منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 08:39 ق.ظ نظرات ()

    درد یعنی.....
     
    یواش یواش داریم از شرایط بخور و نمیر به شرایط نخور و بمیر تغییر وضعیت می‌دیم!!
    باشد که رستگار شویم...
    کرایه تاکسیا داره به سمتی میره که دیگه صرف نمی کنه بریم سر کار...!
    مجازات دزدی در ایران:
    دزدی کوچک: اعدام
    دزدی متوسط: زندان
    دزدی میلیاردی: آزاد، همراه با تور کانادا...!!
    میگم اگه یه پیامبر جدید هم بخواد واسه ایرونی ها بیاد،
    نه لازمه شتر از لای کوه بکشه بیرون نه با عصا دریای خزر رو نصفه کنه،
    همین که قیمت ها رو برگردونه به شش ماه قبل، ملت بهش ایمان میارن!!
    بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم، الان وقتی قبض برق میاد، از روشنایی می ترسم..!!
    ﺍﮔﺮ ﺷﺒﺎ ﺧﻮﺍﺑﺘﻮﻥ نمی برﻩ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ؛
    مدیونی اگر فکر کنی ﺍﺯ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﻭ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺴﻂ ﻭ ﻗﺮﺽ ﻭ ﻭﺍﻡ ﻭ ﺗﻮﺭﻡ هست...!
    ﺷﻤﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ!!
    ترسم از روزی، که قبض آفتاب، آید برایم!
    یا که فیشی، از بهای ماهتاب، آید برایم!
    نصب گردد، روی دوشم، یک هواسنج  جدید؛
    قیمت باد و هوا هم، با شتاب آید برایم!
    دولت مچکریم!!
    گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید..
    گفتم که نان گران شد، گفتا گران تر آید!
    گفتم ز نرخ قصاب، فریاد ما بلند است..
    گفتا که گوشت کم خور، تا حاجتت بر آید!
    گفتم چرا کم است این، یارانه های نقدی..
     گفتا خموش غافل، این نیز هم نیاید!
    گفتم که از گرانی، جانم به لب رسیده..
    گفتا تحملش کن، تا جان تو درآید...!!درد یعنی.....
     
    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 04:28 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 03:36 ب.ظ نظرات ()

     فریب ریش!

    گویند در عصر سلیمان نبى، پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
    اما چند كودك را بر سر بركه دید.
    پس آنقدر انتظار كشید تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
    همین كه قصد فرود به سوى بركه را كرد، این بار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید كه براى نوشیدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
    پرنده با خود اندیشید كه این مردى باوقار و نیكوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست.
    پس نزدیك شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب كرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
    شكایت نزد سلیمان برد.
    پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
    آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛
    "چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلكه ریش او بود كه مرا فریب داد و گمان بردم كه ازسوى او ایمنم. پس به عدالت نزدیك تر است اگر محاسنش را بتراشید
    تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 05:20 ق.ظ نظرات ()

    بی کفن به خاک بسپار!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چقدر عالیه این متن از استاد قمشه ای

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • " تلح وشیرین _ 255"
        
    از پای بردوش هارون تا لگد بر باسن !!!

           بگذارید یک حکایت از عهد قدیم و یک حکایت از عهد جدید بگویم و بعد منظورم را از این حکایات بیان کنم:

         یک روز هارون الرشید خلیفه عباسی به باغ وزیر برمکی خود رفت.هارون از دیدن باغ زیبا به وجد آمد و هوس کرد یکی از سیب های درشت و آبدار درخت را بخورد ، لذا به وزیرش گفت:

    آن سیب زیبا را برای من بیاور !

    وزیر گفت:قربان سیب در جای بلندی است اجازه دهید باغبان را که همین نزدیکی است صدا کنم تا سیب را بکند! 

    هارون گفت :نیازی نیست بیا و بر دوش من برو و سیب را بکن!

    وزیر گفت:حضرت خلیفه به سلامت باد! من چنین جسارتی نمی کنم! 

    هارون گفت :من به تو امر می کنم ،ما با هم این حرف ها را نداریم !!! 

    هارون دستانش را قلاب کرد و یحیی برمکی بالا رفت و بر دوش خلیفه هارون الرشید سوار شد وسیب را کند . وقتی سیب را خوردند، هارون خیلی خوشش آمد و گفت:

    باغبانت را صدا کن تا او را تشویق کنم و انعام دهم . 

    یحیی باغبان را فراخواند،باغبان که از دور ناظر ماجرا بود بر خود لرزید .هارون گفت:

    چقدر سیب های خوشمزه ای پرورش داده ای. از من چیزی بخواه تا بهره مندت سازم . 

    باغبان گفت:قربان من وظیفه ام را انجام داده ام و چیزی نمی خواهم؛ فقط یک درخواست دارم ! 

    هارون گفت :بگو !!! 

    او گفت: فقط یک دست خط از شما می خواهم که بنویسید "من برمکی نیستم!!!"

    هارون خندید و درخواستش را اجابت کرد. از قضا مدتی بعد هارون به خاطر موضوعی بر جعفر برمکی خشم گرفت و دودمان برمکیان را بر باد داد ،آن ها را قتل عام یا به زندان افکند! هر جا برمکی می دیدند می گرفتند.باغبان باغ را هم گرفتند و گفتند :تو نیز از برمکیانی! او نامه هارون الرشید را نشان داد و جان به سلامت برد. ظریفی از او موضوع را پیرسید و او شرح ماوقع بگفت،ظریف گفت:

    چطور این روز را پیش بینی کردی؟

    گفت:آنگاه که وزیر بر دوش خلیفه سوار شد و بالا رفت فهمیدم که سقوطش نزدیک است !!!

         اما حکایت دوم: خیلی سال پیش عضو شورایی آموزشی و فرهنگی بودم،رییس سازمان و معاونانش هم با عده ای از مدیران شرکت داشتند. جلسه که به اتمام رسید، دیدم معاون با رییس اش شوخی خارج از عرف می کند.رییس هم لگدی پراند و بر باسن معاونش نشست !!! هر دو قاه قاه خندیدند!!! اطرافیان هاج و واج به این صحنه نگاه می کردند!!! به یاد قصه خلیفه و وزیر برمکی افتادم و به کنار دستی ام گفتم : 

    عمر مدیریت اینان به سرآمده!!! 

    با تعجب گفت:چرا؟

    گفتم:حرمت و حریم رییس و مرئوس شکسته شده!!! 

    مدتی بعد نیز همین طور شد.
          حال ای جان برادر ؛ رییس هستی یا مرئوس قدر جایگاهت را بدان و از حریم خارج نشو ، محیط سازمان و اداره و موسسه محیط کار و تلاش و جدیت و انضباط و حریم و حرمت است،رفاقت را در حد مجاز بگذار برای وقتی دیگر!!! مدیریت های رفاقتی و شکستن رییس و مرئوسی و پای بر شانه و لگد بر باسن دوام چندانی نخواهند داشت!!!
         از من گفتن بود. خود دانید؟؟؟!!!

    قاسم پزدان پناه

    @Sepidar338

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398 03:27 ب.ظ نظرات ()

    بدقولی به کودک


    در کشور دانمارک با قطار سفر می کردم. بچه ای بسیار شلوغ می کرد.
    خواستم او را آرام کنم به او گفتم: اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.
    آن بچه قبول کرد و آرام شد.
    قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.
    ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود: 

    شکایتی از شما شده مبنی بر این که به این بچه دروغ گفته ای.
    به او گفته ای شکلات می خرمT ولی نخریدی!
    با کمال تعجب بازداشت شدم!!
    در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!
    آن ها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!
    به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!
    آن ها گدای یک بسته شکلات نبودند.
    آن ها نگران بدآموزی بچه شان بودند و این که اعتمادش را نسبت به بزرگ ترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند، او باور نکند!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398 07:40 ق.ظ نظرات ()

    کاری کارستان از فرهنگستان /طنز

     
    غلامعلی حداد عادل که رییس فرهنگستان ادب است، به جای کلمه ی عربی
    «مثلّث»، واژه پارسی "سه بر" را جایگزین کرده و به جای مثلث متساوی الاضلاع،
    "سه برِ سه بر برابر" و به جای مثلث متساوی السّاقین هم "سه برِ دو بر برابر" را پیشنهاد داده است.

    در ریاضی یک اصل وجود دارد که می گوید:
    «اگر دو ضلع نامساوی از یک مثلث متساوی السّاقین با دو ضلع مثلّث دیگر برابر باشد، آن دو مثلث برابرند.»

    حالا این اصل رو به زبان پیشنهادی حداد عادل بازگو می کنیم:

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 05:59 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 10 اردیبهشت 1398 03:35 ب.ظ نظرات ()

    *حکایت خر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات