منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  حافظ امروزی/ طنز

    اگر حافظ شیرازی امروز را می دید، این گونه می سرود:

    الا یا ایّهاالسّاقی ریال افتاده در گِل ها
    که کار ما از این دولت چنین گردیده مشکل ها

    به بوی اختلاس و خرقه خالی ز استخلاص
    چه آشوبی فتاده در همه دل ها و محفل ها
    مرا در منزل خود هم دگر جایی نمی ماند
    که صاحبخانه می گوید برو بیرون ز منزل ها
    شب تاریک و در مخروبه ها جا نیست
    خیابان گردی آخر گشته رسم و راه عاقل ها
    همه دزدان غارتگر به سوی غرب در راهند
    ولی ما دربه در مانده و داغی مانده بر دل ها
    حضور حضرت قاضی زبان صدق را بربند
    وگرنه حکم خواهد کرد کین دیوانه، اهمل ها
    به حبس و بند ما را می برند آخر
    که از عدل و شرف گفتیم و شد زهر هلاهل ها
    چه تابستان گرمی شد جهنم یادمان آمد
     به یاد آمد ازآن ژن ها، به آب سرد ساحل ها

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بهره بردن از عقل و خرد


    گالیله در جریان محاکمه اش جمله جالبی گفت:

    گفت: فرض کنید که شما ساعتی را به دوست خود هدیه کنید و دوست شما خوشحال شود.

    اما به او بگویید: از این ساعت استفاده نکن، بلکه هر وقت خواستی زمان را بدانی، بیا و از خود من بپرس.

    با این حرف هدیه شما تمام اثرش را از دست می دهد و تبدیل به وزر و وبالی بر دوش دوست شما می شود.

     گالیله به روحانیان کلیسا گفت: 

    شما روحانیان چنین وضعی برای ما درست کرده اید.

    از سویی می گویید: بزرگ ترین نعمتی که خدا به شما هدیه کرده است، عقل است.

    از سویی می گویید: تمام حقایق را باید با رجوع به تورات و انجیل فهمید. از تورات و انجیل باید فهمید که زمین گرد است یا مسطح است. از تورات و انجیل باید فهمید که خورشید به دور زمین می چرخد یا زمین به دور خورشید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیر و سفر روح مولوی / شعر طنز


    بشنو از من چون حكایت می‌كنم
    خواب دیشب را روایت می‌كنم

    دیشب اندر خواب دیدم مولوی
    شاعر صد‌ها هزاران مثنوی

    روح او از قونیه تیک آف كرد
    یک نظر بر عالم اطراف کرد

    چون گذشت از مرز بازرگان همی
    زیر لب می‌خواند با خود مثنوی

    هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    او به‌سوی بلخ و مشرق می‌شتافت
    با سماعش لایه‌های جو شكافت

    گفتم ای مولای خوب و پاک ما
    بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

    بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
    گشته منفکّ و به كلّی راحتن

    گفت پس كو بامیان و نخجوان
    یا سمرقند و هرات و ایروان

    گفتم این ها چون زیادی بوده‌اند
    پادشاه از كیسه‌شان بخشیده‌اند

    گفت پس اندر كدامین سرزمین
    می‌زیند ایرانیان راستین؟

    گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
    زاهدان، تبریز و سمنان، سیستان

    مشهد و ساری، اراک و بیرجند
    عده‌ای هم که ز ایران رفته‌اند

    گفت اكنون مركز ایران كجاست؟
    در كدامین شهر غوغاها بپاست؟

    گفتمش تهران بود، مولای ما
    لیدرِ تورَت شوم با من بیا

    بردمش با خود به تهرانِ بزرگ
    آن كلانشهر عظیم و بس سُترگ

    چون كه دود شهر را از دور دید
    از تعجب یک وجب از جا پرید

    گفت این دود پراکنده ز چیست؟
    آتشی در نیسِتان یا خرمنی است؟

    زود باش آتش گرفته شهرتان
    كن خبر داروغه و آتش‌نشان

    گفتمش مولا نزن تو بال‌بال
    دودِ خودروهاست بابا بی‌خیال

    ما همه مشتاق آثار توییم
    عاشق و سرمست اشعار توییم

    نام خود بینی به‌هرجا بنگری
    سردر كافه، هتل یا زرگری

    هم چهارراه و خیابان، مولوی
    كوچه و بن‌بست و میدان، مولوی

    گفت من آگه نبودم این قدر
    عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

    دست من گیر و به آنجاها ببر
    تا ببینم مردم كُوی و گذر

    بردمش با خود خیابان خودش
    مطمئن بودم كه می‌آید خوشش

    از سرا و تیمچه، تا پامنار
    از سر بازارچه، تا پاچنار

    می‌كشاندم مولوی را با خودم
    در میان ازدحام و دود و دم

    خلق در طول خیابان‌ها روان
    بین خودروها ولو پیر و جوان

    بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
    گوییا گُم‌گشته با بارش شتر

    كودكی اموال دزدی می‌فروخت
    گوشی همراه و ارز و كارتِ سوخت

    یك گروه مال‌خر در چارراه
    هم بساط سرقت گوشی به راه

    بین شرخرها و دلالان ارز
    شد پشیمان آمده این سوی مرز

    الغرض ملای رومی مولوی
    در خیابان خودش شد منزوی

    آن قدر گرداندمش بالا و پست
    گفت اوه ای دوست بس حالم بد است

    من شدم سردرد ازین غوغا و داد
    آتش است این بانگ ها و نیست داد

    بردمش جایی مصفّا و خنک
    قیطریه، زعفرانیه، ونک

    ماركت و پاساژ و كافی‌شاپ و مال
    تا مگر یادش رود آن قیل و قال

    چون كه او برچسب قیمت‌ها بدید
    نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید

    رو به صحرا و بیابان‌ها نمود
    گفتمش ‌ای شیخ این حالت چه بود؟

    گفت بخشیدم عطایش بر لقا
    این چه بلوایی است یارب، خالقا

    هم شلوغی، دود و این آلودگی
    هم گرانی، آخر این شد زندگی؟

    ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
    این وطن انگار هرکی هرکیه

    باز گردم بر مزارم که ممات
    بهتر از این‌گونه در قید حیات

    (؟)

    آخرین ویرایش: یکشنبه 20 مرداد 1398 06:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ⭕️موضوع انشای یک دانش آموز:


    چگونه می شود آمریکا را نابود کرد؟/طنز

     به نام خدا

    اول، یك گروه جاسوس كه از دستورات ما پیروی كنند در كشور آمریكا مستقر می كنیم.
     سپس آن ها را در راس امور قرار می دهیم و با كمك آن ها به پنج دستورالعمل زیر عمل می‌كنیم:

    ۱. دخترها و پسرها را از همان كودكستان از هم جدا می كنیم تا از همان زمان، همگی آن ها تبدیل به انسان های بیماری شوند و تا سطح كمی كمتر از دیوانگی به پیش روند.

    مثلا پسرها فكر كنند دخترها چقدر جاذبه دارند، چقدر متفاوتند، چقدر فرشته‌اند، ولی غیر قابل دستیابی اند، نمی‌توانم با آن ها حرف یا قدم بزنم
    و همین افكار را هم دخترها نسبت به پسرها پیدا خواهند كرد.

     بعد كه همه را تا آخر عمر بیمار جنسی كردیم تا به چیزی جز جنس مخالف نیندیشند كلیه ثروت مادی و معنویتشان را غارت می كنیم.  

    ۲. علوم‌ انسانی را بی‌حیثیت می‌كنیم.
     كاری می كنیم تا آمریكایی ها،رشته‌های علوم‌انسانی را مسخره كنند و بی ارزش بشمارند.

    دستور می دهیم به فارغ التحصیلان رشته‌های:فلسفه،مدیریت،جامعه‌شناسی ، اقتصاد، روانشناسی، حقوق، قضاوت و ... كار ندهند و بیشترشان سال ها دنبال كار بگردند.
    در عوض رشته‌های فنی‌مهندسی، پزشكی و دندان‌پزشكی را خیلی پررونق و پولساز می كنیم.

    می گوییم علوم‌انسانی مربوط به انسان های خنگ و لات است.
    سپس، مغزها را می بریم رشته‌های مهندسی، پزشكی و دندان‌پزشكی.

    به دلیل این كه بچه‌های علوم‌انسانی از استعدادهای متوسط به پایین انتخاب شده‌اند توانایی حل مشكلات مدیریتی و اجتماعی را نخواهند داشت،

     بنابراین آمریكاییان مجبور می شوند بااستعدادتر‌ها كه درس این كار را نخوانده‌اند مثل مهندس‌ها و پزشك ها را بگذارند كار مدیریت بكنند.

    تمام كارهای مدیریتی كشور به جای این كه دست مدیران بیفتد، به مهندسان و پزشكان و.... سپرده می شود.

    فیلسوفی وجود نخواهد داشت كه تئوری های عقلانی را به جامعه عرضه كند.
    جامعه‌شناس قوی برای حل مشكلات جامعه به وجود نخواهد آمد.

    یك وكیل و حقوق‌دان باهوش و خبره نخواهند داشت و تا  آخر، در نتیجه كشور درست اداره نشده و همه ارگان ها و سازمان هایش از هم می‌پاشد.

     سپس ما ایرانیان وارد عمل می شویم و تمام آن استعدادهای آمریكا كه در رشته‌های مهندسی مثل: فیزیك، فضا، نانو، مكانیك، برق و ...تحصیل كرده‌اند را دعوت‌نامه می‌زنیم تا بیایند كشور ما،مفت و مجانی شروع به كار كنند.
     
    روزی ۱۵ ساعت از آن ها كار می كشیم و گاهی هم توی سرشان می زنیم كه اگر به كار زیادت اعتراض كنی، مجوز اقامتت را می‌گیریم و تو مجبور می شوی به همان دیوانه‌خانه‌ی آمریكا باز گردی.

     آن وقت است كه وی مثل اسب،شروع به كار می كند و دم نمی زند تا روز مرگ.

    ۳. موسیقی را كلا از مدارس حذف می كنیم.
    اول وقتی موسیقی خوب، از كشورشان حذف می‌شود،جای آن را افسردگی و دلمردگی خواهد گرفت.

     دوم همگی نسبت به موسیقی،بی سواد می شوند و فرق  مامای گاو و موسیقی بتهوون را نخواهند فهمید و همین موضوع به ما كمك می كند تا بهتر بتوانیم آن ها را نسبت به خواننده‌های خودمان علاقمند و عاشق كنیم.

     تا مثلا وقتی نام  یكی از خواننده‌های ما را می‌شنوند از حس حقارت،حتی نتوانند حرف بزنند.
    آن وقت است كه عاشق كشور ما، موسیقی ما، فرهنگ ما، فیلم های ما و كلا عاشق ما می شوند و ما تا می توانیم از این قضیه سوءاستفاده کنیم.
     
    ۴. اجازه نمی دهیم که تاریخ گذشته خود را بدانند به این روش آن ها کم کم بی هویت شده و نسبت به کشورشان هیچ عشق و علاقه ای نخواهند داشت و واژه ملیّت برایشان ناشناخته می گردد.

    ۵. برای سرگرمی جوون هاشون هم انواع مواد مخدر ارزان و فراوان در اختیارشون می ذاریم تا این جوری نسل جوونشون هیچ خواسته ای نداشته باشن و کم کم نابود بشن.  

    به این صورت است كه شما می توانید آمریكا را ظرف ۳۰ سال نابود كنید.
    این بود انشای من برای نابود كردن آمریكا...

    معلم زیر برگه ام نوشته:
    انشاء خیلی خوبی بود.

     البته اشاره نکردید بهشان یاد می دهیم بی مورد و بدون درک و فهم شعار دهند.

     نمره شما ۱۹

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • دانا و نادان


    مردی نادان در محضر ارسطو به مردی دانا خرده گرفت و از او بدی ها گفت. دانا نیز خاموش نماند و به نادان پرخاش کرد. ارسطو به مرد نادان چیزی نگفت. اما دانا را به خاطر آن کار سرزنش کرد.
    دانا با تعجب پرسید: چرا مرا سرزنش می کنید در حالی که بدگویی را او اول شروع کرد؟ از این گذشته او مردی نادان است ولی من دانشی اندوخته ام. 

    ارسطو در جواب گفت: من هم به خاطر همین تو را سرزنش کردم تو مرد دانایی و دانا نادان را می شناسد؛ زیرا خودش روزگاری نادان بوده است و بعد دانا شده اما نادان دانا را نمی شناسد؛ زیرا هنوز دانا نشده است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • این دیگر قابل تحمل نیست!!


     روزگاری كه گوجه فرنگی حرام بود وحتی از شراب هم نجس تر !

    در کتاب "امدادهای غیبی در زندگی بشر" نوشته شهید مطهری صفحات 153 تا 155 راجع به گوجه فرنگی چنین آمده است:
    یکی از آقایان نقل می‌کردند که در یکی از شهرستان‌ها مردی از کسبه که خیلی مقدس بود، خدا به او فرزندی نداده بود جز یک پسر، آن پسر برایش خیلی عزیز بود، طبعاً لوس و ننر و حاکم بر پدر و مادر بار آمده بود. این پسر کم کم جوانی برومند شد. جوانی، فراغت، پولداری، لوسی و ننری دست به دست هم داده بود و او را جوانی هرزه بار آورده بود. پدر بیچاره خیلی ناراحت بود و بچه به سخنانش گوش نمی‌داد، و از طرفی چون یگانه فرزند پدر بود پدر حاضر نمی‌شد طردش کند، می‌سوخت و می‌ساخت. 

    کار هرزگی فرزند به جایی رسید که کم کم  در خانه پدر که هیچ وقت جز مجالس مذهبی مجلسی تشکیل نمی‌شد بساط مشروب پهن می‌کرد. تدریجاً زنان هر جایی را می‌آورد. پدر بیچاره دندان به جگر می‌گذاشت و چیزی نمی‌گفت.
    در آن اوقات، تازه «گوجه فرنگی» به ایران آمده بود. عده‌ای علیه این گوجه ملعون فرنگی! تبلیغ می‌کردند به عنوان این که فرنگی است و از فرنگ آمده حرام است، و مردم هم نمی‌خوردند و تدریجاً مردم آن شهر حساسیت شدیدی درباره گوجه فرنگی پیدا کرده بودند و از هر حرامی در نظرشان حرام‌تر بود. در آن شهر به این گوجه «ارمنی بادمجان» می‌گفتند. این لقب از لقب «گوجه فرنگی» حادتر و تندتر بود، زیرا کلمه «گوجه فرنگی» فقط وطن این گوجه را مشخص می‌کرد؛ ولی کلمه «ارمنی بادمجان» مذهب و دین آن را معین کرد! قهراً در آن شهر تعصب و حساسیت مردم علیه این تازه وارد بیشتر بود.
    روزی به آن حاجی که پسرش هرزه و لاابالی شده بود و خودش خون می‌خورد و خاموش بود، اهل خانه خبر دادند که امروز آقا پسر کار تازه‌ای کرده است، یک دستمال «ارمنی بادمجان» با خود به خانه آورده است.
    پدر وقتی که این خبر را شنید دیگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد و گفت: 

    پسر! شراب خوردی صبر کردم، دنبال فحشاء رفتی صبر کردم، قمار کردی صبر کردم، خانه‌ام را مرکز شراب و فحشاء کردی صبر کردم، حالا کار را به جایی رسانده‌ای که «ارمنی بادمجان» به خانه من آورده‌ای، این دیگر برای من قابل تحمل نیست، دیگر من از تو پسر گذشتم، باید از خانه من به هر گوری که می‌خواهی بروی.
    این نمونه‌ای بود از حساسیت‌هایی که در مورد هیچ و پوچ و یا در مورد امور جزئی پیدا می‌شود؛ صد برابر حساسیتی است که در مورد امور اساسی پیدا می‌شود؛ کار حساسیت به جایی می‌رسد که تحمل «ارمنی بادمجان» از تحمل شراب و قمار و فحشا دشوارتر می‌گردد.

    حالا حکایت ما است. بر باد دادن مملکت، بی امید و آینده کردن جوانان، بیکاری، اعتیاد، فحشا، اختلاس، فسادِ سیستماتیکِ فراگیر، سیاست منطقه ای، بین المللی و روابط با جهان اسلام درب و داغون، سقوط پول ملی به عمق دره بی ارزشی، حاشیه نشین شدن یک پنجم جمعیت کشور، میلیون ها کودک کار، کودک گدا و... و... و... همه این ها به کنار، زن ها می خواهند به ورزشگاه ها بروند. این دیگر قابل تحمل نیست!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 مرداد 1398 11:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • شرلوک هولمز، احمدشاه و حال و روز ما

    مهدی تدینی

    ✅احمدشاه، شاه جوانمرگ، پس از آن‌که از شاهی ایران عزل شد ( گرچه او خود را عزل‌شدنی نمی‌دانست )، چهار سال و چهار ماه بیش‌تر زنده نماد. جوان بی‌آزاری بود و دیوارش در عصر گذار به تجدد از همه کوتاه‌تر بود. وقتی پاریس بود، خودرو رولزرویسی داشت که با آن در شانزالیزه رفت‌وآمد می‌کرد. خود او حکایت بامزه‌ای دربارۀ این ماشین تعریف می‌کرد...

    ✅می‌گفت در یکی از رمان‌های پلیسی مردی به قتل رسید و شرلوک هولمز را برای کشف راز قتل خبر کردند. شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد و چیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله این‌که گفت: 

    «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی‌ است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آن‌قدر هم مفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد...» 

    از شرلوک پرسیدند، این مسئله را از کجا فهمیده! پاسخ می‌دهد: 

    «لباسی که تن مقتول است برای خیاطخانۀ معروفی است که فقط افراد پولدار می‌توانند از آن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است و معلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آن را ندارد لباس جدیدی از آن‌جا بخرد، اما آن‌قدر هم مفلس نشده که برای نان شبش همین لباس را هم بفروشد...»

    ✅احمدشاه خود را با آن جسد مقایسه می‌کرد و می‌گفت: 

    «حکایت من و این رولزرویس همین است. هر کس مرا با این رولزرویس ببیند، می‌فهمد زمانی آن‌قدر ثروتمند بوده‌ام که می‌توانسته‌ام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، اما آن‌قدر هم مفلوک نشده‌ام که آن را بفروشم.»

    ✅اما این روزها حال و روز بیش‌تر ما ایرانی‌ها هم همین شده. دور از جان شما که می‌خوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یا همین احمدشاه خودمان شده‌ایم. آنچه احمدشاه در مورد خود می‌گفت، این روزها در مورد همۀ ما صدق می‌کند. وقتی می‌بینیم کسی ماشین دارد، می‌فهمیم زمانی آن‌قدر پولدار بوده که می‌توانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را (حتی اگر پراید باشد) ندارد، اما همین‌که آن ماشین را دارد، یعنی هنوز انقدر مفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پر کردن جیب خالی همان را هم بفروشد. در مورد خانه دیگر حرفی نمی‌زنم که هر مترمربعش، همین حوالی جنوب شهر که من زندگی می‌کنم، قیمت روزلرویس احمدشاه شده! البته ماشین و خانه و این‌جور چیزهای لوکس و اشرافی به وَجَناتِ بندۀ میرزابنویس‌باشیِ حقیر که نمی‌خورد؛ راستش را بخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز را حتی در مورد چیزهای پیش‌پاافتاده‌ای مثل اُدکلان دارم! با خودم می‌گویم، زمانی آن‌قدر ثروتمند بوده‌ام که فلان ادکلان را می‌خریده‌ام، اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین ته‌ماندۀ اُدکلانم را اتُم‌اتُم مصرف می‌کنم.

    ✅این است که می‌گویم شده‌ایم «ملت احمدشاهی». البته شباهت‌هامان به احمدخان، بیش از این‌هاست. ما هم مانند او از ایران تبعید شده‌ایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج از ایران و خرید بلیت هواپیما و این‌جور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همین‌جا در ایران بگذرانیم و همین‌جا در اندرونی آپارتمان اجاره‌ای خودمان قبلۀ عالم باشیم. شباهت دیگر ما به احمد این است که او خلع‌قدرت شده بود، درست عین ما. شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم هر یک دلمان را به لکنته‌ای که برایمان مانده خوش کرده‌ایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بی‌اُدکلان بسنده می‌کنیم. زنده باد زندگی احمدشاهانه!

    @rah_khatamy

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 مرداد 1398 11:57 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 16 مرداد 1398 05:31 ق.ظ نظرات ()

    راه بهشت!


    روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید: فرزندم مسجد این محل کجاست؟ 

    کودک گفت: آخر همین خیابان، به طرف چپ بپیچید،آن جا گنبد مسجد را خواهی دید.
    شیخ گفت: آفرین فرزند!من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو می خواهی به سخنانم گوش دهی؟ 

    کودک پرسید: درباره چه چیزی صحبت می کنی حاج آقا!؟ 

    شیخ گفت: می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم!

    کودک خندید و گفت: تو راه مسجد را بلد نیستی، می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی...!!!

    @Ancient_fact  ™️

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  گرگ ها را ول کنید!

    داستان ملت ایران و امریکا داستان حاج اسماعیل مظفری و نصیب الله است .
    میگن یه روزی گرگ زد به گله حاج اسماعیل.
    حاج اسماعیل فریاد کنان از مردم کمک خواست. مردم رسیدند افتادن دنبال گرگ ها .
    در این بین یک فردی به نام نصیب الله که توان جسمی و فکری کمتری داشت و نمی تونست دنبال گرگ بره، کاردی برداشت که گوسفندان زخمی و در حال مرگ را سر ببره ، اما اول شروع کرد از اول گله اون گوسفندایی که ترسیده بودند رو سر برید. بعد هم دنبال اون که زخمشون کمتر بود و بعد با سرعت داشت بقیه ی گله رو سر می برید.
    حاج اسماعیل که اوضاع را این جور دید، فریاد زد: 

    ایّهاالنّاس ! گرگ ها را ول کنید .بیایید نصیب الله را بگیرید.

    ********************
    ما هم بهتره امریکا و این کشور و اون کشور را ول کنیم ، همین که مواظب مسئولین کشور خودمون باشیم و دزداشون رو بگیریم که این جوری اختلاس و غارت نکنند ، بُرد کردیم.
    والّا این قدری که مسئولین از مردم دزدیدند و کشور رو تاراج دادند ، آمریکا و اجانب نتونستند!

    #زمان_قدیم
    @zamane_ghadiim

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #حرف_زیادی!/1 


    مدیریّت آسمانی یا زمینی؟!/طنز


    گفت:چرا سن و سابقۀ کارکنان دولت به حد معیّنی که می رسد،به بهانه بازنشستگی آنان را خانه نشین می کنند؟!

    گفتم:لابد مسئولیت هایشان حسّاس و مهم است و احتمال می دهند که به علّت پیری از انجام آن ناتوان باشند.

    گفت:پس چرا بسیاری از مسئولان بالای کشور که بالاترین مسئولیّت ها را بر عهده دارند،همچنان شاغل اند؟حتی گاهی پسر را بازنشسته کرده اند،در حالی که پدر او با سن بالای 90سال هنوز چند مسئولیّت مهم بر عهده دارد؟

    گفتم :سه نفر ده عدد گردو را به ملّانصرالدّین دادند که بین آنان عادلانه تقسیم کند.

    ملّا پرسید: زمینی تقسیم کنم یا آسمانی؟!

    گفتند: آسمانی!

    ملّا دو تا گردو به اولّی و هشت تا به دومی داد و یک پسِ گردنی محکم به سوّمی زد!!

    حالا این مدیران دارند کشور را آسمانی اداره می کنند!!


    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات