منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • آرامش سنگ یا برگ؟

    مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و  غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

     استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

    مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت :
    عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم.

    استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : 

    به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.

    سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.

     سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
     استاد گفت :
    این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
    حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟

    مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: 

    «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پایین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد.  من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.

    استاد لبخندی زد و گفت :
    پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟
    اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام
     و قرار خود را از دست مده.

    استاد این را گفت و بلند شد تا برود.

    مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست  و مسافتی با استاد همراه شد.

     چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید :
    شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟

    استاد لبخندی زد و گفت :
     من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.

    من آرامش برگ را می‌پسندم!

    شیخ بهایی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 مرداد 1398 10:02 ق.ظ نظرات ()


    ✨﷽✨

    راه حلی برای گناه نکردن

    ✍️جوانی نزد عالمی آمد و از او پرسید: 

    من جوان هستم اما نمی توانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چیست؟ 

    عالم طشتی پر از شیر به او داد و به او توصیه كرد كه طشت را به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیز از آن نریزد...

    به یكی از طلبه‌هایش هم گفت او را همراهی كند و اگر شیر را ریخت جلوی همه‌ی مردم او را كتك بزند. جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد رساند. و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی عالم از او پرسید: چند دختر را در سر راهت دیدی؟ 

    جوان جواب داد: هیچ، فقط به فكر آن بودم كه شیر را نریزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفیف شوم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 مرداد 1398 06:39 ق.ظ نظرات ()

    وصیّت سگ!!


    ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍﻯ ﺑِﻤُﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ !
     ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ :
     ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
    ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ  : ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ ؟
     ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ! ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ...
    ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ :
     ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ سلامت ﺑﺮﻭ ! ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ !

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 مرداد 1398 06:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • ✅ چرا بهروزه خانم، اسیر دست ترک ها شد!   
    ✍️ دکتر مجتبی لشکربلوکی

    همین پانصد سال پیش قزلباش صفوی در دشت چالدران با قشون سلطان سلیم عثمانی روبه رو شدند که هم شنیدنی است و هم تلخ. در آن جنگ، قشونِ عثمانی بیش از دو برابر قشون ایرانی و مجهز به ارابه و توپخانه آتشین بود اما قشونِ ایرانی نیزه، شمشیر، تیر، تبر، طپانچه، گرز و خنجر داشتند. 

    سربازان ایرانی به جای تکیه بر فن نظامی و تکنیک جنگ، به شکست ناپذیری سایه خدا ایمان داشتند. سایه خدا که بود؟ مرشد کامل ظل الله اسماعیل صفوی! چون در هیچ جنگی تاکنون شکست نخورده بود! دو لشکر به هم رسیدند و صف آرایی کردند. عجیب این که وقتی قشون سلطان سلیم شروع به آرایش جنگی می کنند و ارابه‌هاى جنگى و توپ ها، قشون ایرانی را به صورت نیم دایره احاطه می کنند دو تن از سردارانِ ایرانی که آشنا به وضعیت جنگی دشمن بودند پیشنهاد می کنند که قبل از این که دشمن به آرایش جنگی بپردازد بر آنان بتازیم اما در مقابل، دورمش خان پیشنهاد می کند که چون شاه اسماعیل رسالت غیبی دارد و شکست ناپذیر است! پس ما مكث كنیم تا وقتى كه آنچه مقدور ایشان است از قوّت به فعل آورند و شاه اسماعیل پیشنهاد دورمش خان را قبول می کند. در نتیجه، سلطان سلیم به راحتی به آرایش جنگی پرداخت.

    چند ساعت بعد؛ دشت چالدران پر شد از اجساد قزلباش. آنان با تمام توان پیکار کردند. خود شاه اسماعیل جانفشانی ها کرد و سرانجام از دوش و از پا زخمى شد و بى‌حال در گل و لاى افتاد. چیزی نمانده بود که دستگیر شود که یکی از قزلباشان خود را به اسم شاه اسماعیل معرفى كرد تا شاه نجات یابد. به جز عده قلیلی تمام سربازان و فرماندهان ایران کشته شدند و تبریز، ارومیه، کردستان و همدان به دست عثمانی افتاد. شاه زخمی نجات یافت اما زخم کاری وقتی بر قلب شاه مغرور 27 ساله نشست که شنید زنش بهروزه خانم توسط دشمن اسیر شده . سلطان سلیم برای این که به قول خودش«قلب اردبیل‌ اوغلى را بسوزاند» او را به یکی از سردارانش پیشکش نمود. افسانه شکست ناپذیری سایه خدا نقش بر آب شد. طرفداران جان برکف سرخورده شدند. شاه صفوی متزلزل شد و هرج و مرج شدت یافت. شاه دیگر از این شکست کمر راست نکرد. مخصوصا وقتی بعدا شنید بهروزه خانم باردار شده و پسر زاییده!

    (رفرنس:علی مرادی مراغه ای)

    جنگ های بزرگ، درس های بزرگی با خود دارند و صد البته شکست های بزرگ درس های بیشتری برای آموختن. بزرگ ترین علت شکست جنگ چالدران نه این است که ایران به تکنولوژی روز مجهز نبود. نه این است که فنون رزمی و استراتژی نظامی نوین را نمی دانست. نه این است که دشمن با ترفندی نو یا حیله ای جدید از اصل غافلگیری استراتژیک استفاده کرده باشد، بلکه مهم ترین دلیل شکست، ذهنیت قدیمی، مفروضات غلط و دانش توهمی است. می توان به صورت خلاصه به ذهنیت پیشینی، پیش فرض‌ها و پیش‌دانسته‌هایی که چارچوب فکری ما را تشکیل می دهند گفت؛ پارادایم.
    عناصر تشکیل دهنده پارادیم در زمان جنگ چالدران چه بود؟ 

    یک؛ سایه خدا هیچ گاه شکست نمی خورد. 

    دو؛ غیرت می تواند کاملا جایگزین تکنولوژی شود و سرنوشت جنگ را زورِ بازو و جانفشانی رقم می زد. 

    سه؛ این که شاه اسماعیل چون تا کنون در هیچ جنگی شکست نخورده در این یکی هم نمی خورد. 

    و بالاخره چهار؛ این که فکر کنیم نیزه و شمشیر، تیر و تبر، گرز و خنجر می‌تواند هم آورد توپ و اسلحه گرم باشد، ممکن است الان حتی تصور این که یک نفر با گرزی که در بالای سرش می چرخاند به توپ نزدیک می شود خنده آور باشد اما آن زمان پارادیم مسلط کار خودش را کرد. 

    بهروزه خانم به خاطر پارادایم های کهنه (بخوانید خشک مغزی ) اسیر دست ترک های عثمانی شد. اشتباه نکنید بهروزه خانم فقط یک زن نیست، نماد مام میهن است!

    ما در مدیریت زندگی شخصی، اداره سازمان خود و کشورداری تعداد زیادی پارادایم داریم، به همین خاطر ممکن است همان اشتباهی را می کنیم که شکست خوردگان تاریخ کردند. اما این پایان راه نیست. هر شکست می تواند سرآغازی باشد برای کنار گذاشتن پارادایم های قدیمی. وگرنه قامت زندگی مان، سازمانمان و کشورمان در غصه بهروزه خانوم های بعدی خواهد شکست.
    جهان با تصورات ما کاری ندارد. سرنوشت را واقعیت ها رقم می زند و نه تصورات (بخوانید توهمات) ما. جهان-آگاهی چاره محک زدن و روزآمد کردن پارادایم هاست؛ یعنی این که بیشتر در مورد تکنولوژی های نرم، اقتصاد سیاسی جهانی، کانون های قدرت موجود در حال شکل گیری و روندهای آینده ساز چون پیری جمعیت جهان، تغییرات آب و هوایی، موبایلی فیکیشن و ... بدانیم. و پارادایم هایمان (پیش فرض ها )را با واقعیات و داده های بیرونی محک بزنیم و روزآمد کنیم. و گرنه 500 سال بعد یکی از ما در تاریخ نه به عنوان «الگویی الهام بخش» که به عنوان «عبرتی تاریخی» نام خواهد برد. غیرت و هوشمندی کنار پارادایم های روزآمد جواب می دهد.

    به مجمع فعالان اقتصادی بپیوندید
    https://t.me/joinchat/AAAAAD-0rkJfxbjPxic4xg

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چه کسانی خود را مسخره می کنند؟

     امام رضا علیه السّلام فرمودند: در هفت چیز  انسان خودش را مسخره می کند⇩

    ۱- کسی که با زبانش استغفرالله بگوید ولی در دل از گناهی که کرده پشیمان نباشد خودش را مسخره کرده.

    ۲- کسی که از خدا توفیق کار خیر طلب کند ولی تلاش و کوششی نداشته باشد خود را مسخره کرده.

    ۳- کسی که از خدا بهشت بخواهد و در انجام عبادات صبر نکند و در ترک معاصی صبر نداشته باشد خود را مسخره کرده.

    ۴- کسی که از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی از لذت گناه دست بر ندارد خودش را مسخره کرده.

     ۵- آن کس که یاد مرگ کند و از آن ترس داشته باشد ولی خود را برای مرگ آماده نکند ( یعنی اعمال خیر انجام ندهد و از گناهانش استغفار نکند) خودش را مسخره کرده.

    ۶- کسی که خدا را یاد کند و مشتاق دیدار او باشد ولی در گناهان اصرار ورزد خود را مسخره کرده.

    ۷- کسی که بدون توبه از خدا طلب عفو و بخشش کند، خودش را مسخره کرده است.

    " از بیانات آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)"

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ذهن آرام

    کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نیافت.

    از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آن را پیدا کند جایزه می‌گیرد. 

    کودکان گشتند اما ساعت پیدا نشد. تا این که پسرکى به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد.

    کشاورز متحیر از او پرسید: چگونه موفق شدى؟ 

    کودک گفت: من کار زیادى نکردم، فقط آرام روى زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تیک تاک ساعت را شنیدم. به سمتش حرکت کردم و آن را یافتم.

    حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
    در آرامش مطلق می توان آرام زیست

    آخرین ویرایش: شنبه 26 مرداد 1398 06:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻃﺒﯿﻌﺖ


    چقدر این متن کوچک , زیبا و بزرگ است :

    هیچ دقٺ کرده اید؟
    ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ نمی کند.
    ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﻑ نمی کنند.
    ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ.
    ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ نمی کند.
    ﮔﻞ ، ﻋﻄﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ نمی دهد.

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﺳﺖ.پس گذشت و فداکاری قانون طبیعت است. بی قانونی کنی از انرژی مثبت اطرافت محروم خواهی شد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چگونگی اخراج مغولان از ایران


    ⚔️چگونه ایرانیان، مغولان را از ایران بیرون کردند و ایران را آزاد ساختند؟
    زوال مغولان از یک روستا شروع شد!

    ۱۲۰ سال مغول ها هر چه خواستند در ایران کردند. جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند.
    از کشتن صدهزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل ، مغول‌ها پس از فتح ایران بیشتر در خراسان سکنی داشتند. ولی چون بیابانگرد بودند اغلب در شهرها زندگی نمی‌کردند.
    مغول‌ها همه حقی داشتند ،‏مغولان مجاز بودند هر که را خواستند بکشند، به هر که خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند. ایرانیان برایشان حتی برده نبودند، احشام بودند.
    ‏در تاریخ دورهٔ مغول همه‌چیز باورنکردنی است. چنان یأسی میان مردم ایران وجود آورده بودند که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند.

    اما ماجرا از اینجا شروع شد :
    ‏ابن اثیر می‌نویسد: یک مغول در صحرایی به هفده نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد. هیچ کس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر و همان یک نفر آن مغول را بکشت!
    ‏داستان دیگر از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود. چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند!
    ‏بر خلاف ۱۲۰سال قبلش،دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند.مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام عبدالرزاق دعوت بایستادگی می کند.

    ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد. حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر را دستگیر کنند.
    عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را می‌کشد. ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصدنفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود.
    ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود. عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد.
    ‏فوج‌فوج مردمان به‌ستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.
    ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند.
    آن روز حتماً پرشکوه بوده است!
    ‏طغای‌تیمور ایلخان مغول،یک ایلچی مغول را می‌فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را می‌کشند و از طغای‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند!

    ‌‎سربداران به جنگ می‌روند و طغای‌تیمور را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان
    ایلخانان مغول است..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  به سوی زندگی اشرافی!

    در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد.

    پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت

    : «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!»

    شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمی دانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره می کند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: 

    «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان می کنی که آن ها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند می شوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی می روی!

    کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت می‌کند، حاضر نمی شود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی می پوشی و می خواهی قصری باشکوه داشته باشی.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 مرداد 1398 04:43 ق.ظ نظرات ()


    قصه بچه سیّد!!/طنز

    در اواخر دوره رضاخان و باز شدن فضای سیاسی در یکی از روستاهای اراک اهالی از کدخدا خواستند برای تبلیغ و هدایت امور دینی مردم  راه چاره ای پیدا کند.
    هیچ آخوندی حاضر نمی شد به روستای کوهستانی و محروم آنان رفته اقامت کرده و آنجا تبلیغ کند.

    کدخدا چاره ای اندیشید و یک بچه سید از اهالی روستا را حمایت و به حوزه علمیه قم فرستاد تا ملا شود.
    در نخستین ماه مخرم از دوران طلبگی،بچه سید که هنوز خیلی درس نخوانده و تجربه منبر هم نداشت، به اصرار کدخدا به روستا بازگشت.
    شب اول محرم او را به منبر فرستادند.
    چشمش که به چهره های مشتاق اهالی روستا و دوستان و فامیل افتاد،دست و پایش را گم کرد  و یادش رفت که چه می خواست بگوید.
    اهالی برای راه انداختنش مدام دستور صلوات می دادند و اهالی هم پی در پی صلوات می فرستادند.

    کم کم صلوات ها تبدیل به خنده شد و شب اول ماه محرم چیزی شد شبیه به مجلس شادمانی!

    کدخدا که اوضاع و تدبیرش را برباد رفته دید،از جا بلند شد و فریاد زد:
    پسر سید فلانی !

    من تو را به حوزه فرستادم که ملا بشی، نشدی!

    انگار یک کلمه هم یاد نگرفتی!
    بچه جان! حرف زدن یادت رفته، پایین آمدن از منبر  هم یاد رفته!؟
    بیا پایین تا بیشتر از این گندش رو در نیاوردی!

    و در میان خنده های ممتد اهالی ......
    این حکایت شباهت بسیاری با اوضاع امروز جامعه ما دارد!
    بلد نیستید کشور را اداره کنید؟☹☹
    بابا جان ! رها کنید،دست از ادعایتان بردارید و کار را به اهلش بسپارید

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 23 مرداد 1398 04:45 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات