دادگاه حیف نون!
حــیــف نــون ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ، ﻗﺎضــی ﮔﻔﺖ:
ﺧﺎﮎ تــو ســرت ایــن چــهارمــیــن بــاره ڪــه مــیــارنــت ایــنــجــا!
حــیــف نــون گفت: خــاک تــو ســر خــودت ڪــه همــیــشــه ایــنــجــایــی!
دادگاه حیف نون!
حــیــف نــون ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ، ﻗﺎضــی ﮔﻔﺖ:
ﺧﺎﮎ تــو ســرت ایــن چــهارمــیــن بــاره ڪــه مــیــارنــت ایــنــجــا!
حــیــف نــون گفت: خــاک تــو ســر خــودت ڪــه همــیــشــه ایــنــجــایــی!
مشاغل هردمبیلی!
قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 84
در زمان حکومت اعلی حضرت هردمبیل در شهر هرت،فقر و فساد و فحشا بیداد می کرد. اقتصاد رو به ورشکستگی می رفت. جوانان بیکار و کارخانجات همه در حال تعطیل شدن بود.
در این شهر خانواده ای می زیستند که مرد خانواده شبانه روز با حمّالی و دستفروشی با زحمت لقمۀ نانی برای خانواده فراهم می کرد. آنان پسری 27 ساله داشتند که نه سواد چندانی داشت و نه کار و شغلی. هر روز با لات های محل سرِ کوچه ها و بازارها ولگردی می کردند و گاه مزاحم زنان و دختران مردم می شدند.
شبی همسر آن مرد به شوهرش گفت: اسماعیل پسرمان حالا دیگر بزرگ شده،یک کار و کاسبی برای او جور کن .هم دست از الواتگری بردارد و هم بتواند ازدواج کند.
مرد گفت: کار کجا پیدا می شود؟ همه بچه های مردم بیکارند.
زن گفت: برو دربار هردمبیل شاه .به او التماس کن .بلکه یک کاری برایش پیدا کند.
زن آن قدر اصرار کرد که مرد صبح روز بعد اسماعیل را برداشت و دو نفری به سوی قصر اعلی حضرت هردمبیل حرکت کردند.قصر در محاصرۀ نیروهای امنیّتی بود و هیچ کس را راه نمی دادند که به قصر نزدیک شود. آنان ناگزیر در جلوی یکی از درهای قصر با حالت تحصُّن روی زمین نشستند به امید این که اعلی حضرت برای انجام کاری از قصر خارج شود و آنان با اصرار و التماس مشکل خود را با او مطرح کنند.آن روز تا شب نشستند و نتوانستند به حضور ملوکانه شرفیاب شوند!بنابراین دست از پا درازتر به خانه برگشتند.
آن ها هر روز می رفتند و جلوی قصر می نشستند به امید دیدار شاه. اتّفاقاً روزی شاه را دیدند که با اعوان و انصار و گارد ویژه دارد از قصر خارج می شود. فوراً با هر زحمتی بود خود را به شاه رساندند و مرد خود را جلوی مرکب شاهانه روی زمین انداخت و ملتمسانه خواهش خود را مطرح کرد.
هردمبیل دستور داد او را به حضورش بیاورند. وقتی شرفیاب شد،از او پرسید:
چه مشکلی داری؟
مرد گفت: پسرم بیکار است . از اعلی حضرت استدعا دارم دستور فرمایند کاری و شغلی به او بدهند.
شاه پرسید: چقدر سواد دارد؟ و چه کاری از او برمی آید؟
مرد پاسخ داد: اعلی حضرتا! پسرم سواد چندانی ندارد.کاری هم بلد نیست،ولی کم کم یاد می گیرد.
شاه گفت: آیا می خواهی دستور بدهم وزیرش کنند؟
مرد با شگفتی گفت: قربانت گردم! این پسرِ لشِ و بی سواد من کجا و مقام عالی وزارت کجا؟ قربان بفرمایید یک شغل معمولی به او بدهند که بیکار نباشد.
شاه فکری کرد و گفت: معاون وزیر چطور است؟
مرد پاسخ داد: نه،قربان این سمت ها از او برنمی آید.
شاه پرسید: بسیار خوب. می تواندخزانه دار کشور بشود؟
باز هم مرد با شگفتگی و شرمندگی آن را رد کرد. خلاصه شاه یک به یک همۀ سمت ها و مقام های بالای درباری و کشوری را برشمرد و او با سادگی و به بهانۀ ناتوانی و بی لیاقتی پسرش نپذیرفت. سرانجام شاه گفت:
پس پسرت چه کاری می تواند انجام دهد؟
مرد گفت: قربان پسر بی هنر من از عهدۀ هیچ یک از سمت ها و مسئولیت های بالای مملکتی برنمی آید. خواهش من این است که اعلی حضرت دستور فرمایند پسرم را به عنوان یک کارمند ساده در یکی از ادارات استخدام کنند!
در اینجا شاه با عصبانیّت در حالی که به رانندۀ خود دستور حرکت می داد،بر سرِ او فریاد کشید که:
ای مردک! استخدام در ادارت، حساب و کتاب و قانون و مقرّرات دارد و پسر انگل تو برای کارمندشدن باید مدرک کارشناسی به بالا داشته باشد! مقامات و سمت هایی که هیچ نیازی به سواد و تخصّص و شایستگی ندارد،همین ها بود که به تو پیشنهاد کردم و تو نپذیرفتی!
این را گفت و با دستور شاه به راننده ،کاروان سلطنتی به راه افتاد!
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
کیفر افشاکنندۀ فساد!
"ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد. منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید:
چیزی از من بخواه!
ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند !
منصور گفت: باید حد جاری شود، راهی نیست، چیز دیگری بخواه !
او اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد !
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند :
هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه !!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمی شد !
این حکایت ما را به یاد نحوه برخورد با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی در مملکت خودمان می اندازد !!
دعای درمان دزدی!!
➖➖➖حکایت ➖➖➖
زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی می کرد، به سفارش نزدیکان او را نزد شیخی بردند.
شیخ برایش دعایی نوشت و فرمود :
آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز دزدی نمی کند
هنگامی که به خانه باز می گشتند پسر در راه عقب مانده بود!؟
مادرش از او خواست سریع تر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت :
مادر دمپایی شیخ بزرگ است و نمی توانم با آن به درستی راه بروم!
https://t.me/ssaa59
#سیاهنمایی/43
تاوان تصمیمات مسئولان
پخمه گفت: من تعجُّب می کنم از برخی دولتمردان که هر موضوعی را سیاسی می کنند. مثلا ابتلای مردم به بیماری کووید- 19موضوعی است که با جان مردم بستگی دارد. گره زدن این مسئله با مسائل سیاسی بازی کردن با جان انسان هاست!
گفتم: خب دولتمردان چه کرده اند؟
گفت: وقتی مردم از حدّاقلِّ امکانات از جمله ماسک و دستکش و دارو و....برای مبارزه با این ویروس وحشتناک محروم اند،ردکردن پیشنهادهای کمک از سوی برخی کشورها به بهانه اختلافات سیاسی ،بازی کردن با سلامت مردم است! حفظ سلامت مردم هر جامعه باید اولویت اول همه مسئولان باشد . دعواهای سیاسی را نباید با این مسائل گره زد!
گفتم: مسئولان کشور لابد دغدغه عزّتمداری ایران را دارند!
گفت: مسئولان اگر خیلی برای تکریم شخصیت ایرانی اررزش قائل اند از جیب خود مایه بگذارند. کدام مسئول به علت گرانی گوشت و سایر مایحتاج ضروری زندگی شب گرسنه سر بر بالین می گذارد؟ چرا مردم نیازمند باید تاوان تصمیمات اشتباه مسئولان را بدهند؟!
می گویند یکی بیمار شده بود. به او گفتند: نذر کن تا خوب شوی!
گفت: نذر کرده ام اگر خوب شدم،مادر پیرم را پیاده به کربلا بفرستم!!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
#شفیعی_مطهر
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
مسئولان باید همدرد ملت باشند!
این هم شادی و لبخندی که من تقدیم حضور انور شما می نمایم.
رفیقم می گفت :
٢٠سال پیش خواستم برم شیراز .ازگناوه رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .
صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد ٦ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
هی به سمت من نگاه می کرد و می خندید.
چندبار باهاش دالی (جهه) بازی کردم و بچه کلی خندید.
دست بچه یه کاکائو که نمی خوردش .تو دالی (جهه )بازی ؛یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه کمی خندید.کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین ؛ بالاخره کاکایو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.
خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم می خندید.
مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..
مُردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم.داشتم می ترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد. طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز می گرفتم .از درد می خواستم داد بزنم.چه دل پیچه وحشتناکی.تموم بدنم را می کشیدند..مُردم خدا....
دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم را گفتم.
راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عحیبی که ازم درشدTراننده زد بغل جاده و گفت:
بدو برو!
شاگرد ماشین آفتابه پرآب بهم داد. پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.
تشکر کردم..
از درد داشتم می مردم. دهنl خشک بود و چشام سیاهی می رفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا این جوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکایو خیلی می خوره؟
پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم :پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت: حقیقت بچمون یبوست داره. روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجدّداً اومد. می خواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم .
رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت :
خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.
مونده بودم بین درد و خجالت. یه فکری کردم.
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم :
منم یوبس هستم .میشه به من هم کاکایو بدید؟
۳ تا کاکایو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
چرا داد می زنی؟ راننده نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت می خوام. بیا و دهنت را شیرین کن..
راننده (علی قربانی)هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی...
خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سرجام نشستم، و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم.
داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
رانتده زد بغل جاده و گفت: بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت می زد کنار و می گفت: بریم رفیق..
مسافرها هم اعتراض که می کردند؛ راننده می گفت:
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیک ها را کنترل کنم که نریم ته دره...
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند.
این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدردت باشه؛
تا حس کنه طرف چی می کشه.
مسئولین ما تا درد ملت رو نچشند بنا نیست کاری برای ملت انجام دهند.
«کار خوب» یا «عمل صالح»؟!
یک نفر در کنار دریا قدم می زد. ناگهان فریادی شنید که یک غریق کمک می طلبد. فوراً به درون دریا پرید و او را نجات داد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که فریاد کمک خواهی غریقی دیگر را شنید. او را هم نجات داد . کمی که جلوتر رفت،فریاد کمک خواهی غریق سوم را شنید. او را هم نجان داد.
او حسّاس شد و علّت غوطه ورشدن این افراد را پرسید. معلوم شد یک دیوانۀ مردم آزار جلوتر از او حرکت می کند و مردم را یکی یکی به دریا می اندازد!
حالا این داستان را شما به پایان برسانید!
نجات افراد غریق کاری پسندیده،انسانی و خداپسندانه است! آیا او همچنان به نجات افراد غریق ادامه دهد؟ یا آن دیوانه را از انداختن مردم به دریا بازدارد؟
نجات غریق یک «کار خوب» است،ولی بازداشتن دیوانه از این کار بد،«عمل صالح» است.
ما هر روز و هر لحظه در برابر این سوال قرار داریم که :
حالا ما باید «کار خوب» انجام دهیم؟ یا «عمل صالح»؟!
#شفیعی_مطهر
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر