!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیشب
یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که
زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب
میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! صبح
که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای
قاشق و بشقابا درنیاد صبحونۀ
امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید
+
دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر
گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم
برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به
گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island +
ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا
همیشه با من قهر باشه! + جناب
ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون
رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو
رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده! منم
گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر
بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق
و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)
که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره
و هزارتا تجربه دیگه!
(همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که
نایلون روی صندلی نسوزه!)
اما خیلی
خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این
روز همیشه یادم میمونه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |