منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 24 اردیبهشت 1398 07:48 ق.ظ نظرات ()

     اصلاح نذری!

    ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺎل ها ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﺪ!
    ﺍﻭ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﺪ!
    ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ!

    ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﻚ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎیی ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻛﺎﺭ، ﻫﻨﮕﺎمی که ﻗﻨﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ از گرفتن پول امتناع کرد و ﻣﺎﺟﺮﺍی نذرش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.

     ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﻨﺎﺩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ!
    ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﯾﻚ ﮔلﻓﺮﻭﺵ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻨﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.

    ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ!

    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﯾﻚ تاجر ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ…
    ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ!

    ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﻈﺮﻩﺍﯼ ﺭﻭبه رﻭ ﺷﺪ؟


    ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩن ﻭ ﻏﺮ میزﺩن که این مرتیکه چرا دیر کرد...!؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 09:27 ق.ظ نظرات ()

     اثر دعا

    ﺍﺯ ﺑﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند،ﭼﻪ به دﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟
    ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴﭻ...! اﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ مثل:
    ﺧﺸﻢ، نگرانی، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ...
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ به دﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ می شوﺩ، ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩن ها، خیال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داریم...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 05:04 ق.ظ نظرات ()

     کاوه یا اسکندر؟!

    موج ها خوابیده‌‏اند، آرام و رام،

    طبل توفان از نوا افتاده است.

    چشمه های شعله ور خشكیده اند،

    آب‌‏ها از آسیا افتاده است.

    در مزار آباد شهر بی ‏تپش

    وای جغدی هم نمی‌‏آید به گوش

    دردمندان بی‌‏خروش و بی‌‏فغان

    خشمناكان بی فغان و بی خروش

    آه ها در سینه ها گم كرده راه،

    مرغكان سرشان به زیر بال‌‏ها.

    در سكوت جاودان مدفون شده ست

    هر چه غوغا بود و قیل و قال‌‏ها.

    آب ها از آسیا افتاده است،

    دارها بر چیده ،خون‌‏ها شسته‌‏اند.

    جای رنج و خشم و عصیان بوته‌‏ها

    پشكبن های پلیدی رسته‌‏اند.

    مشت‌‏های آسمان كوب قوی

    واشده است و گونه‌‏گون رسوا شده است.

    یا نهان سیلی زنان، یا آشكار

    كاسه پست گدایی‌‏ها شده است.

    خانه خالی بود و خوان بی‌‏آب و نان،

    وآنچه بود، آش‌‏دهن سوزی نبود.

    این شب‌ ا‏ست، آری، شبی بس هولناك؛

    لیك پشت تپه هم روزی نبود.

    باز ما ماندیم و شهر بی تپش

    وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است.

    گاه می گویم فغانی بركشم،

    باز می بینم صدایم كوته است.

    باز می بینم كه پشت میله ها

    مادرم استاده، با چشمان تر.

    ناله اش گم گشته در فریادها،

    گویدم گویی كه: «من لالم، تو كر.»

    آخر انگشتی كند چون خامه‌‏ای،

    دست دیگر را بسان نامه ای.

    گویدم «بنویس و راحت شو ـ » به رمز،

    « ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»

    من سری بالا زنم ، چون ماكیان

    از پس نوشیدن هر جرعه آب.

    مادرم جنباند از افسوس سر،

    هر چه از آن گوید، این بیند جواب.

    گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»

    گویمش «اما جوانان مانده‌‏اند.»

    گویدم «این‌‏ها دروغند و فریب.»

    گویم «آن ها بس به گوشم خوانده‌‏اند.»

    گوید «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟»

    من نهم دندان غفلت بر جگر.

    چشم هم اینجا دم از كوری زند،

    گوش كز حرف نخستین بود كَر.

    گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار

    وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل است و لج،

    قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»

    و آخرین حرفم ستون است و فرج.

    می‌‏شود چشمش پر از اشك و به خویش

    می‌‏دهد امید دیدار مرا.

    من به اشكش خیره از این سوی و باز

    دزد مسكین برده سیگار مرا.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما ماندیم و خوان این و آن.

    میهمان باده و افیون و بنگ

    از عطای دشمنان و دوستان.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما ماندیم و عدل ایزدی.

    و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:

    «باز هم مست و تهی دست آمدی؟»

    آن كه در خونش طلا بود و شرف

    شانه‌‏ای بالا تكاند و جام زد.

    چتر پولادین ناپیدا به دست

    رو به ساحل‌‏های دیگر گام زد.

    در شگفت از این غبار بی سوار

    خشمگین، ما ناشریفان مانده‌‏ایم.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما با موج و توفان مانده‌‏ایم.

    هر كه آمد بار خود را بست و رفت.

    ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

    زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

    زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

    باز می‌‏گویند: فردای دگر

    صبر كن تا دیگری پیدا شود.

    كاوه‌‏ای پیدا نخواهد شد، امید!

    كاشكی اسكندری پیدا شود.


    مهدی اخوان ثالث (م.امید)


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 10:37 ق.ظ نظرات ()

    حاکم قابل تغییر است


    ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت :
    من وقتی روزه می گیرم ،از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی می شوم و ناخود آگاه دستور به قتل افراد بی گناه می دهم ،لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!

    آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت:

    بسمه تعالی
    حکم خدا قابل تغییر نیست، لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمی توانی به اعصابت مسلط شوی، از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  به روی نا امیدی در بسته باز کردن

    ناصر خسرو در چهل سالگی بود که خواب حج می بینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره .
    پنج بار به سفر حج میره که جمعا 15سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.
    پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت !

    مردم به ناصر خسرو گفتن: چرا دیگه به حج نمیری ؟
    گفت ؛ در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از همسفران غذا نداشت و رویش نمی شد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یک باره از شدت ضعف در حال موت است؛  خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت . . .  در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف می کنم
    و در  همان هنگام بود که این شعر را سرود :

    " همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
    همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
    ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
    ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
    شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
    به خدا که هیچ کس را ثمر آنقدر ندارد

    که به روی نا امیدی در بسته باز کردن "

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 07:36 ق.ظ نظرات ()

    حماسه ی ابوالفتح خان

    ابوالفتح خان، خان نبود، دزد بود.
     آفتابه دزدی می‌کرد. می‌رفت و از خانه های مردم آفتابه ها و دمپایی ها را از دم دستشویی ها جمع می‌کرد و می‌برد.

     آن زمان ها دستشویی ها اکثرا توی حیاط خانه ها بود و آفتابه دزدی سر راست ترین و راحت ترین دزدی بود.
    حتی صاحب مال هم اگر سر می‌رسید معمولا به صرافت تعقیب دزد و پس گرفتن مالش نمی‌افتاد و معمولا فحشی حواله دزد می‌کرد و ماجرا تمام می‌شد.

    هرچه بود ابوالفتح خان که آن زمان به «ابوالفتح آفتابه دزد» معروف بود و هنوز «خان» نشده بود، روزگارش را با آفتابه دزدی و سرقت دمپایی توالت می‌گذراند.

    یک روز موقع یکی از سرقت هایش صاحبخانه سر رسید و ابوالفتح که هول شده بود، در داخل مستراح پایش لیز خورد و سرش به سنگ توالت برخورد کرد و همان جا راهی سفر آخرت شد.

    بعد از مرگ او فرزندانش برای او مجلس ختم ترتیب دادند و کسی را به عنوان ذاکر آوردند تا از خوبی های پدرشان یاد کند.

    منتهی چون مرحوم هیچ خوبی نداشت و همه ی شهر هم او را به آفتابه دزدی می‌شناختند، فرزندان مرحوم پولی اضافه بر نرخ معمول به ذاکر دادند که بگوید ابوالفتح آفتابه هایی را که از در مستراح مردم بر می‌داشت خرج ایتام می‌کرد.

    ذاکر هم چنین کرد اما ملت بلند بلند خندیدند که این فلان فلان شده بچه یتیم گیر می‌آورد رحم نمی کرد و این حرف ها را جایی بزنید که کسی این قرمساق را نشناسد.

    خلاصه هرچه ذاکر می‌گفت،  ملت که احساس می‌کردند به شعورشان توهین شده است، با خنده و تمسخر و سخنان زشت برخورد می‌کردند، جوری که در نهایت ذاکر قهر کرد و رفت و مردم هم چای و خرما نخورده و «تف به گور ابوالفتح» گویان متفرق شدند.

    سالگرد مرحوم ابوالفتح باز فرزندان مرحوم به ذاکر دیگری پول دادند و خواستند کمتر روی آفتابه دزدی مانور دهد و بیشتر فوکوس کند روی بخش کمک به ایتام...

    ذاکر هم مقدمه ای چید مبنی بر این که گاهی هدف وسیله را توجیه می‌کند و بعد اشاره مختصری کرد به آفتابه دزدی های مرحوم و بلافاصله رفت و فوکوس کرد روی بخش کمک به ایتام... باز صدای همهمه و پچ پچ در سالن بلند شد و عده ای بر سبیل اعتراض و تمسخر چیزی گفتند، ولی خب یک سال از فوت ابوالفتح گذشته بود و دیگر زیاد کسی به آفتابه های از دست داده اش فکر نمی‌کرد و اعتراض ها به شدت سال پیش نبود.

    در این میان بعضی هم فکر می‌کردند از کجا معلوم واقعا ابوالفتح آفتابه دزد، پول دزدی را گاهی صرف کمک به ایتام نمی‌کرده...؟ باری این بار به جز چند نفری که بلند شدند و ناسزاگویان مجلس را ترک کردند، بقیه نشستند و گوش دادند و چای و خرمایی خوردند و فاتحه ای نثار روح ابوالفتح آفتابه دزد کردند.

    سال بعد و سال های بعد هر سال در مراسم ختم ابوالفتح، ذاکر از بخش آفتابه دزدی مرحوم سانسور می‌کرد و به بخش کمک به ایتام می‌فزود.
    سال چهارم یا پنجم بود که دیگر لقب آفتابه دزد از پسوند اسم مرحوم به کلی افتاد و او را مرحوم ابوالفتح خالی خطابش می‌کردند...  


    هشتمین سالگرد او بود که ذاکری در حین ذکر گفتن، سهوا لقب «خان» را به انتهای نام مرحوم اضافه کرد که البته همان جا عده ای که ابوالفتح را می‌شناختند تذکر دادند که ابوالفتح، خان نبود و شغل آزاد داشته است.

    در دوازدهمین سالگرد بود که در اعلامیه مراسم ترحیم لقب «خان» به اسم ابوالفتح اضافه شد و چون کسی توجهی نکرد، دیگر این اسم بر سر زبان ها افتاد.

    سال پانزدهم در مراسم ترحیم او جوانی بلند شد و با گریه به حضار گفت که وقتی که کودکی یتیم بوده ابوالفتح خان شبانه برایش غذا و لباس می‌آورده و حاضران در مسجد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته و گریستند.

    بیست سال بعد از فوت ابوالفتح خان در مراسم سالگرد او که دیگر مراسم ترحیم نبود و به نوعی مراسم بزرگداشت ابوالفتح خان شمرده می‌شد، اولین بار صحبت از «افسانه ی ابوالفتح خان» شد... گویا کسی مدعی شده بود که مرگ ابوالفتح خان بر اثر شکستگی پیشانی بوده که بر اثر شیرجه زدن در رودخانه برای نجات جان دخترکی یتیم که در حال غرق شدن بوده است حادث شده است.

    در سی‌اُمین سالروز بزرگداشت حماسه ابوالفتح خان و مرگ افسانه وارش
     گفته شد که عده ای او را به خواب دیده اند که با فلان شخصی فالوده می‌خورده..

    در پنجاهمین سالروز حماسه ی آن بزرگوار، اسم میدان اصلی شهر به میدان ابوالفتح خان تغییر پیدا کرد.

    بله تاریخ هم خیلی جاها به همین نحو دست به دست شده. و دستکاری .خرافات هم همین طور وارد مغز شما شده.
    شما چندتا ابوالفتح خان می شناسید؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 06:08 ق.ظ نظرات ()

     آیا ما روزه داریم یا روزه خوار؟!

    در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا می خورد.
    به او گفتند: ای پیرمرد، مگر روزه نیستی؟
    پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا می خورم!
    جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
    پیرمرد گفت:
    بله، دروغ نمی گویم، به کسی بد نگاه نمی کنم، کسی را مسخره نمی کنم، با کسی با دشنام سخن نمی گویم، کسی را آزرده نمی کنم، چشم به مال کسی ندارم و...
    ولی چون بیماری خاصی دارم، متأسفانه نمی توانم معده را هم روزه دارش کنم.
    بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
    یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: 

    خیر ،ما فقط غذا نمی خوریم !!!


    ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند، مبارک باد

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 17 اردیبهشت 1398 09:22 ق.ظ نظرات ()

     چشم ها ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ...

    ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎلی هاﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شب ها ﺍین گوﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ :
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮف ها ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎن ها ﭘﺮﺳﻪ نمی زﻧﺪ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎس هاﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
    ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ می شوﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻡ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ می کند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
    ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ!


    ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯿﮕﻪ
    چشم ها ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ  / ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 04:55 ب.ظ نظرات ()

    گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت 


    هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند
    هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند

    بازیِ اهلِ سیاست که فریب است و دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند

    اولِ کار بسی وعده ی شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه ی نیکو و حلال
    در نهانخانه ی تزویر، شرابش کردند

    پشتِ دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم ِدل انگیز ِ کبابش کردند

    سال ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه ی ایجاد ِ سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند...!

     #فرخی_یزدی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات