!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
بله
امروز سالروز تولد یکی از بهترین دخترای دنیاس! اولین
پیام تبریک حضوری: دامادمون اولین
تبریک با تماس تلفن: داداش میلادم از پادگان اولین
اس ام اس: طبق معمول الناز اولین
پیام تبریک تلگرامی: همکلاس دانشگاهیم، دانشجوی ارشد زبان، که همیشه فک میکنه من
تولدم 25 تیره مارال. ح اولین
پیام اینستایی: یکی از فالورهای جنس ذکور که نمیشناسم! هنوز
فیسبوک و جاهای دیگه رو چک نکردم! چک کنم در اسرع وقت به سمع و نظرتون میرسونم! مامان
و بابام به هیچ وجه زیر بار نمیرن که بهم تبریک بگن، میگن ساعت 5 به دنیا اومدی اون موقع تبریک
میگیم! این
تبریکایی که از بانک ها میاد اصلا خوشحالم نمیکنه، پول بفرستن به جاش اگه راست
میگن!! و
همچنان این تبریکات تا آخرین دقایق امروز ادامه خواهد داشت و ممکنه فردا هم
تمدید بشه!! اما اتفاقات دیروز (پس از کنکور) دیروز
حالا از کنکور برگشتم اومدم یه سر به گوشی بزنم ببینم چه خبره دیدم
یــــــــــــــــــــــا ابالفضـــــــــــــــــــــــــل! خلاصه
جونم براتون بگه که دیشب واسه اینکه بهم روحیه بدن و تسلی خاطره سوالات بازمانده و
جواب ندادۀ من در کنکور باشه، برداشتن طی یه عملیات خودجوش منو بردن پارک منظریه!!
منم تو راه کلی غر زدم که بابا اینجا خیلی شلوغه، آدم راحت نیست همش توسط خونواده
هایی که کمتر از یک متر باهاشون فاصله داریم زیر نظریم و از این صوبتا! همینجوری
هی داشتم غر میزدم دیدم یه خانومی اومد بــــله
دیگه توی پارکم آسایش نداریم که از دست این خواستگارا! آقا
بعد از اون من میخواستم هر غلطی بکنم آبجی هی می گفت نکن، تو تحت نظری، از
سه چهار ماه پیشم واسه امروز مرخصی گرفته بودم، صاحب کارمون میگفت آخه تو کنکورت
جمعه س چرا شنبه رو نمیای؟! میگفتم بابا من روز تولدم دوست ندارم کار کنم، الان
مامان میگه خوبه مرخصی گرفتی بیا خونه رو بریزیم تمییز کنیم!! + همچنان تولدم مبارک +
دیدین ترکیه بخاطرِ به دنیا اومدنِ من چیکار کرد؟! والا من راضی به این همه شورش
نبودم، +
امروز هم زمان با من دو نفرم سعادت اینو داشتن که به دنیا بیان، بهشون تبریک میگم،
جناب آقای اکبر آقایی (یک سال از من کوچیکتر) و آقای فرهاد عظیمی (سه ساعت
کوچیکتر!)تولدم مبارک!
تعریف از خود نباشه اما شواهد و
قراین اینو نشون میده، البته نظر شمام محترمه!! از دیشب تا حالا کلیییییییی پیام
تبریک دریافت کردم و آمارشون از این قراره:
امشبم که آبجیمینا واسه شام به مناسب تولد این گل سرسبد فامیل دعوتمون
کردن بیرون!
چه خبره!! همه منتظر
گند زدنه من تو کنکور بودن!! حالا یکی یکی و با حوصلۀ تمام نشستم به همه شون توضیح
دادم چی شده و همه شون احتمالا به نشانۀ تاسف سری برام تکون دادن! بابا دنیا که به
آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد،
از قدیم گفتن ز گهواره تا گور کنکور بجوی، ماهی رو
هر وقت از آب بگیری میتونی بخوریش، از همه مهمتر مشک آن است که خود ببوید (چه ربطی
داشت!!)...
به مامانم گفت حاج خانوم میشه یه لحظه
وقتتونو بگیرم!! منم گفتم بفرما، الان یا یه چیزی ازمون میخواد یا میگه اگه میشه
یکم آروم تر حرف بزنین و بخندین!!
یهو دیدم مامان داره شماره میده!!!!!
دوتا خونواده در حال رقابت
برای به دست آوردن من بودن، دو تا خونواده منو برا پسرشون پسند کرده بودن (خدا شانس
بده مردم یکیشم ندارن!
)، باورتون میشه؟!
من که خودم باورم نمیشه!! خانومه شماره رو
گرفت گفت میده به هردوشون، ایشاا... قسمت هرکدومشون باشه (یعنی باشم
)!! منم جلوی
عروسمون همچین یه پُزی اومدم که ببین چه خواهر شوهری داری و قدر نمیدونی!! لحظۀ
وصف ناپذیری بود!
حتی میگفت
کم غذا بخور نفهمن شکمویی وگرنه پشیمون میشنااا!!
من نمیدونم این خواهره من دارم
یا دشمن؟! والا دشمن با دشمنش اینکارو نمیکنه!! باور کنین اینا از دست من خسته شدن
میخوان از دستم خلاص بشن، منم چونکه از این نیت شومشون خبر دارم هی جواب رد میدم
به همه!
خو مادره من، من اگه
میخواستم کار کنم میرفتم سرکار دیگه، کارمم از این کار خیلی راحت تر بود که!
همکارمم هم اومده تلگرام میگه واااااای زهرا چرا امروز نیومدی، میگم عکس پروفایلمو
نگاه کنی میفهمی، میگه وااااای چه قشنگه سیوش کردم!!
میگم خاک تو سرت تولدمه!!
میگه عــــه مبارکه!! یعنی خدا توی شفا دادن به نظرم این دوستمو باید تو اولویت
بذاره وگرنه منو دق میده!!
درسته من ایرانی ام اما متعلق به همه م!! من از همینجا مردم ترکیه رو به
آرامش دعوت میکنم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |