!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
وقتی که الان سرکاری و تا نیم
ساعت دیگه میری خونه و هنوز یه هفته نشده صدای بعضیا دراومده که چرا زهرا بعد از
ظهر ها میاد و نمیدونم چجوری بهشون حالی کنم که بابا به پیر به پیغمبر منم همون
مدت زمانی که شما کار میکنین رو کار میکنم، فقط نیم ساعت کمتر که اونم همون زمانیه
که شما میرین صبحونه میل میکنین و واسه منی که بعد از ظهر ها میام این امکان نیست
و تازه برخلاف میل باطنیم اضافه هم میمونم!! و اینکه کلی دلت از یه سری مسائل
گرفته و از همه بدتر دیشب از اونی که دوسش داری و اصلا ازش توقع نداشتی شنیدی که
بهت گفت " به جهنم" و با اینکه میدونی شوخی کرده اما جا خوردی از این
حرفش!! از طرفی هم هر روز از ساعت هفت
عین دیوونه ها توی این هوا بخاری رو روشن میکنی و میری میشینی جلوی اون درس میخونی
و تازه بازم احساس سرما میکنی (فشارت افتاده) و مامانتم همش دعوات میکنه و هی میره
میاد میگه تو خفه نشدی؟ چجوری نفس میکشی توی این گرما و تو هم بیخیال به حرف بقیۀ
اعضا احساس خودتو باور داری و همچنان میگی سردمه و سرتو میندازی پایینو درستو
میخونی!! این شده زندگیه من!! + الناز بخاطر این عکس پروفایلم توی تلگرام بهم میگه سبزه پشمالوی لپ لپو! خداییش یکمم شبیهمه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
قالب ساز آنلاین |