!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

دیروز که بنده پولدار شده بودم قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی گنجیدم! شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل (ارزائیل؟) شدم! اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر (لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا بودم، دستمم تاول زده بود حتی!

بعدشم یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان دقیقا خوش بحاله چیه من؟!

حالا این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! حتی دیگه به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم بذار!

امروزم یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5 ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و اون ور میخوره آخم نمیگه!

به مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!!

من نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟!

Untitled.png

اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم!Photographer




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 4 مرداد 1395 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین