روان شناسی من از یاد دادن آنچه كه یاد گرفته ام، هرگز خسته نشده ام. این تنها خدمت ناچیزی است كه می توانم آن را به خود نسبت دهم درباره وبلاگ سلام به وبلاک من خوش اومدید من علیرضا 23 ساله فارغ التحصیل روانشناسی دانشگاه یزد ساکن یزدم خیلی خوشحال میشم با نظراتتون من را راهنمایی کنید مدیر وبلاگ : علی رضا دره زرشکی مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان
كم مانده بود مامان و بابا بدهند پیام
تبریك قبولی من در دانشگاه را روی پارچه بنویسند و دم در خـانه بـزننـد
تـا همهی مردم بفـهمند و خبردار شـوند بـالاخـره یـكی از بچـههـای
خانوادهی ما توانسته وارد رشتهی مهندسی شود. برادرم نیما كه اصـلاً بـه
درس و پـیشـرفت و این چیزها فكر نمـیكرد. عشقاش ماشین بود و بس! همین كه
توانست توی نمایشگاه دایی مهرابمان كاری برای خودش دست و پا كند، بیخیال
كنكور شد و اصلاً نرفت سر جلسه حاضر شود. مامانام جز زد كه بچه بیا برو
حالا اگر قبول شدی، فكری میكنیم. اما نیما آن روز صبح تا لنگ ظهر خوابید
و اصلاً به مادر بیچارهیمان كه عین اسفند روی آتش، پشت در اتاق او قدم
میزد، اهمیت نداد. دو سال بعدش نوبت سعیدهیمان شد. درساش از هر سهی ما
بهتر بود و به قولی امید رشتههای درست و حسابی. اما سعیده هم دو سه ماه
قبل از كنكور، عاشق شد و در حالی كه همهی بچهها سـخت درس مـیخـوانـدنـد و
بـرای چند تست بیشتر، شبها تا دیر وقت بیدار میماندند، او تمام وقـتاش
را صـرف پـیامـك بـازی كرد و طبیعتاً نـتـوانـسـت بـه آنـچـه كـه هـمـه
انتـظـارش را داشتند برسد. البته آن رابطهی كذایی به لطف خدا به ازدواج
نكـشیـد ولـی خـواهـر بیـچارهام شد دانشجوی كاردانی یك مؤسسهی غیرانتفاعی
و آنچنان اعتماد به نفساش را از دست داده بود كه با وجود استعدادهایی كه
داشت مجبور شد كلاً قید ادامه تحصیل را بزند و به سرعت برود در قالب یك زن
خانهدار از نوع ناراضیاش. آن وقت، من بعد از این هـمه نا امیدی،
توانسته بودم وارد یكی از دانشگاههای خوب تهران شوم؛ آن هم در رشتهی
مهندسی كامپیوتر. و این برای والدینام یعنی همه چیز. تلفن خانهی مان تا
دو سه روز برای یك لحظه قطع نمیشد. همه زنگ میزدند تبریك بگویند و مامان و
بابا با شادی برایشان میگفتند كه به وجودم افتخار میكنند. از من هم
نپرسید كه دیگر آن بالا بالاها میگشتم. به خیالام به همهی آرزوهایم
رسیده بودم و هیچ غمی، هیچ وقت نمیتوانست آسمان دلام را ابری كند.
شاید چنین موقعیتی برای خیلیها مهم نباشد اما از آنجا كه هیچ یك از والدینام از تحصیلات عـالیه بـرخـوردار نبـودنـد و مـن تـوی دور و بریهایمان هم خیلی كم با آدمهای دانشگاه دیده برخورد داشتم، تصویری رویایی از دانشگاه در ذهنام ساخته و پرداخته بودم. فكر میكردم آنجا هـمه از صـبح تا شب یا سر كلاساند و یا در كتابخانههای مجهز و آزمایشگاههای پیشرفته به تـحقیق و مـطالعـه مـیپردازند و جز بحثهای علمی چیزی میان بچهها رد و بدل نمیشود. اما حباب این توهم، همان هفتههای اول ترم تركید و مـرا در غـمی عـجیـب فـرو برد. هـرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمیدم كه آنجا هم به شكلی عـجیب شـبیه مـدرسه اسـت. با این تفاوت كه آزادیهای بیشتری در اختیار بچهها قرار داشت و دیگـر كـسی بـه خـاطر تـرس از كنـكور و فشار وحشتناك آن، خودش را مجبور نمیكرد درس بخواند؛ همان سیستم جزوه نویسی، همان از زیر تكلـیف در رفتـنهـا، همـان تقلبها و همان بـازیهـای بـچهگانه. حالام حسابی گرفته بود. خانوادهام انتظار داشتند شاهد شادی تمام نشدنی من باشند. از نظر آنها من یك نابغه بودم، در حالی كه خودم میدانستم این طور نیست. صدها نفر مثل من در گوشه و كنار این شهر به زندگی عادی خود مشغول بودند و احتمالاً این همه هم از طرف دور و بریهایشان برای گرفتن نمرههای عالی، مورد پرسش قرار نمیگرفتند. اما پدر من كه تمام آرزوهای سوختهاش را در من و دانشگاه رفتنام میجست، مدام توی گوشام میخواند لازم نیست غصهی پول یا هیچ چیز دیگری را بخورم و باید فقط بچسبم به درسام و سعی كنم شاگرد اول شوم و یك ضـرب بروم سر كلاسهای ارشد. و این در حالی بود كه من هنوز واقعاً نمیدانستم میل دارم چهار پنج سال از بهترین دوران زندگیام را صرف درس خواندن بكنم یا نه. چون به شدت دچار یأس شده و تعادل ذهنیام را از دست داده بودم و هر روز به سمتی كشیده میشدم و هدف اصلیام را گم كرده بودم. پیش از دانشگاه، سرم همـیشه توی كتابهای مدرسه بود و هر تفـریحی را به خودم حرام میكردم. اما حـالا یك مرتبه دنیایی دیگر را میدیدم؛ بچـههـایـی كـه عـشق فیلم بودند و آثار سینمایی را نمیدیدند بلكه میجویدند. یا گـروهـی كـه بـه ورزش و كـوهـنـوردی مـیپـرداخـتـنـد و تـورهـای متـعـدد راه مـیانـداخـتنـد و جـور دیگری جوانی را میگذراندند. عدهای هم عشق مهمانی و این جور چیزها بودند و در فاز دیگری سیر مـیكـردند. گـروههـای دیگـری هم در دانشكدهی ما حضور داشتند كه من هر چند وقت یك بار به سمت یكیشان كشیده میشدم. اما موضوع اصلی این بود كه درس را كنار گذاشته و چنان غرق حاشیه بودم كه نمیفهمیدم دارم هفتهها را از دست میدهم و مدام از نظر تحصیلی پایین میآیم. كل مطالعهی من منحصر به دو هـفتهی پـایان ترم و شب امتحان شده بود. معـلوم اسـت كـه آدم این طوری نمیتواند نمرههای درست و حسابی بگیرد و جایی در میان دانشجویان موفق و خوش آتیه داشته باشد. تازه از سال نحس اول گذشته بودم و دیگر توی دانشكده با افتخار سرم را بالا میگرفتم و با تمسخر به سال اولیهـای تازه از راه رسیده، صفر كیلومتر میگـفتم كه بـا سـر افتادم درچاه ویل عاشقی. كیوان دو، سه ترم بالاتر از مـن بود. تـوی كـلاسهـای