منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • كوك چهارم!


    یک روز بعد از پایان کلاس  شرح مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند:
    من خیلی فکر کردم و به این جمع بندی رسیده ام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک جمله خلاصه می‌شود و آن «کوک چهارم» است و جمع مریدان مثل من با چشمانی گرد پرسان بودند که «کوک چهارم» چیست!؟
    علامه با آن لهجه شیرین توضیح می‌دهند که: کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد. کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان.
    مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
    کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول کوک دوم.و در نهایت کوک سوم و تمام ...اما...
    اما با یک نگاه عمیق در می‌یابد اگرچه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش کفش‌تر خواهد شد.
    از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند...
    او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده توافق، مانده است.
    یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
    اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند، به رسالت ۱۲۴ هزار پیامبر تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون رفته، اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
    دنیا پر از فرصت کوک چهارم است  و من و تو کفاش‌های دودل...

    ✍️بهمن حبشی از شاگردان علامه جعفری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قیمه سال ۱۳۹۸

    مردی شبی بر سرای خویش در آمد و از همسر خویش درخواست طبخ خورش قیمه کرد.
    همسر در پاسخ گفت :
    طبخ قیمه گوشت می خواهد که ما نداریم .
    لپّه می خواهد که ما نداریم .
    بادمجان می خواهد که ما نداریم!
    سیب زمینی می خواهد که ما نداریم .
    حتّا رب گوجه هم نداریم .
    شوهر گفت :
    بس است؛ آب را در قابلمه بریز و بر روی شعله چراغ قرار بده  تا قُل قُل کند.
    هرکه پرسید چه می کنی، بگو می خواهم خورشت قیمه طبخ کنم .

    حال این وضع ما است و  فرمان رونق دادن به  تولید و اقتصاد در سال جاری

    برای رونق گرفتن تولید :
    سرمایه گذار می خواهد که مانداریم بویژه ازنوع خارجی آن .

    زیر ساخت صنایع می خواهد که ما نداریم .

    رابطه سالم با دنیا برمبنای حفظ منافع ملی می خواهد که ما نداریم .

    امنیت سرمایه گذار و سرمایه گذاری می خواهد که ما نداریم .

    رفع رانت و رانت خوار می خواهد که ما نمی توانیم .

    فضای سالم برای رقابت اقتصادی می خواهد که ما نداریم .

    حاکم دمکرات و حکومت دموکراتیک می خواهد که ما نداریم .
    پس  چه داریم ؟

    فرمایش برای همان صدای قُل قُل آب در قابلمه خالی را داریم .
    صدا و سیمای جمهوری اسلامی را داریم که از جیب ملت برای تبلیغ صدای قابلمه خالی هزینه ها می کند .

     

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  می خواهی یک جامعه را خراب کنی؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 فروردین 1398 04:21 ب.ظ نظرات ()

     میناگری‌های یک روح بزرگ!

    «...آقای نکویی (استاندار اسبق باختران) گفت: 

    یک مطلبی را برایت بگویم که تا آخر عمرم از یادم نمی‌رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد. گفتند آقای نخست‌وزیر می‌خواهند با شما صحبت کنند. مهندس موسوی بود. دوستانه پرسید: 

    «آقای نکویی،خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب (دمای هوا به منهای سی درجه رسیده بود) برای حسن دیوانه چه فکری کردند؟»
    گفتم: «حسن دیوانه؟»
    «بله، روزنامه ها نوشته بودند. حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند. شما از فرماندار بپرسید، برای او چه فکری کرده اند؟»
    خداحافظی کردیم. تا فرماندار را پیدا کردم، آن هم در آن نیمه شب زمستانی، نزدیک یک ساعتی طول کشید. فرماندار گفت: 

    «اتفاقا من هم نگران او بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد.»
    آقای نکویی گفت: «خیالم راحت شد. دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف شب است. با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست‌وزیر اطلاع می‌دهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم: 

    «آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.»
    مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید: 

    «آقای نکویی برای حسن دیوانه فکری کردید؟»
    برای ایشان توضیح دادم. اما دیگر خواب به چشمم نمی آمد...
    من هم آن شب که آقای نکویی این ماجرا را تعریف کرد، بی‌خواب شده بودم. همان شب هم در ذهنم گذشت: این ها میناگری‌های یک روح بزرگ است...همان بهشت گمشده همه ما، همان هوای تازه...»

    عطاءالله مهاجرانی – روزنامۀ اعتماد ملی، ٢١ فروردین ١٣٨٨

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 فروردین 1398 09:25 ق.ظ نظرات ()

    حکایت "بختیار" و"دختر قزوینی"


    آن شنیدستم که اندر این دیار
    پهلوانی بود نامش بختیار

    همچو اسمش زندگی در کام بود
    خوشگل و خوش تیپ و خوش اندام بود

    تا كه روزی از سر تفریح و گشت
    از قضا از شهر قزوین می گذشت

    ناگهان در خلوت یک کوچه ای
    دلبری را دید چون آلوچه ای!!!

    چشم چون آهو و گیسویش کمند
    از میان باریک و از بالا بلند!!!

