

چقدر بهانه های بغض شده راه نفسم را گرفته اند...

گاهی حتی اگر همه دنیا هم آفتابی باشد،

حال دلت عجیب بارانیست...

گاهی حتی وقتی زل زده ای به پرده های کشیده شده اتاقت...

با یک تصویر... یک خاطره... یک درد...

اشک هایت بی اختیار حلقه میزنند وسرازیر میشوند...

سرت گرم میشود به اشک هایت...

ولی این بغض لعنتی...!

چرا خالی نمیشود...
 
چرا تمام نمیشود...؟!

چرا این تکه گوشت سرد تپنده از حرکت نمی ایستد...

تا کی میخواهد خون را در این بدن بی روح بچرخاند...؟!

تا کی باید این دَم گرم باشد...؟!

خسته شدم از این دم های گرم...!

دلم بازدم سرد میخواهد...

آخرین بازدم سرد...

 پشت پرده های بسته!





تاریخ : شنبه 12 تیر 1395 | 03:56 ب.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات

خدایا! سرده این پایین!

از اون بالا تماشا کن!

اگه میشه فقط گاهی،

بیا دست منو "ها"  کن!

خدایا! سرده این پایین،

ببین دستامو... می لرزه!

دیگه حتی همه دنیا،

به این دوری نمی ارزه!

بگو گاهی که دلتنگم،

از اون بالا تو می بینی!

بگو گاهی که غمگینم،

تو هم دلتنگ و غمگینی؟

خدایا...! من دلم قرصه،

کسی غیر از تو با من نیست!


خیالت از زمین راحت،


که حتی روز روشن نیست!


کسی اینجا حواسش نیست،

که دنیا زیر چشماته!

یه عمره یادمون رفته،

زمین دار مکافاته!

فراموشم میشه گاهی،


 که این پایین چه ها کردم!


که روزی باید از اینجا ،


بازم پیش تو برگردم!


خدایا! وقت برگشتن،

یه کم با من مدارا کن!

شنیدم گرمه آغوشت،

اگه میشه منم جا کن...!



تاریخ : چهارشنبه 12 خرداد 1395 | 01:41 ق.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات

تعداد کل صفحات : 9 ::      ...   3   4   5   6   7   8   9  

  • paper | تازیانه | خسوف
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات