!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیروز
از صبح ساعت 10 رفته بودم سرکار و عصر ساعت 6 برگشتم!! یعنی در واقع برنگشتم،
جنازمو برگردوندم! اومدم
خونه، نه میتونم درس بخونم نه ازخستگی میتونم بخوابم، هوام چنان طوفانی و بارانی و
قاطی پاتی شد یه لحظه، که اگه 5 دقیقه دیرتر میرسیدم خونه، قشنگ تو خیابون
میتونستم اساسی دوش بگیرم! حالا
اینا چیزی نیست که! صبح که برا سحری بیدار شدم نمیدونم که به کیا تک زدم و به کیا
نزدم، جماعتم که از حال داغونه من خبر ندارن که، فک میکنن این کارا عمدی بوده، خواهرم: دوستم ر.ر: و م. پ. ن (این دیگه نابودم کرد): چقد هم به خودم و هرکی که کار میکنه و نمیکنه و کنکور میده و
نمیده و همه و همه بد وبیراه دادم بماند!! از اون طرف هم مامان بهم کلی لطف کرده
بود و منو از خرید نون معاف کرد، در عوض خواست که سر راهم براش ماست بخرم!
حالا من
خسته و کوفته در به در دنبال ماست ترش میگردم! رفتم توی یه مغازه طرف هم دیده
فارسی حرف میزنم حس کنجکاویش گل کرده و میپرسه اهل کجایی و منم حوصله نداشتم توضیح
بدم مستقیم گفتم بچۀ کرمانشاهم! طرفم نگو اونجا خدمت کرده بوده حالا (خر بیار و
باقالی بار کن!
) هی تعریف و تمجید و تعارف تیکه پاره کردن و از این صوبتا!
منم
به روشون نیاوردم ولی خدایی واسه پیام هاشون کلی خندیدم!
اینا یه نمونه شه:
قالب ساز آنلاین |