منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  اثرات ظلم و ستم


    قابل توجه کلیه ی مسلمانان

    آنان که یک تریلی با خود حدیث حمل می کنند ! چرا این احادیث را یواشکی بایگانی می کنند!؟


    "بارش باران" !!

    ✳️در مملکتی که دستگاه "قضا" فاسد باشد،خداوند نزول باران از آن سرزمین را برمی دارد!
    «حضرت رسول(ص)،نهج الفصاحه»


    ✳️هرگاه حاکمان دروغ بگویند، باران نمی بارد!


    [امام رضا(ع)،میزان الحکمه،جلد 3 ص 286]



    ✳️در سرزمینی که ابرها می گذرند،بی آن که ببارند،بی شک ظلمِ عظیمی صورت گرفته است!

    در "کانادا" پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
    پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد و کار خودش را این گونه توجیه کرد:
    خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
    قاضی گفت:
    تو خودت می‌دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و  می دانم که توانایی پرداخت آن را نداری،به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم.
    در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود در آورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود.
    سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
    همهٔ شما محکوم هستید و باید هر کدام ده دلار جریمه پرداخت کنید،چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور می‌شود تکه ای نان دزدی کند!
    در آن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید!


    حضرت علی(ع)می فرمایند:
    اگر در شهر مسلمانان فقیری دیدی، بدان که دولتمردان  آن شهر مال آن ها  را می دزدند!!!

    ❌تا می توانید نشر دهید تا به تمام مسلمانان متدین ایران برسد❌

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • با توجه به اقدام خدا پسندانه و شجاعانه وزیر آموزش و پرورش در حذف نمودن « بند فوق العاده سختی کار » از احکام فرهنگیان زیاده خواه ، بر آن شدیم تا تقدیر و تشکری ویژه و البته در حد بضاعت مان از ایشان داشته باشیم


     
    حذف کن ... /طنز

    هر چـه دارم روی حُکمَم نازنینَم ، حـذف کـن
    آب و نان و دانـه را هَم بهترینَم ، حـذف کـن

    سـختی کـار ، فـوق العاده ، حــق اولاد مـــرا
    هر کدام را مایلی در اوج ماتَــم ، حـذف کن

    بند بندِ جــان من تـقـدیم دستـان شـمـاست
    یک دو تا بـنـد از وجـود نازنینَــم ، حـذف کن

    حق آب و حق برق و حق مُـردن ، زنــدگــی
    حق هر چیزی که می بخشد حیاتَم ، حذف کن

    هر چه دارم از سر لطف وزیری چون شماست
    حق تدریس ، حق تالیف ، حق مَرهَم ، حذف کن

    این که حال و روز ما تیرَه است و تارَست و فُلان
    یک دروغ کهنه است اما تو کَم کَم ، حذف کن

    حق پوشاک و لباس و صَندل و خورد و خوراک
    اکثرش زائد بر اوصاف است عزیزَم ، حذف کن

    چون که تحریم زمانیم و زمین«هم دست» اوست
    سـجـده هـا را از ســر مُــهــر نـمـازَم ، حَــذف کن

    یک دوتا بند دِگر در حُکم من جا مانده است
    مَرحَمَت فرما وزیرا ، آن دو را هَم ، حذف کن

    مـوردی دیـگـر به یــادم نـیـسـت ای والاتـریـن
    آنـچه را که خوب نـمی آیـد به یـادَم ، حـذف کن

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مراقبت از نفس خود


    یا ایها الذین امنوا علیکم انفسکم  ...105 مائده

    ای کسانی که ایمان آورده اید، بر شما باد مراقبت از نفس خودتان...


    یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
    دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود، درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود، دعوت می کنیم!

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند، اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

    این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!
    کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
    آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

    «تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.»
    زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
    زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
    مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
    دنیا مثل آینه است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  راز سقوط ملت ها!


    می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند، حکومت کنم؟

    یکی از مشاوران می گوید: کتاب هایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش.

    اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد:
    «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آن ها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آن ها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.

    بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.
    فهمیده ها و با سوادها هم یا به  سرزمین های دیگر کوچ می کنند،
    یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در  گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد!


    @Democracyy

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چوپان دروغگویی دیگر

    یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود...
    چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می‌برد. مردم ده که از مهربانی و خوش‌اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندان‌شان را به او بسپارند تا هر روز آن‌ها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدت‌ها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه‌ای نداشت تا این که...

    یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ(آی دشمن آی دشمن). 

    وقتی مردم خود را به چوپان رساندند، دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

    آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند: نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. 

    اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد می‌زد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می‌رساندند، می‌دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدت‌ها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می‌رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

    پس مردم ده تصمیم گرفتند پول‌های خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی‌ترین‌ها و قوی‌ترین سگ‌ها را ...

    چوپان نیز به آن‌ها اطمینان داد که با خرید این سگ‌ها، دیگر هیچ‌گاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ‌ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش‌تر(روشنفکر) بود، به بقیه گفت: 

    ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوان‌های گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندان‌مان در اطراف پراکنده است!!!

    مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: 

    آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. 

    اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگ ها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند، او را همراهی کردند.

    بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آن ها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. 

    در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند، به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". 

    یکی از آن ها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم، باید برای آن ها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.

    اما معلم مدرسه که آن‌جا بود و حرف‌های مردم را می‌شنید گفت: 

    دوستان ،بهتر است هیچ‌گاه "گوسفندان"، "چماق" و "سگ‌های نگهبان" خود را به یک نفر نسپاریم.


    ارسالی :

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سینه یا زانو؟!


    لیلی گلستان در گفتگو با ایسنا گفته :
    در دولت قبل برای ممیزی یک کتابم برای عبارت «دست رد بر سینه‌اش زد...» اصلاحی آمد که این را بردارید و به جای «سینه» چیز دیگری بگذارید !

    بر این اساس ، متن اصلاح شده یک مجموعه داستان ایرانی را که بعد از اصلاح و ممیزی در صف انتشار است ، در ادامه می‌خوانید :

    نکته : نویسنده برای پیشگیری از هرگونه شائبه به جای کلمه «سینه» از «زانو» استفاده کرده است.
    *******************
    وقتی رییس دست رد به زانوم زد و با وام موافقت نکرد ،راهی خونه شدم.
    غم سنگینی توی زانوم حس می کردم و احساس می کردم دنیا به آخر رسیده.

    تا غروب توی کوچه ها گشت زدم و دست آخر ، شب با بچه ها رفتیم هیئت زانو زنی. یه کم خالی شدم.

    صبح وقتی از خواب بیدار شدم ،کمی خس خس زانو داشتم ، فکر کنم «زانو پهلو» کردم !
    یه پرنده لب پنجره نشسته بود.
    زانو کفتری بود و زل زده بود به من...انگار داشت می گفت :
     دوباره برو پیش رئیست و زانو تو سپر کن و بگو این وام حق منه !

    بعد پر زد و رفت زانو کش آفتاب...قلبم به تپش افتاده بود و حس می کردم امید توی قفسه زانوم جریان پیدا کرده...راه افتادم.
    با خودم گفتم اولین جمله ای که به رئیس میگم، باید این باشه :
    آقای رئیس ! برادر عزیز !
    ما خودمون زانو سوخته ایم ، چرا ما رو تحویل نمی گیری؟

    برای این که دچار استرس نشم ، سر راه یه شربت زانو خریدم و با آب معدنی خوردم و راه افتادم.
    به اداره رسیدم.  رفتم دفتر رئیس.
    زانویی صاف کردم و گفتم :
    چند دقیقه با رئیس کار دارم. می خوام با ایشون زانو به زانو حرف بزنم ، مرد و مردونه.
    داخل شدم.
    رئیس زانوی دیوار وایستاده بود و داشت خیابون رو نگاه می کرد.

     هنوز سلام نداده بودم که گفت :
     اگه می خوای سنگ این جماعت تازه به دوران رسیده رو به زانو بزنی ، بهتره برگردی پشت میزت !

    زانویی صاف کردم و گفتم :
     نخیر قربان ،بنده برای عرض دیروزی دوباره مزاحم شدم.
    احساس کردم رئیس زیاد حالش خوب نیست و کمی شنگوله !
     ته مانده شربت زانو رو درآوردم و دادم بهش و گفتم : 

    مرهم زانو درده از هر نوعش !
    خوشش اومد.
    لبخندی زد و گفت :
    تو هم کارمند خوبی هستی ها.

    گفتم : ما زانو چاک شماییم.
     بعد هم دستم رو گذاشتم روی زانوم به نشانه احترام.

    گفت : خب حالا چی می خوای؟

    رئیس که شربت زانو رو خورده بود و درد زانوش بهتر شده بود، گفت :

    زانو مالامال درد است
    ای دریغا مرهمی...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ﺣﺞِّ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ماندگاری محبت

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هزینه های آگاهی بخشی به توده ها


    وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند،یکی از چوپان پرسید:

    چرا خبرچینی کردی، درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟

    چوپان جواب داد که: او باجنگ هایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

    بعد از مقاومت محمد کریم در مقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:

    سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...

    محمدکریم گفت:من الآن این پول را ندارم، اما صدهزار سکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم...

    محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد، اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد، پس نزد ناپلئون  برگشت.!!

    ناپلئون به او گفت:
    چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند.

    محمد رشید می‌گوید:
    آدم دانا  که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت می کند، مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم سازد!!

    این همان حكایت سقراط است كه ویل دورانت در پایان داستانش وقتی او را جام شوكران می دهند و می كشند، می گوید:

    « بدا به حال آدمی كه بخواهد جامعه ای را پیش از آن كه موعد بیدار شدنش فرا رسیده باشد، بیداركند!!! »

    ************

    روشنگری و آگاهی بخشی رسالت روشنفکر است و باید در هر شرایطی وفادارانه چون شمع بسوزد و راه توده ها را نور بخشد؛اگر چه عوام کوشش هایش را پاس ندارند و او را سپاس نگزارند!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: یکشنبه 24 تیر 1397 08:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات