!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...




بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...

عنوان رو حال كردین؟!

جونم براتون بگه كه تقریبا دو ماه پیش بود كه از طرف اون آموزشگاهی كه اونجا تدریس میكردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!
كلی اطلاعات جمع كردم كه چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم كه چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شكیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو كتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شك كنم به نمازی كه خوندم، دندم نرم شروع میكنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم كه وسط نماز شك كردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شك" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!
خلاصه یكی از همكارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا كه قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت كه سخت نیست و نترس و از این صوبتا!
رفتم و سر صبح اولین نفری بودم كه اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دكترا كه میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلان
همچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!
یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده كرده بودم كه هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط انداز
خلاصه از اونجایی كه خوده لوك خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم كه شهیده!! فك كنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتا
آخر آخرا كه از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!
قیافه ی من در اون لحظه
نمیخواستم كم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!
قیافه ی خانومه
منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم كه نزدیكه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیك ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!
قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلكی چقد از فضایل معنوی دوره!!
خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت كلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید كفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم!

 با این مقدمه ی یه كوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!

از اونجایی كه فقط صبح ها میرم سركارو عصرا بیكارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه كنكورم هم برنامه ریزی كردم از بهمن شروع كنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...

برا همین قضایایی كه گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی كه اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میكشه و به طبع با ماشین خیلی كم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه!

راستش فك میكردم الان یه جاییه كه نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بكمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تكبیر بگی! بعدش كه رفتم دیدیم حتی خانوم هایی كه در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت كردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!!

+ بسیج همچین كه میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)

+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی




طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 7 مهر 1394 ] [ 09:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟! 0



      قالب ساز آنلاین