منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  ریشه مشکلات در فکر ماست!

    می گویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند، بیدار شد. با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود، یادداشت کرد و به خیال این که استاد آن ها را به عنوان تکلیف منزل داده است، به منزل برد.
    و تمام آن روز و آن شب برای حل آن ها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما

    تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
    استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آن ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آن را حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه بر عکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
    این دانشجو كسی جز آلبرت انیشتین نبود...

    " حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی دارد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ردپای دزد آبادی ما

    محمدرضا رحیمی معاون اول محموداحمدی نژاد در حالی به جرم فساد اقتصادی محکوم به زندان شده است که سال ها ریاست "ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی" را بر عهده داشت و این، از طنزهای تلخ روزگار ماست.  

    بی اختیاریاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که: 

    《وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست》؟؟!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قدری مجنون خدا باشیم ❤️

     

    مجنون از راهی می گذشت. جمعی نماز می گزاشتند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد. جماعت تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون.  گفتند: بی تربیت! کافر شده ای. 

    مجنون گفت :مگر چه گفتم؟!

    گفتند: مگر کوری که از لای صف نمازگزاران می گذری؟ 

    مجنون گفت: من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی می گذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟!

    قدری مجنون خدا باشیم ❤️

    کانال صدای زندگی ↯
    https://telegram.me/joinchat/AAAAADv2qXofPlXe67hy1w

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اجرای عدالت!!


    گرگی داخل طویله شد و بره‌ای سفید را خورد. گوسفندان سیاه خوشحال شدند!

    بعد یک برۀ سیاه را هم خورد. سفیدها گفتند: 

    خدا را شکر که گرگ عادلی‌ است!

    و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است…!

    آخرین ویرایش: سه شنبه 27 آذر 1397 05:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  حکایت انسان و دنیا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قمر اینجاست....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • *حکیم و مرد حقه باز*

    *حکیمی می نویسد در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم، دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.*
    *به آنان نزدیک شدم ،مشغول* *عبادت درخت بودند و نذورات فروان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید.*
    *هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد*
    *ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!*
    *ساعتی پس از رفتن مردم ،مردی از درون درخت* *بیرون آمده و شروع کرد به جمع* *آوری غنائم جهل مردم .*
    *خودم را به وی نزدیک کردم* *نزدیک بود از ترس قبض روح شود.*
    *گفت:کیستی*
    *گفتم :من ازطایفه جهال نیستم، ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!*
    *گفت:سزای مردمی که نه فکر* *می کنند و نه تعقل، همین است.*
    *به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.*
    *از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟*
    *آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت .*
    *القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت.*
    *گفتم: ای مرد ،خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند.این چه ربطی به این جادو دارد.*
    *به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .*
    *چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.*
    *مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم: 

    ای شیطان ، از آن درخت بیرون می آیی یا تو را با درخت بسوزانم .*
    *مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان*درخت بیرون پرید و رسوا شد.*
    *مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس*درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.*


    *آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد، نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .*
    *اوهام دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات دارند، به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.*
    *حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند .*
    *اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند، به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.*
    *پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند .*
     
    *امروز کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم .*
    *

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اگر می خواهی همیشه حاکم بمانی....


    ⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 آذر 1397 09:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  جا مونده!/لطیفه 

     

    اتوبوس حامل زنان تصادف می کنه وتمام زنان کشته میشن !!

    همه شوهران خوشحال بودن جز یک نفر که خودشو به زمین می زد وگریه می کرد .
    بهش گفتن: تو حتما زنت رو خیلی دوست داشتی !!
    تهرونیه میگه: نه ، آخه زن من از اتوبوس جا مونده بود

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ "در دو بیت 

     

    دیوانه ای در شهر بود که می گفتند از رفتن عشقش دیوانه شده است!

    روزی دیوانه از کنار جمعی می گذشت.
    بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
    آهای دیوانه !
    می توانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد  ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
    دیوانه گفت: بله می توانم!

    ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
    ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
    ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
    ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات