منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 10 اردیبهشت 1398 08:58 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 10 اردیبهشت 1398 04:31 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 08:59 ق.ظ نظرات ()


     قائم مقام فراهانی ؛شهید ناآگاهی مردم!


    ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ "ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ می کند:

    ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﻢ.
    ﻫﺮ ﺭﺷﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ می دﺍﺩﯾﻢ، می گرﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺁن رﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ می دﺍﺩ ...!
    ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺎﻟﯿﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ...!
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺟﻬﺖ ﻋﻮﺍﻣﻠﺶ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
    ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﮑﻔﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ ...!؟
    ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ:
    ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ... .
    ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺰﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﺘﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ.


    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ ﺁﻥ ﺑﺰﺭگﻣﺮﺩ، ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
    ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺑﻠﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ
    ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﻠﺤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ .

    ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺭﺍﺋﯿﻦ/ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ چاپ 1347

    @Akhbar_mvsgh

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 06:06 ق.ظ نظرات ()

    وقتى صداقت یک روباه زیر سوال می رود..!
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟ ﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد...
    نشاﻥ مى داد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند.
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎبه جا ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

    ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد...

    ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎبه جا ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...

    ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮغ ها ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
    آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...

    ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ می گشت ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ می آﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ می کرﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ می کشید!!

    محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
    ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ.

    ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغ ها را با اسپرى پاک كردند. ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍل ها ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
    ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...

    ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً عکس ها ﻭ آﺯﻣﺎیش ها نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!

    ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ می زند ﻭ می میرد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ می میرد...

    ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، و زمانی که ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ می روند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍین که ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...

    ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.

    ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 05:43 ق.ظ نظرات ()
    ستارالعیوب!

     

    عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.

     به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!

    ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
    در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!

    عباسقلی خان یک سره به حجره‌ی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
    داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: 

    لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ 

    گفتم: شاهنامه فردوسی.

    دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.
    اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد…

    ببخشید، نام این کتاب چیست؟

    بحارالانوار. 

    عجب…! این یکی چطور؟ 

    گلستان سعدی. 

    چه خوب…! این یکی چیست؟ 

    مکاسب و این یکی؟! …

    لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
    کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:

    این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ 

    معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.

    برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…

    خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟

    بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

    چرا آقا; الآن میگم. 

    داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: 

    نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!

    فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.

    شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.

    شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.
    ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک باره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...

    اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.

     سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...

    ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قائم مقام فراهانی ؛شهید ناآگاهی مردم!

    ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ "ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ می کند:

    ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﻢ.
    ﻫﺮ ﺭﺷﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ می دﺍﺩﯾﻢ، می گرﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺁن رﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ می دﺍﺩ ...!
    ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺎﻟﯿﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ...!
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺟﻬﺖ ﻋﻮﺍﻣﻠﺶ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
    ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﮑﻔﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ ...!؟
    ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ:
    ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ... .
    ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺰﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﺘﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ.


    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ ﺁﻥ ﺑﺰﺭگﻣﺮﺩ، ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
    ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺑﻠﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ
    ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﻠﺤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ .

    ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺭﺍﺋﯿﻦ/ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ چاپ 1347

    @Akhbar_mvsgh

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     دانش آموز نیستند که....(طنز)


    معلم یه کرم گذاشت رو میز و یه قطره از مشروبات الکلی ریخت روش. فورا کرم نابود شد !
    بعد گفت : دیدید چی به سر کرم اومد ؟
    چه نتیجه ای می گیریم ؟؟
    همه با هم گفتن : باید مشروبات الکلی بخوریم تا کرم های بدنمون از بین برن !!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 09:39 ق.ظ نظرات ()
     پنج خصلت مدادی!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 05:22 ق.ظ نظرات ()

     شاید فردایی نباشد

    ➖➖➖کلام ➖➖➖


    عالمی را پرسیدند :
    خوب بودن را کدام روز بهتر است؟

    عالم فرمود : یک روز قبل از مرگ!
    دیگران حیران شدند و گفتند :
    ولی زمان مرگ را هیچ کس نمی داند.
    عالم فرمود :
    پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
    و خوب باش شاید فردایی نباشد ...


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 4 اردیبهشت 1398 04:32 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات