منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 18 اردیبهشت 1399 11:00 ق.ظ نظرات ()

     عبادت یا معامله؟

    یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: 

    "اگر به جای این سه روز که داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟"

    (فیه مافیه مولانا)

    ***************

    این حکایت بیانِ حال کسانی است که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند.


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 10:32 ق.ظ نظرات ()

    حلوای زعفرانی

    دو ساعتی به افطار مانده بود
    حاج رستم همان طور که هندوانه سوا می کرد،گوشی تلفن همراهش زنگ خورد .....
    -بله بفرمایید ؟
    -سلام حاجی حالت خوب؟
    -ممنون شما خوبی ؟
    -قبول باشه حاج رستم!
    -سلامت باشی آقا مرتضی!

    - ببخشید حاج رستم، ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی که خواسته بودید آماده ست ،کی میاید ببرید؟
    - تو میوه فروشیم الان کارم تمام میام،تا قبل اذون خودم رو می رسونم.
    - باشه حاجی منتظرم ،خداحافظ....

    حاج رستم هر سال ماه رمضون چند بار تو مسجد افطاری می داد و حالا امشب برای افطار ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی به قنادی محله سفارش داده بود ..

    سوار ماشین شد رفت سمت خونه،لباس عوض کرد وضو گرفت،حرکت کرد سمت قنادی.

    - سلام آقا مرتضی
    - سلام حاجی مخلصم،حاجی تنهایی ؟
    -آره.
    - بزار بگم بچه ها بیان کمکت ...
    - نه،نیاز نیست..
    -حاجی این دو تا کارتن خودش، هر کارتن ۶۵ تا ظرف !
    - دستت درد نکنه ،چند شد؟
    - قابل نداره حاجی ،با مشتری ظرفی ۵ هزار تومن حساب می کنیم شما ۴۵۰۰ بده ،میشه :
    ۵۸۵ هزار تومن،قابل شما نداره...
    ......
    حاج رستم داشت سوار ماشین می شد، چشمش به دختر بچه ای افتاد که مادرش بغلش کرده بود و داشت تو سطل زباله شهرداری دنبال چیز به درد بخوری می گشت....!
    حاج رستم رفت سمت صندوق عقب ماشین ،چند تا ظرف حلوا برداشت که بده دختر بچه و مادرش....
    - خواهر ،خواهر ،بیا این حلوا بگیر ،نذر افطار اینم سهم شما!

    زن بدون برگشتن به عقب دخترک رو زمین گذاشت و برگشت تا ظرف های حلوا رو بگیرد که حاج رستم سر جا خشک شد...!
    خواهرش عصمت بود...!
    (عصمت خواهر حاج رستم ۵ سال بود شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود)

    ظرف های حلوا از دست حاجی افتاد و عصمت دخترک رو بغل کرد و سریع از اونجا دور شد!

    حاج رستم موند و ی کوله بار غم!
    *ده سال پیش وقتی پدر حاج رستم فوت شد،حاجی با وکالتی که از دو تا خواهرش و مادرش گرفته بود تمام اموال پدرش رو به نام خودش کرد،مادرش رو گذاشت خانه سالمندان ،که بعد از ۴ سال فوت شد،عصمت و اعظم دو تا خواهرش هم از اون روز باهاش قطع رابطه کردن.....*

    عصمت و دخترک که رفتند،حاج‌ رستم موند و حلواها و یک‌ عمر عذاب !!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 09:18 ق.ظ نظرات ()
    افْهَم... اِفْهَم...


    روزی شخصی از قبرستان عبور می‌کرد، دید یک نفر مرده و مردم جمع‌اند و آخوند مشغول تلقین هست و می‌گوید :

    اِفهَم... اِفهَم... (بفهم، بفهم!)

    رهگذر را خنده آمد.
     گفتند :
    از چه روی می‌خندی، که وقت گریه هست؟

     گفت : آن‌که درون قبر است همسایه‌ی ما بود 70 سال، به زنده بودنش هرچه تلاش کردم نفهمید، اکنون شما می‌خواهید به مرده‌ی او بفهمانید!؟

    آخوند گفت: این ما بودیم که نمی خواستیم و نگذاشتیم بفهمد!حالا که مُرده،خیالمان راحت شده که دیگر نمی تواند بفهمد،لذا می گوییم:اِفهَم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 16 اردیبهشت 1399 04:15 ق.ظ نظرات ()
    #سیاهنمایی/ 48

    ما همه جا اوّلیم!

    پخمه گفت: آیا محوری ترین شعار انقلاب اسلامی در سال 57 «استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی» نبود؟

    گفتم: البته همین بود!

    گفت: آیا بیشترین و مهم ترین دغدغۀ مردم در تغییر رژیم از سلطنتی به جمهوری ،گسترش آزادی ها نبود؟

    گفتم: بله،درست است!

    گفت:آیا در سخنان حضرت امام (ره) بیشترین بسامد،واژۀ «آزادی» نبود؟

    گفتم: خب،همۀ این ها درست است. حالا حرف حساب تو چیست؟

    گفت: آیا زیبندۀ ما هست که پس از چهار دهه جایگاه ما در تازه‌ترین رتبه‌بندی آزادی رسانه‌ها در ۱۸۰ کشور جهان، در انتهای جدول و در رتبه ۱۷۳ باشد؟! 

    وقتی ما سیمای کشورمان را در صداوسیمای میلی می بینیم،همه جا گل و بلبل است و همیشه و در همه جا رتبۀ اول هستیم. ولی وقتی در سطح جهانی خودمان را می سنجیم،غرور ما لگدکوب می شود! ما به عنوان یک ایرانی به این شعارها افتخار می کرده ایم. چرا رفتار ما،شعار ما را تایید نمی کند؟

    می گویند آقای چاخان زاده همیشه و همه جا رجز می خواند و شعارش این شده بود که من همه جا اولم! کنکور بدهم اول می شوم.در انتخابات نامزد بشوم،بیشترین رای را می آورم. در هر مسابقۀ ورزشی نفر اول می شوم! 

    روزی قرار بود چاخان زاده از یک سفر طولانی برگردد. دوستانش  می خواستند به استقبالش بروند. به دوستان خبر داد فلان ساعت با اتوبوس فلان شرکت می رسم ترمینال . صندلی من، اولین صندلی اتوبوس است. این خبر را بین همۀ دوستان چند بار جار زد . 

    روز موعود همۀ دوستان دسته جمعی رفتند ترمینال. وقتی اتوبوس او رسید و توقف کرد،از درِ جلوی اتوبوس وارد شدند،ولی هر چه جستجو کردند خبری از چاخان زاده نبود! خلاصه صندلی ها را یک به یک نگاه کردند،تا به عقب اتوبوس رسیدند. ناگهان چاخان زاده را در آخرین صندلی اتوبوس یافتند!

    دوستان با توجه به رجزخوانی های چاخان زاده ناگهان از شدت خنده منفجر شدند و به او گفتند:

    این رتبۀ اول توست و این صندلی اول اتوبوس است؟

    چاخان زاده بدون این که ذره ای از جابخورد و کوتاه بیاید،جواب داد: 

    خب! این هم صندلی اول است .منتها از دَرِ عقب!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: سه شنبه 16 اردیبهشت 1399 04:16 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 04:29 ب.ظ نظرات ()

    آخرین حرف های استیو جابز


    آخرین حرف های استیو جابز بنیانگذار  شرکت اپل و میلیادر موفقی که در ۵۶ سالگی چشم از دنیا فروبست ...

     "من به اوج موفقیت در دنیای پول و تجارت رسیدم ....
    از نگاه دیگران ،  زندگی من یک الگوی تمام عیار موفقیت بود . ..

    اما خارج از کارم  ، شادکامی های کمی در زندگی داشته ام ....

    ثروت فقط یکی از موهبت های زندگی بود که من دیوانه وار به آن عادت کرده بودم  ...

    اکنون که بر بستر بیماری ، زندگی ام را دوباره مرور می کنم  ، می بینم تمام شهرت و ثروتی که برایم افتخار آفریدند در مقابل مرگ ، چیزهای بی ارزشی بودند و هستند.

    شما می توانید کسی رو استخدام کنید که براتون رانندگی کند  ... کسی رو استخدام کنید که براتون کار کند  ... اما هرگز نمی توانید کسی رو استخدام کنید که به جای شما بیمار شود  !!!

    چیزهای گمشده ممکنه پیدا شوند ... اما یک چیزی هست که اگر گم شد ، هرگز پیدا نخواهد شد  ... زندگی  !!!  

    وقتی کسی به اتاق عمل می رود ، تازه می فهمد ، کتابی هست که هنوز همه آن را نخوانده  ...  کتاب زندگی  !!!

    در هر لحظه از زندگی که باشیم  ، روزی می‌رسد که پرده نمایش فرو خواهد افتاد  ... تا دیر نشده به خانواده تون عشق بورزید ، به فرزندان  ، به همسر و به همه ی آن هایی  که دوستشان دارید ..

     با خودتان مهربان  باشید و به دیگران احترام بگذارید  ....

    وقتی پیر می شویم تازه می فهمیم که یک ساعت ۳۰۰ دلاری و یک ساعت ۳۰ دلاری هر دو فقط زمان را نشان می دهند  ...
    وقتی یک کیف  ۳۰ دلاری  یا  ۳۰۰ دلاری داریم  ، پول داخل آن ها فرق نمی کند  ...

    وقتی یک اتومبیل  ۱۵۰۰۰۰ دلاری یا ۳۰۰۰۰ دلاری سوار می شویم  ، مقصد و جاده یکی هستند  ...

    زندگی در یک خانه ۳۰۰ و یا  ۳۰۰۰ فیت مربعی  باهم فرقی ندارد  ، وقتی  در آن  احساس تنهایی می کنید ...

    روزی خواهید فهمید که شادی واقعی از مادیات به دست نمی آید.  اگر قرار است هواپیما سقوط کند ، فرق نمی کند کجای آن نشسته باشی  ، فرست کلاس  یا معمولی  ...

       بنابراین امیدوارم  ،  وقتی با همسر ،رفیق قدیمی ، برادر ، خواهر ، با کسانی که چت می کنی  ... با اونایی که می خندی یا حرف می زنی  ، با آن هایی که آواز می خوانی  ... با کسانی که در باره شمال ، جنوب  ، شرق ، غرب ، بهشت و جهنم و یا هر چیز دیگری گپ می زنی ، متوجه شده  باشی که لذت واقعی در همین چیز هاست ...

    *پنج اصل مهم  زندگی

    ۱ - به فرزندان مان یاد ندهیم فقط پولدار شوند  ... یادشون بدیم چه گونه خوشحال و راضی باشند  ... در این صورت وقتی بزرگ شدند ارزش واقعی چیزها رو خواهند فهمید ، نه قیمت آن ها را  ...

    ۲ -  با ارزش ترین توصیه اهالی لندن اینه که غذا تون رو به عنوان دارو بخورید  ، در غیر این صورت باید دوا هاتون رو به جای غذا بخورید  ...‌

    ۳ - کسی که شما رو دوست داره هرگز ترک تون نخواهد کرد ... اگر صد دلیل برای رفتن داشته باشه  ، یک دلیل برای ماندن پیدا خواهد کرد  ...

    ۴ - یک تفاوت بزرگ بین انسان و انسان بودن وجود دارد ...‌ متاسفانه فقط عده کمی آن را می فهمند  ..‌.

    ۵ - هنگام تولد همه شما رو دوست دارند  ، هنگام مرگ هم همین طور  ...
    هنر عزیز ماندن دربین این دو مقطع ،  کار شماست  ...

    پی نوشت  ها :
    اگر می خواهید سریع قدم بزنید تنها بروید  ...
    اگر می خواهید مسافت طولانی بروید با دیگران  ....

    شش پزشک برتر عالم هستی ...

    ۱ - آفتاب
     ۲ - استراحت   
     ۳ -  ورزش
    ۴ - رژیم غذایی
     ۵ - اعتماد به نفس   
    ۶ - دوستان خوب  ...

    این نکته ها رو در همه ی صحنه های زندگی رعایت کنیم و از یک زندگی خوب لذت ببریم  .....

    آخرین ویرایش: دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 04:30 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 08:19 ق.ظ نظرات ()

     لزوم نقدپذیری انسان

    می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
    حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
    حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

    *******************
    این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
    نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
    اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
    ،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
    در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.

    می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
    حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
    حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

    *******************
    این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
    نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
    اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
    ،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
    در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.

    آخرین ویرایش: دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 08:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 04:16 ب.ظ نظرات ()


    چند لطیفۀ خنده دار

    شوهر کم حرف

    شوهرم  خیلی كم حرفه
    خواستم یه كم باهام حرف بزنه
    گفتم :قصه حضرت یوسفو برام تعریف كن
    گفت :گمشد ،پیداش كردن!
    گفتم: الهی گم بشی پیدات نكنن به حق دل خون زلیخا که حرف نمی زنی.

    --------------------------------------

    شوهر خوش ذوق

    خانومه از شوهرش می پرسه: تو زن خوشگل دوست داری یا زن عاقل؟!.
    شوهرش میگه:هیچ کدوم عزیزم .من فقط تو رو دوس دارم!!!

    ---------------------------------------

    فضول

    به فضولی گفتند: اگر نصف دنیا رو بهت بدیم دست از فضولی بر می داری؟

    گفت: به شرطی که بدونم نصف دیگه اش به کی می دین؟

    --------------------------------


    یه تست برای این که بفهمید ناقل هستید یا نه

    روی زمین دراز بکشید

    سعی کنید به سمت چپ یا راست قل بخورید

    اگر قل نخوردید 

    شما ناقلید



    سلام دوستان به پایگاه سلامت برای غربالگری وارد شوید.

    کدملی خانم‌تون را وارد کنید.

    تمامی گزینه‌ها رو مثبت بزنید.

    از طرف اداره بهداشت 14 روز خانم‌تون را  می برن قرنطینه و می‌تونین در این مدت نفس راحتی بکشین ...

    ولی مواظب باشین خانوم‌تون پیشدستی نکنه ....

    چون من الان دارم از قرنطینه بهتون پیام میده


    جوک جدید


    ‏من یه بار به دوستم گفتم حوصلم سر رفته

    گفت زیرشو كم كن و واقعاً حالم بهتر شد ،

    .

    .

    آخه اولین بار بود با پایه صندلی می زدم تو دهن یكی


    مطالب طنز و خنده دار


    مردی خواست زن دوم دزدکی بگیرد 

    میره صحبت هایش رو می کنه میگه روز جمعه میام برا عقد

    زن اولی می فهمه مرد شب جمعه شامش رو می خوره و می گیره می خوابه

    صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه

    بهترین عطرش رو میزنه

    می خواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا؟

    میگه من می خوام برم نماز جمعه دیر میام

    زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است، من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی، اگه دوباره تکرار کنی، قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته


    ‏خونه موندن خیلی هم کلافه کننده نیست

    فقط موندم چرا در دو پاکت برنج یک کیلویی با یک مارک 

    تو یکیش۷۷۵۹ دونه برنج هست 

    تو اونیکی ۷۷۸۹ دونه برنج هست

    مطالب طنز و خنده دار

    ‏عمم زنگ زد به مادرم گفت امشب خونه این بیایم؟

    مادرم گفت یه لحظه گوشی

    با ایما اشاره بهم رسوند چند تا سرفه بزنم که عمم اینا بترسن نیان

    انقد طبیعی عمل کردم که مادرم اینا رفتن خونه عمم من الان چند ساعته تنها تو خونم


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 09:01 ق.ظ نظرات ()

      همشون زدن!

    فقیری هر روز  نامه ای به خدا می نویسه و تقاضای ١٠ میلیون تومان می كنه و نامه را بوسیله بادكنك می بنده و به هوا می فرسته .
    ولی نامه های او همیشه توی كلانتری پلیس که دیوار به دیوار خونه فقیر بوده میفته.

    تمام افراد كلانتر ی دلشون واسش می سوزه و شروع به جمع آوری مبلغی میكنن و ٥ میلیون تومان جمع میکنن و همگی دم در منزل فقیر جهت تحویل مبلغ حاضر میشن
     و بهش میگن كه این مبلغ از طرف خدا واست رسیده .

    روز بعد این فقیر نامه دیگری با بادکنک می پرونه و باز میفته توی كلانتری، توش نوشته :
     ای خدا دستت درد نكنه ،

    فقط دفعه دیگه دست نیروی انتظامی نفرست. همشون دزدن! چون نصف پول رو كش رفتن!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 04:32 ق.ظ نظرات ()

     #سیاهنمایی/47

    می رویم فینال!

    پخمه گفت: به نظر من ملّت ایران را به خاطر صبر و مقاومت باید تحسین و تقدیر کنیم و پایداری آنان را بستاییم.

    گفتم: چرا؟

    گفت: مردم مقاوم ما پس از عبور پیروزمندانه از مراحل آلودگی هوا، سقوط هواپیما ،تلفات ناشی از تصادفات جاده ای، ریزگردها ،حملۀ ملخ ها، خشکسالی ، گرانی ، تورّم، بحران پوشک و موشک،زلزله ، سیل ،شهاب سنگ و پراید ....حالا رسیدیم به مرحله کرونا!عزیزانی که تا حالا هنوز زنده مانده اند می رویم به مرحله آتشفشان ها.
    همان مرحله ای که دایناسورها نتوانستند زنده بمانند و نسلشان منقرض شد!

    اگر این مراحل را به سلامتی رد کنیم ، آنان که زنده ماندیم ،می رویم فینال!

    گفتم: تند نرو! هنوز از مرحلۀ کرونا عبور نکرده ایم!چه توصیه و سفارشی برای عبور راحت از این مرحله داری؟

    گفت: به مردم عزیزمان توصیه می کنم مواظب خودتان و بچه‌ها باشید، اینجا کسی برای شما ۱۰روزه بیمارستان نمی سازد ، فوق فوقش ۲۵هزار قبر و ۵۰ هزار کفن آماده می کنند!! 

    می گویند مردی نوکری داشت بی هنر و ناکارآمد. هر کاری به او محوّل می کرد یا انجام نمی داد و یا با تانّی و تاخیر و نیمه کاره انجام می داد.
    روزی اربابش به او گفت: 

    مردم نوکر دارند' من هم نوکر دارم! از این به بعد هر بار کاری به تو رجوع کردم، باید به طور کامل انجام دهی یعنی ضمن انجام کار اصلی ،کارهای جنبی آن کار را هم، همزمان باید انجام دهی ،و گر نه تو را اخراج می کنم.
    روزی ارباب مریض شد و دربستر بیماری افتاد.
    به نوکرش گفت : برو و برای من حکیمی بیاور.
    نوکر رفت و برخلاف همیشه زود برگشت اما به دنبالش علاوه بر طبیب، چهار نفر دیگر هم آورده بود!
    ارباب گفت: این ها که هستند؟من فقط از تو آوردن طبیب را خواستم.آن چهار نفر کیستند؟ 

    نوکر گفت: ارباب! شما به من نصیحت کردید که برای انجام یک فرمان باید چند کار مکمّل آن کار اصلی را هم انجام دهم. من هم طبیب را آوردم. بعد فکر کردم طبیب نسخه می نویسد.نفر دوم داروساز است . بعد باید به شما آمپول بزنند. نفر سوم آمپول زن است. بعد شما به سلامتی می میرید. نفرچهارم مرده شور است. بعد باید شما را دفن کنند. نفر پنجم گورکن است.من همۀ کارهای جنبی را هم انجام دادم تا دچار دوباره کاری نشویم!
    مسئولان ماهم شخصیت های آینده نگری هستند و می ترسند مردم درمان نشده و خدای نکرده فوت شوند. لذا مشکل کفن و دفن و...را هم حل کرده اند!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 04:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زمانى كه معلم عزت و احترام داشت!

    خاطره «محمد قاضی» مترجم نامدار و یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش

    سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود .به عنوان معلم استخدام شده بودم.
    محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج بود و حقوق خوبی می‌گرفتم.
    بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
    در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار می‌کردم. بعضی‌ها پولی می‌دادند.

    یک‌روز که به دبستان رسیدم، مدیر سراسیمه و وحشت‌زده من را به جای خلوتی برد
    و یک نامه به من داد که رویش دو تا مهر محرمانه خورده بود.
    من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامه‌ی محرمانه‌ای است. من که کاری نکرده‌ام.
    مدیر گفت :نامه را باز کن ببینم.
    نامه را باز کردم متن نامه:
    «جناب آقای ... آموزگار دبستان روستای ....شهر سنندج
    بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده و از اهالی پول دریافت می‌کنید.
    اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید.
    جناب عالی با انجام مشاغلی [ مسافرکشی‌ ] که برخلاف شأن معلم و قشر فرهنگی اجتماع است، شأن و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشه‌دار می‌نمایید.
    اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید، استعفای خود را بنویسید.
    امضا: مدیرکل استان... »

    نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوار می‌کنم پولی نگیرم و مسئله نامه محرمانه هم حل شد.

    زمانى كه معلم عزت و احترام داشت...

    بیایید تاریخ ایران را بخوانیم

    آخرین ویرایش: شنبه 13 اردیبهشت 1399 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات