کاوه یا اسکندر؟!
موج ها خوابیدهاند، آرام و رام،
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشكیده اند،
آبها از آسیا افتاده است.
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمیآید به گوش
دردمندان بیخروش و بیفغان
خشمناكان بی فغان و بی خروش
آه ها در سینه ها گم كرده راه،
مرغكان سرشان به زیر بالها.
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قالها.
آب ها از آسیا افتاده است،
دارها بر چیده ،خونها شستهاند.
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
پشكبن های پلیدی رستهاند.
مشتهای آسمان كوب قوی
واشده است و گونهگون رسوا شده است.
یا نهان سیلی زنان، یا آشكار
كاسه پست گداییها شده است.
خانه خالی بود و خوان بیآب و نان،
وآنچه بود، آشدهن سوزی نبود.
این شب است، آری، شبی بس هولناك؛
لیك پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است.
گاه می گویم فغانی بركشم،
باز می بینم صدایم كوته است.
باز می بینم كه پشت میله ها
مادرم استاده، با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فریادها،
گویدم گویی كه: «من لالم، تو كر.»
آخر انگشتی كند چون خامهای،
دست دیگر را بسان نامه ای.
گویدم «بنویس و راحت شو ـ » به رمز،
« ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»
من سری بالا زنم ، چون ماكیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گوید، این بیند جواب.
گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»
گویمش «اما جوانان ماندهاند.»
گویدم «اینها دروغند و فریب.»
گویم «آن ها بس به گوشم خواندهاند.»
گوید «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اینجا دم از كوری زند،
گوش كز حرف نخستین بود كَر.
گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار
وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل است و لج،
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»
و آخرین حرفم ستون است و فرج.
میشود چشمش پر از اشك و به خویش
میدهد امید دیدار مرا.
من به اشكش خیره از این سوی و باز
دزد مسكین برده سیگار مرا.
آبها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تكاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم.
آبها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما با موج و توفان ماندهایم.
هر كه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز میگویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
كاوهای پیدا نخواهد شد، امید!
كاشكی اسكندری پیدا شود.
مهدی اخوان ثالث (م.امید)