#باروخ_اسپینوزا
اسپینوزا هشت ساله بود که با صحنهای دلخراش روبه رو شد و تا آخر عمر آن را از یاد نبرد:
"مردی در آستانهی کنیسه بر روی زمین دراز کشیده بود و روحانیان بههنگامِ خروج از کنیسه به خیابان، او را لگدمال میکردند."
باروخ کودکی باهوش و پرسشگر و پرعاطفه بود. از پدرش پرسید:
"گناه او چیست که باید این چنین مجازات شود؟"
پدرش گفت:
"او با بعضی از باورها و دستوراتِ آیینِ ما موافق نبود و از اینرو از جامعهی مومنان اخراج شد. و اکنون چون احساس تنهایی میکند، تقاضامند است که به جامعهی دینداران بازگردد و پذیرفته شود. و پذیرش او مشروط به این است که به چنین مجازاتی تن در دهد."
باروخ هشت ساله از پدرش پرسید:
"آیا میتوان با "لگد کردن" کسی را مومن بار آورد؟"
پاسخ پدرش منفی بود. و باروخِ کوچک، متفکر و شگفتزده و مضطرب و اندوهگین به خانه بازگشت. بیشترِ مردم اقدامِ روحانیان را تایید میکردند، و معدودی هم که آنرا نمیپسندیدند؛ از ترس و عافیتطلبی و محافظهکاری صدایشان در نمیآمد...
باروخِ کوچک که شگفتزده و اندوهگینِ چگونگیِ رفتارِ روحانیان با مردِ توبهکار و لگدمال کردنِ او بود، بهمناسبتی، واژهی محبتآمیزی دربارهی آن مرد بر زبان آورد؛ ولی یکی از همبازیهایش آزرده شد و سیلی محکمی به صورت او نواخت.
روز بعد، تراژدیِ مرد لگدمال شده به اوج خود رسید:
او که پیشتر، از شدتِ تحقیر و کشیدنِ بارِ خفّت، از نظر روحی و روانی از پای درآمده بود؛ با شلیک گلولهای مغز خود را پریشان کرد و به زندگیاش پایان داد.
و اسپینوزای کوچک نیز بیش از پیش حیرتزدهی معنا و حکمتِ(!) رفتارِ روحانیان با او شد.
اسپینوزا برآن بود کسانیکه مشتاقاند "فیلسوفوار" با جهان و طبیعت مواجه شوند و همچون ابلهان به پدیدههای آن خیره نشوند؛ در نظرِ روحانیان و تودهی مردم "بیدین و بدعتگذار" انگاشته میشوند. خودِ او نیز به چنین سرنوشتی دچار شد؛ اما بهنحوِ شورانگیزی به آموزههای فلسفی و اخلاقیِ خود عمیقاً وفادار و پایبند و عامل بود، و با آنکه او مرتد خوانده و تکفیرش کردند...
... با آنکه اسپینوزا را مرتد خوانده و تکفیرش کردند، و با تمامِ رنجها و محدودیتها و ناکامیهایی که بر او تحمیل شد؛ هرگز از تکفیرکنندگانش هیچگونه بغض و کینهای به دل نگرفت و گفت:
"کار من این نیست که خردهگیری و نفرین کنم یا کسی را محکوم سازم؛ بلکه وظیفهی من فهمیدن و درککردن است."
او با فروتنیِ تمام برآن بود آثارش "بخشی از حقیقت" را در بر دارند و معترف بود که حتی بزرگترین فیلسوفان هم مانند یک زندانی، جهان را از شکافِ دیوارهای وجودِ خویش -که زندانِ تمام مدت عمر است- نظاره میکنند.
اسپینوزا یکی معدود بزرگان تاریخ است که همانگونه که سخن گفت و نوشت؛ "زندگی کرد."
مورخ فرانسوی "ارنست رنان" دربارهی او گفت:
"تصور او از خداوند، شاید حقیقیترین تصوری باشد که در ذهنی نقش بسته است".
در بعد از ظهر یک روز آفتابی و آرامِ فوریهی سال ۱۶۷۷ مرگ به سراغ اسپینوزا آمد. تنها کسیکه بر بالینش حضور داشت، دکتر "مایر" طبیب و دوست او بود. او در اینهنگام تنها ۴۴ سال داشت...!
https://t.me/rezamolavi_103