عـمـومی با همدیگر آشنا شده بودیم. او اولین كسی بود كه در تمام زندگی توجه مرا جلب كرد و به شدت مرا به خود وابسته نمود. حالا كه فكر میكنم میبینم كیوان با این قصد و نیت وارد دنیای من نشد. بعدها ـ خیلی بعد ـ فهمیدم آن سلام علیك و ابراز توجه، جزیی از رفتار روزمرهاش بوده و او تقریباً با همه صمیمانه برخورد میكرده. اما من این سـادگی و راحـتی را گـذاشتم پای علاقهی او، و شروع كردم به رویا ساختن و توی ذهنام قصهی لیلی و مجنون نوشتن. ظاهراً كیوان بعد از اینكه فهمید توانسته دل مرا به تپش در بیاورد مثل اغلب آدمها، مغرور شد و بدش نیامد با رفتار و حرفهایش هر روز مرا بیشتر به خودش نزدیك بسازد. اما اشتباه از خودم بود كه اجازه دادم این ماجرا شاخ و برگ پیدا كند. من عاقبت ازدواجهای عجولانه و بدون شناخت را بارها و بارها دیده بودم. بهترین و البته دردناكترین نمونهاش به خواهرم تعلق داشت كه یك روز در میان با چشم اشكبار به خانهیمان میآمد، پدر و مادرم آراماش میكردند و قانعاش مینمودند كه به خاطر آرین كوچولو به خانه برگردد. اما این رنج انتهایی نداشت. با این حال، هر وقت دلام گواهی بد میداد، میگفتم داستان من و كیوان با ماجرای بقیه فرق میكند و آن بلاها هرگز سر ما نمیآید. به این شكل بود كه سالهای دانشجویی را با درس نخواندن و بهره نبردن از فرصتی كه هرگز تكرار نمیشود، گذراندم. حضور من پس از پایان امتحانها، برای گرفتن نمره از استادها همیشه خیلی بیشتر از طی تـرم بود. احـتیاج نـداشتـم كـسی به من گـوشـزد كـند اگر به خودم بیایم و كمی درس بخوانم، به این داستانهای پرسوز و گداز دروغین و التماسهای صد من یك غاز نـیازمند نخواهم شد. من دانسته در عمق چاه اشتباهاتم فرو میرفتم. دو سال ونیم را در توهم كیوان گذراندم. روزهایی كه او بیشتر برایم وقت صرف میكرد، شاد شاد میشدم و زمانی كه مرا میراند، تلخترین و سیاهترین افسردگیهای دنیا را تجربه میكردم. اما ته دلام مطمئن بودم این بازیها به زودی تمام میشود و او به خواستگاریام میآید. ولی این اتفاق رخ نداد. در عوض یك روز كیوان كه ترم آخر بود، برایام تعریف كرد دارد كارهایشان را انـجام مـیدهنـد تـا بـرای همیشه دسته جـمعی به كـشور دیـگری بروند. مطمئن بـودم در ادامـه از مـن خـواهد خواست به ازدواجمان فكر كنم. اما او اصلاً توی این وادیها قرار نداشت. وقتی چند هفته بعد یكی از بچهها به گوشاش رساند كه من از فكر رفتن او، از پا افتادهام؛ جواب داد متأسف است كه چنین اثری در زندگیام گذاشته ولی دست كم برای ده سال بعد، بـرنامهی ازدواج نـدارد و نمیداند چه كـمكی میتواند به من بكند. دیوانه شده بودم. غـذا از گـلویام پایین نمیرفت. خواب درست و حسابی نداشتم. درس و مشق كه هـیچی. رفـتم و تا جای ممكن واحـدهـایم را حـذف اضطراری كردم و برای یكی دو تای باقی مانده هم گواهی پـزشكـی آوردم كـه نتوانستهام سر جلسه حـاضر شـوم. كـیوان كه رفت، حال من بدتر شد و خانوادهام نـگـرانتر چـون از حقیقت اطلاع نداشتند و همه جور فكر و خـیالی بـه سـرشـان مـیزد. من هم آنقدر خودخواه و ویران بودم كه نمیتوانستم از اشتباه درشان بیاورم. تنها كسی كه از اصل داستـان خـبر داشـت، دوستام بیتا بود. پیشنهاد داد برای تجدید روحیه چند روزی را دور از تهران و دانشكده بگذرانم. زمستان بود و فصل اسكی و او كه اصلیتی شمشكی داشت، والدینام را راضی كرد تا چـند روزی را در منزل مادر بزرگاش بگـذرانیـم. بـیـتا بـا اطمـینـان مـیگفت مـعجـزهی طبیـعت نجاتام میدهد. تا حدودی هم حق داشت دو سه روز اول، سكوت و آرامش حـالام را تغییر داد. اما روز چهارم كه با او به پیست اسكی دیزین رفتم، همه چیز عوض شد. نمیفهمیدم كـه دارم دنـبال جـایگـزینی بـرای كیـوان میگردم و با رفتارم به دیگران این علامت را میدهم. الیاس همین طور یك مرتبه سر حرف را با ما باز كرد و تا عصر چند بار به طـرفمـان آمـد. از بـدشـانسی، موقع برگشت، ماشین بیتا استارت نخورد و الیاس با اصرار آن را درست كرد. هرچه گفتیم آشنا داریم و مزاحم نمیشویم به خرجاش نرفت. او لحظهی آخر، كارت ویزیتاش را به دستام داد و گفت كه خوشحال میشود، بعداً مرا ببیند. خیلی خوشحال شدم. به نظرم از این بهتر امكان نداشت. با این كه هیچ چیز در موردش نمیدانستم و حتی جزئیات چهرهاش را نمیتوانستم به یاد بیاورم ولی به سـرش قـسـم مـیخـوردم. ایـن طـوری بـه او علاقهمند شدم و دو سـال دیگر را پای او سپـری كـردم. گاهی الیاس میآمد دم در دانشـگاه دنبالام. امـا حـتی اگر نمیآمد، فـكـر و یـادش لـحـظـهای تـنـهـایــم نمیگذاشت. الیاس خوب رگ خواب مرا پیدا كرده بود. با داستان غمانگیزی كه در مورد مرگ تمام اعضای خانوادهاش در تـصادف رانـندگـی گـفتـه بـود و از ابراز عـلاقههـای یـك خـط در میاناش حس میكردم باید هوایش را داشته باشم. او برخـلاف كیـوان دوسـت داشـت خیلی سـریـع بـا خـانوادهام آشـنا شـود. به هر بدبختی بود او را با نیما دوست كردم. خدا مرا ببخشد كه یك میلیون دروغ از خودم در آوردم در مـورد نـحـوهی آشـنـایـی و ارتباطمان. متأسفانه آنها هم مانعام نشدند و نخواستند با زبان منطق به من بفهمانند این جور رابطهها اكثر اوقات جز وابستگی و اشتیاق بیهوده و مضر كه تمام عمر آدم را تحت تأثیر قرار میدهد، ثمری ندارد. نـمیخواهم اشتباه خودم را توجیه كنم و مسئولیت اشتباهام را گردنشان بیندازم اما این ژستهای امروزی دست كم در مورد من نتیجهای عكس آنچه مادر و پدرم در نظـر داشتـند، داد. میپرسید چی شد؟ با بدبـختی و چهارده ترم، درسام را تمام كردم و در حالی كه اغلب همكلاسیهایم شغلهای خوب و امكان پیشرفت علمی درخشان را به دست آورده بودند، در بدر دنـبال كـار افتادم. الیاس هم رفت دنبال زندگی خودش و ازدواجاش. خیلی ساده خبر داد دارد عروسی میكند و نمیتواند روی حرف خانوادهاش بایستد. از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. آخر سر فهمیدم تمام این مدت سر كار بودم و زنگ تفریح آقا. میپرسید بعدش چی شد؟ هیچی. ساختم و تحمل كردم و گذاشتم تا زمان آرامام كند. من بهترین فرصتهای زندگیام برای یادگیری و تغییر را از دست دادهام. نمیتوانم شغل خوبی پیدا كنم چون عملاً مطلب مفید و كارآیی بلد نیستم. فقط یك مدرك دارم و بس. میروم كلاس زبان و از نو میخواهم شروع كنم. شاید روزی برسد كه واقعاً بتوانم به خودم افتخار كنم و مایهی افتخار والدینام شوم. پیوندهای روزانه پیوندها صفحات جانبی
آمار وبلاگ
|
|||