    پس چو چشم بختیار بر او فتاد
    عقل و هوشش جملگی از دست داد!!!

    در پی اش رفت و بگفتا ای پری،
    از نسیم نو بهاری خوش تری!!!

    آن دو چشمت همچو مروارید ناب
    چون نگین در حلقه آغوش آب

    کاش می شد تا از آنٍِ من شوی
    من غریبم ، همزبان من شوی

    کاش می شد با تو من خلوت کنم
    بوسه ها از آن لب لعلت کنم

    گفت آن مه رو به او ای گل پسر
    با صفا، ای کفتر کاکل به سر

    بر دلم به به چه محبوب آمدی
    من به قربان قدت خوب آمدی

    عشق لیکن در خیابان جور نیست
    خانه ام می آیی؟ خیلی دور نیست!

    با من آ تا رخ نهم بر روی تو
    تازه سازم جان ز عطر و بوی تو

    در اتاق خواب بال و پر زنیم
    دست در آغوش یکدیگر زنیم!

    الغرض آن پهلوان کامکار
    با خودش گفتا چه آسان گشت کار!

    رفت و اندر خانه شد با آن نگار
    گشت آماده برای کارزار!!!

    لیک تا وارد شد و یک جا نشست
    دخترک بیرون شد و در را ببست!!!

    بعد از آن فریاد زد " بابا بدو "
    بهر روز مرد آوردم کادو!!!

    اس بده چنگیز را هم کن خبر
    تا بگیرد کام زین زیبا پسر!!!

    الغرض آن بختیار شوربخت
    از صفا کردن پشیمان گشت سخت!!!

    هر چه کردش التماس و جیغ و داد
    كس به فریادش مگر وقعی نهاد؟

    این حكایت را که گفتم ای عزیز
    قصه پر غصه ما هست نیز

    این "نظام" آن دختر و ما بختیار
    او سوار ما و ما در زیر كار

    كام بر نگرفته از پنجاه و هفت
    آن چه خود هم داشتیم از دست رفت...❤️

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 09:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 7 فروردین 1398 06:03 ق.ظ نظرات ()

     بلوغ معرفتی

    #خاطرات‌واقعی

    در روستایی اطراف بهبهان به دنیا آمدم .روستایی که با یک رودخانه فصلی به قول اهل روستا؛ دره به دو قسمت تقسیم می شود. روستا دو تکه شده بود این ور دره و اون ور دره! ما کودکان روستا نسبت به این ور دره تعصب شدید داشتیم! مرتب با بچه های اون ور دره دعوا می کردیم! درحالی که هر دو گروه اهل یک روستا بوده و گاهی آن وری ها پسر خاله و پسر دایی و … اقوام نزدیک ما بوده اند. اما ملاک برای ما ( دره ) بود!

    بزرگ تر که شدیم به مدرسۀ دبستانی رفتیم که اتفاقا بچه های روستای کناری هم آنجا می آمدند! اکنون ما خط مرزی ( دره ) را فراموش کرده و همۀ روستای ما، متحد شده و اختلافات و دعواهای قبلی را فراموش کرده و حول دشمن مشترک! به وحدت رسیده بودیم! هر روز بحث و نزاع ما شده بود. 

    القصه، بزرگ تر شدیم و رفتیم راهنمایی! جایی که ما و روستای کناری، متحد شده بودیم علیه بچه های روستای دورتر! آن روزها روستای ما و کناری، مدرسه راهنمایی، نداشتند می رفتیم روستای دورتر آری، با روستای کناری هم دعوا و جنگ قبلی را فراموش کرده و احساس می کردیم با وجود دشمنی همچون روستای دورتر، بچه های روستای کناری برادر ما هستند!

    بزرگ تر شدیم و دبیرستان، رفتیم بهبهان! آنجا بود فهمیدیم که بابا ما و روستای کناری و دورتر و … همه «لر » هستیم و برادریم!! دشمن مشترک همۀ ما، «بهبهانی ها» هستند! کل دورۀ دبیرستان را با جنگ متعصبانه لر و بهبهانی بسر بردیم و در اکثر دعواها ما قوم شجاع و غیور! لر بودیم که پیروز میدان می شدیم و البته بهبهانی ها با جنگ فرهنگی ساختن جک لری به نبرد ما می آمدند. 

    بزرگ تر شدیم و رفتیم دانشجوی اهواز شدیم! آنجا بود که فهمیدیم، عرب ها اصل دشمن ما هستند و آن ها فرقی بین لر و بهبهانی قائل نیستند و در نتیجه، ما و بهبهانی ها متحد شدیم علیه اعراب! بهبهانی ها جک می ساختند علیه عرب ها و هر وقت نیروی جنگی کارآزموده می خواستند ما لرها حامی آن ها بودیم! عرب ها را کلافه کرده بودیم و احساس غرور و برتری می کردیم! 

    تا این که خدمت سربازی پیش آمد و ما افتادیم آذربایجان غربی ! میان یک مشت ترک!آنجا بود که ما لرها و بهبهانی ها و عرب ها و دزفولی ها و … را یک کلمه خطاب می کردند؛ «خوزستانی ها» دیگر ما لرها و بهبهانی ها با عرب های اهواز و شادگان شده بودیم برادر و هم پیمان! برای هم علیه ترک ها جان فدا می کردیم ! اختلافات گذشته و اون همه جنگ و دعوا و جک و … را فراموش کرده و متحد ، علیه ترک جماعت شده بودیم!

    القصه چند سال بعد که بزرگ تر شدم به فرانسه رفتم؛ یک روز، در پارکی نشسته بودم و تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که خوابم گرفت و رفتم آن طرف تر روی چمن ها گرفتم خوابیدم! بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی با لگد، آرام به من می زند! با عجله بیدار شدم و ترسیدم که پلیسی، ماموری باشد. ناگهان دیدم طرف به فارسی گفت: 

    چرا اینجا خوابیدی؟ رو چمن ها ممنوعه! 

    با تعجب پرسیدم: آقا شما کی هستید و از کجا فهمیدید من ایرانی ام؟ 

    طرف خودش رو معرفی کرد. از ترک های ارومیه بود می گفت: اولا اینجا کسی تو این موقع روز نمی خوابه! فقط ایرانی ها اهل چرت بعد از ظهرند! تازه کسی روی چمن دراز نمی کشه. اون هم فقط کار ایرانی هاست! 

    بنا به همین دو برهان قاطع فهمیدم که تو ایرانی هستی! اون جا بود که همدیگر رو در آغوش گرفتیم و به عنوان دو ایرانی! فارغ از ترک و لر و عرب، احساس یگانگی و دوستی و اخوت کردیم و از ملاقات هم در دیار غربت مشعوف شدیم. از همدیگر آدرس و نشانی گرفتیم و با اعتماد به هم، حاضر به هر کمک و مساعدتی نسبت به شدیم، صرفا به دلیل «ایرانی» بودنمان.

    اکنون که به سن چهل سالگی رسیده ایم، حتی از تعصب «ایرانی» بودن هم گذشته ایم و درک می کنیم که «انسان ها» در هر نقطۀ از زمین چه ایرانی و هندی و چینی و چه فرانسوی و آلمانی و هلندی و چه مصری و آفریقایی و لیبیایی و چه آمریکایی و برزیلی و آرژانتینی و . . . همه «انسان» اند و مثل خود ما.

    تعصب نژاد و ملیت و جنسیت و رنگ پوست و ثروت و … ناشی از کوچکی فرد و عدم بلوغ معرفتی وی است هر چه فرد بزرگ تر و داناتر باشد، خود به خود از دام و زنجیر تعصبات کوچک و بی ارزش و کم مقدار؛ دورتر شده و جهانی تر و انسانی تر می اندیشد.

    (؟)

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 7 فروردین 1398 06:05 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 6 فروردین 1398 09:57 ق.ظ نظرات ()

    نزن باران!


    نزن باران که ایران غرق آب است
    هوای شهر من امشب خراب است
    نزن باران عزیزم مانده در راه
    شب عید است اما می کشد آه
    نزن باران که کشتی مانده بر گل
    درون سینه داغی مانده بر دل
    گناه مردم اینجا بی گناهی است
    پر است از ثروت اماچون گدایی است
    گهی خشکی و قحطی حکمفرماست
    گهی سیلاب و طوفانی که برپاست
    خدایا کشورم غرق تباهی است
    چنین ظلمی دگر بر ما روا نیست
    خداوندا مزن باران رحمت
    که این باران شدست اسباب زحمت
    همیشه سنگ ها بر پای لنگ است
    سخن از آرزوهامان جفنگ است
    نبار ای ابر کم اینجا بهار است
    دل این مردم ایجا زار زار است
    نزن باران که ایران غرق آب است
    نزن حال دل مردم خراب است

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 5 فروردین 1398 09:59 ق.ظ نظرات ()

    "وبا" و "عبا"


    شنیدم که رندی به عهد قدیم
    بیامد به نزدیک شخصی حکیم

    بگفتا تو مردی جهاندیده ای
    در اقصای عالم تو گردیده ای

    بفرما که در بین نوع بشر
    چه دردی بود بدتر و پر خطر

    شنیدم که آن شخص نیکو نهاد
    جواب سوالش بدین گونه داد

    بگفتا که در بین نوع بشر
    دو بیماریند پر ز شر و خطر

    "وبا" هست اول  بلایی قدر
    فتد همچو آتش به نسل بشر

    و بعد از "وبا" درد دیگر "عباست"
    که خود عامل درد و رنج و بلاست

    چو شیطان به زیر عبا پا نهاد
    عبا گشت کانون جهل و فساد

    عبا را کنون پرچم جهل دان
    فساد و جهالت به زیرش نهان

    چو حاکم شود بر دیاری عبا
    در آن نشنوی غیر صوت عزا

    وبا و عبا مثل یکدیگرند
    که در آفرینش ز یک گوهرند

    وبای جهالت ز زیر عباست
    که خود منشا درد و رنج و بلاست

    امان از "عبا" و امان از "وبا"
    که شد ملت ما بدان مبتلا

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 4 فروردین 1398 09:07 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خدا به دنبال دستی است که....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات