منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • اساس خودشکوفایی


    نسیمی نوگلی را باز می کرد

    به گوشش نغمه ای را ساز می کرد

    که من پیراهنت را می گشایم

    به صبح زندگی ره می نمایم

    شکوفه شادمان خندید و بشکفت

    و اندر پاسخش این راز را گفت

    که گر خود نشکفم رنج تو فانی است

    اساس خودشکفتن جاودانی است

     

    #شفیعی_مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بشنو و باور نكن/طنز

    گویند شخصی از شخصی خواهش كرد،صندوق پر از شیشه ای به دوش كشیده .

    از پلكان بلندی به بالاخانه ای ببرد .

    آن شخص گفت : برای من چه فایده دارد و چه اجرتم خواهی داد؟

    صاحب صندوق گفت :سه نصحیت به تو خواهم كرد كه سرمایه خیر دنیا و آخرتت باشد .

    آن شص قبول كرد و صندوق را به دوش كشید و از پله كه بالا رفت ایستاد و گفت :نصیحت اولی را بگو .

    صاحب صندوق گفت :اگركسی گفت نسیه بهتر از نقد است "بشنو و باور مكن "حامل صندوق چند پله دیگر بالا رفت وگفت :نصیحت دوم را بگو .

    گفت :اگر كسی گفت :پول سیاه بهتر از پول سفیداست ،"بشنو و باور مكن "مجددا"آن شخص چندپله ای كه بالا رفت ،ایستاد و گفت :نصحیت سوم را بفرما .

    گفت :اگر كسی گفت :نخودات بهتر از چلوكباب است ،"بشنو و باور مكن ".

    حامل صندوق دو سه پله دیگری را كه باقی مانده بود،طی كرد و وقتی به آخرین پله رسید،ایستاد و به صاحب صندوق گفت :

    من هم می خواهم نصیحتی به تو بكنم. گفت: بگو .

    حامل ،شانه خود را از زیر بار تهی كرد و صندوق افتاد و در اثنای افتادن و زمین خوردن آن گفت :

    اگر كسی هم گفت كه درین صندوق یك شیشه سالم باقی مانده است ،"بشنو و باور مكن .

    داستان های امثال

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شكر نعمت

    شخصی با غلامی در كشتی نشست .

    غلام قبل از آن ، دریا ندیده بود و محنت كشتی نیازموده .

    گریه و زاری در نهاد و لرزه در اندامش افتاد .

    چندان كه ملاطفت كردند ، آرام نمی گرفت. آن شخص عاجز شد و چاره ندانست .

    حكیمی در آن كشتی بود ، آن شخص را گفت: 

    اگر اجازه به من دهی ، او را به طریقی خاموش گردانم .

    شخص گفت: این كار تو نهایت لطف و كرم است. 

    حكیم فرمان داد تا غلام را به دریا انداختند .باری چند ، غوطه بخورد .

    پس مویش بگرفتند و سوی كشتی آوردند .به دو دست در سكان كشتی آویخت .

    چون بالا آمد، به گوشه ای نشست و آرامش یافت .

    آن شخص تعجب كرد و پرسید كه: در این كار چه حكمت بود ؟ 

    حكیم پاسخ داد: از اول ، محنت غرق شدن نچشیده بود ، و قدر سلامت كشتی نمی دانست .

    همچنین قدر عافیت كسی داند كه به مصیبتی گرفتار آید .

    / گلستان سعدی

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 3 مرداد 1398 03:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  دزدان اصلا ایرانى نیستند؟

    زمانی که اسكندر مقدونى وارد تخت جمشید شد و دید مردم هیچ چیز از خزانه برنداشته اند، پرسید:
    پس چرا دهقانان و فقرا كه مى دانند حكومت سرنگون شده و شاه كشته شده خزانه را خالى نكرده اند؟؟
    گفتند: ایرانیان با دزدى و غارت بیگانه اند و هیچ كس در این سرزمین دزدى نمى كند.
    آیا این روزها ایرانى ها از اصالت افتاده اند؟
    یا دزدان اصلا ایرانى نیستند؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بوی شراب!

    مستی را نزد شیخ هادی نجم آبادی (مجتهد و روحانی مشروطه خواه ) آوردند برای حکم حد. شیخ هادی گفت: 

    هرکس بوی شراب می شناسدٍ، دهانش را بوکند". 

    کسی جرات نکرد بو کند و آن مست جان به دربرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آبرو!


    بعد از نماز شیخی توی بلندگو میگه:
    می خوام کسی رو بهتون معرفی کنم که قبلا دزد بوده، مشروب و مخدرات مصرف می کرده و هرکثافت کاری  می کرده، ولی خدا الان اونو هدایت کرده و همه چی رو گذاشته کنار.
    بعد گفت: بیا فلانی میکروفن رو بگیر و خودت تعریف کن که چه جوری توبه کردی.
    طرف اومد گفت:
    من یه عمر دزدی می کردم، معصیت می کردم، خدا آبروم رو نبرد،
    اما از وقتی توبه کردم، این مرتیکه واسم آبرو نذاشته!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • «زندگی نامه» (طنز)

    آغاز حیاتم که مصادف شده با جنگ
    دوران جوانی چک و تیپایی و اُردنگ
    حالا سر پیری سر ِ پُر باد و دل ِ تنگ
    دنیا نشده هیچ به کام ِ منِ الدنگ

    من قصّه‌ی یک چوب دو سر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    هرکس به طریقی کمی از مال مرا خورد
    کم کم همه دارایی و اموال مرا خورد
    آفت زده و میوه‌ی هر سال مرا خورد
    از راه رسید و ثمر ِ کال مرا خورد

    محصولی از این باغ ثمر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    کس فکر زن و بچّه و آینده‌ی ما نیست
    فکر ِ دل ِ تنگ و لب ِ بی‌خنده‌ی ما نیست
    یا بابت این مسئله شرمنده‌ی ما نیست
    این زندگی القصه برازنده‌ی ما نیست

    تَه مانده‌ی این نسل ِ جگر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    با این که گل و سبزه و سرو و سمنم سوخت
    باغ و گل و پروانه و زاغ و زغنم سوخت
    آنجام و فلان جام و تمام ِ بدنم سوخت
    یعنی همه جا آش ِ نخورده دهنم سوخت

    پرسید کس از من که مگر سوخته هستم؟؟!
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    بدکاره و بدصورت و بدسیرت و بدمست
    رفتند پَس ِ پرده و با هم شده همدست
    یعنی که من و این همه بیراهه و بُن‌بست
    «تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

    از لحظه‌ی آغاز ِ سفر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    از گور درآورده غم ِ نان پدرم را
    خَم کرده جلوی ِ کس و ناکس کَمَرم را
    پُر کرده‌ام از دزد و دغل دور و برم را
    تا بَین سران جا بکنم بلکه سرم را

    خاکی گهرآلود و گهر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    یک عدّه از این مائده خوردند ولی من…
    نفت و دَکَل از منطقه بُردند ولی من…
    هی پول به هر بانک سپردند ولی من…
    با این همه از شرم نمردند ولی من…

    از این همه بردار و بِبَر، سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم

    در مدرسه یک نیمه‌ی عمرم به هدر رفت
    نیم ِ دگرش بر سر ِ امّا و اگر رفت
    دنبال هنر رفتم و خونم به جگر رفت
    بیچاره هرآن کس که به دنبال هنر رفت

    پرورده‌ی این خاک هنر سوخته هستم
    این است که الانه پدر سوخته هستم


    رسول سنایی



    https://t.me/rezamolavi_103

    آخرین ویرایش: سه شنبه 1 مرداد 1398 05:34 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات