منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • نامه ی یک گوسفند به خانواده!

    ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ!
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ می سپارند. برای همین از ته قلبم ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ.
    ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨ ﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ.
    شب بدی بود. ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ صبح بر من چه گذشت و شب را چطور ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ.
    دم به دم ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.

    ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
    ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤ ﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و به رسم قدیم ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊﺑﻊ ﮐﺮﺩﻡ.

    ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ یک دفعه ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

    ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! خدا را چه دیدی، شاید ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.

    ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ!

    ﺣﺎلا ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧ ﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.

    ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ؛ قصاب ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮبی است. خیلی ﻫﻮﺍﯼ  من را ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. پریروز ﭼﻨﺪﺗﺎیی ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ این طور شنیدم که ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ، مثل ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ‌ی ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ!

    خَرِ عمو مراد یادت هست، که با تفاخر یونجه می خورد و خدا را بنده نبود؟ پریروز او را آورند تا برای یک کبابی آماده کنند!

    خلاصه از بابت من دل نگران نباشید. یادم رفت بگویم که مواظب خودتان باشید، یک وقت خودتان را مفت و ارزان نفروشید! امروزه، ارزش ما از آدم‌ها بیشتر شده! بدانید که همه چیز ما ارزشمندتر از انسان‌هاست؛ کود ما، پشم ما و...
    خلاصه دور، دور ماست!

    یک عمری زیر یوغ آدم ها بودیم. حالا به برکت مدیریت بعضی از همین آدم ها و ناسازگاری که با دنیا دارند، جایگاه ما خیلی خیلی رفیع شده.

    در نامه بعدی مطالب مهم تری برایتان می‌نویسم، ﺍﮔﺮ این طور پیش برود و اوضاع به نفع ما باشد، ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ بدهم!

    ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ.
    گوسفند است اما ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮﺳﺖ.
    ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ، ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.

    ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮاﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ!
    ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ و بگو نوبت خر عمو مراد که گذشت...
    مواظب باش مردم به سراغ شما آمده‌اند و در شهر از گوشت شما به خورد همدیگر می دهند...

    جنجالی‌ ترین ها در

    آخرین ویرایش: شنبه 12 مرداد 1398 08:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • فلسفه پیدایش و رموز تخته نرد
    وقتی یك دانشمند هندی شطرنج رو اختراع و تقدیم به پادشاه هند كرد و پادشاه هند شطرنج رو به ایران فرستاد تا یه جورایی پز دانشمند هاش رو به ایران بدهد.
    پادشاه ایران انوشیروان خسرو به داناترین وزیرش بزرگمهر دستور داد تا او نیز یک بازی بسازد،. وزیر ایران كه از دانشمندان بزرگ بود بازی زیبای تخته نرد را ساخت.
    فلسفه پیدایش و رموز تخته نرد:
    30 مهره: نشانگر 30 شبانه روز یک ماه
    24 خانه: نشانگر 24 ساعت شبانه روز
    4 قسمت زمین: 4 فصل سال
    5 دست بازی: 5 وقت یک شبانه روز
    2 رنگ سیاه و سپید: شب و روز
    هر طرف زمین 12 خانه دارد: 12 ماه سال
    تخته نرد: کره زمین
    زمین بازی: آسمان
    تاس: ستاره بخت و اقبال
    گردش تاس ها: گردش ایام
    مهره ها: انسان ها
    گردش مهره در زمین: حرکت انسان ها (زندگی)
    برداشتن مهره در پایان هر بازی: مرگ انسان ها
     اعداد تاس:
    1 – یکتایی و خدا پرستی
    2 – آسمان و زمین
    3 – پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک
    4 – اباختر (شمال)، نیمروز (جنوب)، خاور (شرق)، باختر (غرب)
    5 – خورشید، ماه، ستاره، آتش، رعد (ابر و باد و مه و خورشید و فلک)
    6 – شش روز آفرینش

    @Ajibvalivaghaei

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ما از درون زنگ زدیم!

    من تعجب می كنم
    چطور روز روشن
    دو ئیدروژن
    با یك اكسیژن؛ تركیب می شوند
    وآب از آب تكان نمی خورد!

    پزشكان اصطلاحاتی دارند
    كه ما نمی فهمیم
    ما دردهایی داریم كه آن ها نمی فهمند
    نفهمی بد دردی است
    خوش به حال دامپزشكان!

    بهزیستی نوشته بود :
    شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
    شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
    پدر یك گاو خرید
    و من بزرگ شدم
    اما هیچ كس حقیقت مرا نشناخت
    جز معلم عزیز ریاضی ام
    كه همیشه می گفت:
    گوساله ، بتمرگ !

    شیر مادر، بوی ادكلن می‌داد
    دست پدر، بوی عرق
    (گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم )
    نان، بوی نفت می‌داد
    زندگی، بوی گند
    (گفتم جوانم نمی‌فهمم)
    حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
    هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
    فقط پارك، بوی گورستان
    و شانه تخم مرغ، بوی كتاب ندهد!

    با اجازه محیط زیست
    دریا، دریا دكل می‌كاریم
    ماهی‌ها به جهنم !
    كندوها پر از قیر شده‌اند
    زنبورهای كارگر به عسلویه رفته‌اند
    تا پشت بام ملكه را آسفالت كنند
    چه سعادتی !
    داریوش به پارس می‌نازید
    ما به پارس جنوبی !

    نیروی جاذبه
    شاعران را سر به زیر كرده است
    بر خلاف منج‍ّم ها كه هنوز سر به هوایند
    تمام سیب ها افتاده‌اند
    و نیوتن، پشت وانت
    سیب‌زمینی می‌فروشد
    آهای، آقای تلسكوپ !
    گشتم نبود، نگرد نیست!

    مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار می‌گذارند
    بعد آگهی استخدام می‌زنند
    بچه‌های وظیفه، یا شاعر شده‌اند یا خواننده !
    خدا را شكر در خانه ما، كسی بیكار نیست
    یكی فرم پر می‌كند، یكی احكام می‌خواند
    یكی به سرعت پیر می‌شود
    و آن یكی مدام نق می‌زند :
    مرده‌شور ریختت را ببرد
    چرا از خرمشهر، سالم برگشتی؟

    تعطیلات نوروز به كجا برویم
    پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
    مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
    ساعت شد 12 نصف شب
    گفتیم برویم سر اصل مطلب
    یكی گفت برویم شیراز
    دیگری گفت نه‌خیر مشهد
    ساعت شد 5 صبح
    مادر گفت بالاخره كجا برویم
    پدر گفت برویم بخوابیم !

    جهان در اول دایره بود
    بعد از تصادف با یك كفشدوزك
    ذوزنقه شد
    تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
    و برای هم پاپوش بدوزیم !
    و شانه تخم مرغ، بوی كتاب ندهد!

    من تعجب می كنم
    به گزارش خبرگزاری پارس
    میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
    بانك پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
    وام ازدواج می دهد
    استخر,نام سابق دشت مرغاب است
    به همت كارشناسان داخلی
    مقبره كوروش به جكوزی مجهز می شود
    شعار هفته: آب آبادانی ست .. نیست !

    رخش،گاری كشی می كند
    رستم ،كنار پیاده رو سیگار می فروشد
    سهراب ،ته جوب به خود پیچید
    گردآفرید،از خانه زده بیرون
    مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
    ابوالقاسم برای شبكه سه ،سریال جنگی می سازد
    وای ...
    موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

    این پارك پاركینگ می شود
    این درخت ،تیر برق
    این زمین چمن ، آسفالت
    و من كه امروز به اصطلاح شاعرم
    روزی یك تكه سنگ می شوم
    با لوح یادبودی بر سینه
    درست،وسط همین میدان

    مواظب وسایلتون باشین!
    من بودم و جمشید و یك پادگان چشم قربان!
    از سلمانی كه برگشتیم سرباز شدیم
    در تخت های دوطبقه،
    خواب های مشترك دیدیم
    یك روز كه من نبودم
    تخت جمشید را غارت كرده بودند!

    شب خیرات
    مادر ،یك ریز
    دعای باران خواند
    نزدیك های صبح
    رود كنار خانه پر شد
    از روی پل گذشت
    یواشكی به اتاق رفت
    و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!

    در راه كشف حقیقت
    سقراط به شوكران رسید
    مسیح به میخ و صلیب
    ما نه اشتهای شوكران داریم
    نه طاقت میخ و صلیب
    پس بهتر است به جای كشف حقیقت
    برگردیم و كشكمان را بسابیم!

    صفر را بستند
    تا ما به بیرون زنگ نزنیم
    از شما چه پنهان
    ما از درون زنگ زدیم!

    (؟)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 10 مرداد 1398 06:00 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 9 مرداد 1398 06:10 ق.ظ نظرات ()

     حکایت سیستم های اداری!

    مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.

    مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

    سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

    شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

    بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

    سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

    سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارش های او را بنویسد و تایپ کند.سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

    شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کندتا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

    سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد.
     سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

    مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

    شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

    این پست به ملخ داده شد.
    اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

    ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن ها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند.

    محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

    با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

    بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید.

    جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.

    و باید تعدیل نیرو صورت گیرد. بنابراین شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند،
    زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

    و این است حکایت بعضی سیستم های اداری...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 9 مرداد 1398 05:20 ق.ظ نظرات ()

    ارزش دنیا

    آورده اندكه روزی حضرت رسول صلی الله علیه وآله بر راهی می گذشت .گوسفند مرده ای را دید اوفتاده و گندیده شده. روی مبارك را به اصحاب كرده فرمود:

    آیا كسی باشد كه این مردار را به قیمت زر بخرد؟

    اصحاب در جواب گفتند: 

    یارسول الله "ص "! اگرزنده  بود بخریدندی. 

    آن حضرت فرمود: دنیا پیش خدای تعالی از این مردار حقیرتر است .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ارزش قناعت

    آورده اندكه مردی بود بسیار درویش و بینوا در همسایگی او مرد توانگری خانه داشت. آن درویش از یمن مجاورت آن توانگر دایم مدارش به رفاه می گذشت و آن توانگر دایم عسل و روغن به خانه او می فرستاد و آن مرد درویش او صفاتی حمیده داشت و پیوسته حب الهی در مزرعه دل می كاشت و آن توانگربر او اعتقادی كامل داشت و مایحتاج او را بر ذمه همت خود واجب دانسته همه چیز به خانه او می فرستاد. 

    تا روزی چند آن درویش سبویی از عسل و رواغن پركرده بود .روزی برسبو نگریسته آن را پردید .طمع او به حركت آمده با خود فكر كرد و گفت: 

    سبوی عسل و روغن جمع كرده را می فروشم و سرمایه خود می كنم تا من نیز مثل همسایه توانگر شوم .پس هر چه خواجه برای او می فرستاد، ذخیره می كرد .روزی پیش همسایه توانگر رفته و گفت: 

    ای خواجه! اراده سوداگری دارم .تا من نیز مثل تو بازرگان شوم .

    خواجه بخندید و گفت: ای برادر! آنچه حق تعالی به تو داده به آن قناعت كن و زیاده طلبی بگذار كه از نظر من این سمع خام تو خیال فاسد است .چون ترا فرزندی نیست و طمع تو به حركت آمده. آنچه به تو می دادم بعد از این به دیگری خواهم داد كه كار تو از دو حال بیرون نیست. یا این كه مرد مسرفی هستی و مسرف برادر شیطان است .یا این كه حرص و طمع ترا برین داشته .چون تو شكر نعمت الهی به جانیاوردی و زیاده روی كردی .برو كه در چشم من خوار شدی .

    پس آن مردطماع دلگیر شده به خانه رفت و با خود در جنگ شد كه چرا این سخن را با خواجه گفتم و آن مقرری از خود بریدم .

    پس آن سبوی عسل را كه جمع كرده بود، به نظر درآورده با خود تصوركرد كه این عسل را به ده درهم می فروشم و به آن پنج گوسفند می خرم .از شش ماه هركدام برای من دو بچه می زایند.در سال بیست راس می شود. بعد از پنج سال گله خواهد شد .مران نفع كلی از آن عاید می شود .آن گاه بعضی از آن هارا می فروشم و خانه و اسباب می خرم .پس آن موقع زن صاحب جمالی ازخاندان عصمت و جلال می گیرم و آن زن باجهیزیه و سامان به خانه من آید و من با او به عیش و عشرت مشغول خواهم شد.پس آن زن پسری برای من خواهد زایید وچون آن پسربزرگ شود مرا تربیت او لازم است تا او را ادب بیاموزم .چون ازطفولیت به ایام شباب رسید و چون سرو ناز قد بالا كشد و از حكم من سركشی كند و فرمان مرا نبرد مرا تادیب او واجب است. به همین چوبی كه در دست دارم ادبش كنم .اوچنان در بحرفكر غوطه ور و در دریای طمع شناور شده بود كه پسر  ب ادب را درحضورخود مجسم كرده آن چوبی كه در دست داشت از سر قهر بالابرد و از روی خشم فرودآمد كه چنین ادبش كنم. قضا را به سبوی عسل و روغن كه در بالای سر او در طاقچه بود،خورد و بشكست و روغن و عسل بر سر و روی او فروریخت و تمام جامه و رخت او با عسل آلوده شد .


    (؟)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • غرور  ریاست

    عارفی گفت :رفتم درگلخنی تادلم بگشایدكه گریزگاه بعضی اولیابوده است .

    دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته و كار می كرد و اوش می گفت كه این بكن و آن بكن. او چست كار می كرد .

    "گلخن تاب "را خوش آمد از چستی او را در فرمان برداری .

    گفت: آری همچنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاك باشی و ادب نگاه داری مقام خود به تو دهم و ترا به جای خود بنشانم .

    مرا خنده گرفت و عقده من بگشاد. دیدم رئیسان این عالم همه بدین صفت اند با چاكران خود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قاضی چه می خورد؟!/طنز


    *دزدی میلیون ها تومان از بانڪ دزدید . دزد دیگری هم به ڪاه دان زد و مقداری ڪاه دزدید .. هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .

     قاضی دزد بانڪ را آزاد ڪرد و دزد ڪاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محڪوم ڪرد . ڪاه دزد به وڪیلش گفت : 

    چرا اونی ڪه پول دزدیده بود را آزاد ڪرد و من ڪه فقط مقداری ڪاه دزدیدم به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم شدم ؟! 

    وڪیل گفت : آخه قاضی ؛ ڪاه نمی خورد .!*

      

    آخرین ویرایش: یکشنبه 6 مرداد 1398 06:59 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  بیاییم گوهرهای ریخته را جمع کنیم!

    شیخ ابوسعید ابوالخیر در راه بود. گفت:
    هر جا كه نظر می‌كنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته.
    كسی نمی‌بیند و كسی نمی‌چیند.
    گفتند: كو؟ كجاست؟
    گفت: همه جاست. هر جا كه می‌توان خدمتی كرد؛ یا هر جا كه می‌توان راحتی به دلی آورد.
    آن جا كه غمگینی هست و آن جا كه مسكینی هست.
    آن جا كه یاری طالب محبت است و آن جا كه رفیقی محتاج محبت...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اصلاً پولی گم نشده!! /طنز


    #شفیعی_مطهر

    گفت : سخنگوی دولت درباره ادّعای گم شدن یک میلیارد یورو ارز دولتی گفته: 

    اصلاً پولی گم نشده است!

    اصلاً معلوم هم هست کدام شرکت‌ها گرفته اند و جایی است که حتی نمی‌تواند یک سنت هم گم شود!

    گفتم: می گویند یکی از خدمتگزاران پادشاهی وقتی در کشتی شاهانه مشغول شستن ظروف زرّین در دریا بود،ناگهان یکی از ظروف طلایی گرانبها از دستش رها شد و به اعماق دریا فرو رفت.خدمتگزار فهمید که اگز شاه این قصور او را بفهمد،او را طعمه نهنگ ها و کوسه های گرسنه خواهد کرد؛ بنابراین نزد شاه رفت و گفت:

    اعلی حضرتا! اگر یکی از خادمان ظرفی طلایی را گم کند، ولی جای آن را بداند،باز هم مقصّر است و مجازات می شود؟!

    شاه گفت: خیر!

    خدمتگزار گفت: پس اعلی حضرت بدانند اگر یکی از ظروف طلایی خود را نیافتند،نگران نباشند! جای آن تهِ دریاست!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات