!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیروز
بالاخره رفتیم که اون النگو خوشگله رو بخریم... اما همین که رسیدیم، مغازه دار گفت
ای بابا اون مدل النگو رو کلا ذوب کردیم رفت!! حسابی حالم گرفته شد،
اما
اتفاقی که امروز افتاد خیلی خوشحالم کرد...
پسر
خالمم گفته بود برم بهش زبان یاد بدم! خیلی وقت بود کار مفیدی انجام نداده بودم،
از سرکار مستقیم رفتم خونۀ خالم، به قول "دکتر گرین اپل"
رفتیم یکم
گشتیم، این بین خیلی از النگوها چشممو میگرفت اما ماشاا... باشه قیمت هاشون یک
میلیون به بالا!!
مگه من سر گنج نشستم؟! مگه من چقد حقوق میگیرم؟! خلاصه چشمم اینو
گرفت که قیمتشم مناسب بود... بعدشم رفتیم اون النگومو که شکسته بود دادیم تعمیر به
امید اینکه شاید دلم با دیدنشون شاد شه اما نمیشه نمیدونم چرا....
لوبیام سرشو از خاک آورده بود بیرون و
زل زده بود تو چشمام!! شاید باورتون نشه اما از خوشحالی بوسیدمش!!
من واقعا عاشق
گل و گیاهم!! اصلا امروز تو هوا سیر میکردم... رو ابرا بودم از خوشحالی!
اینجور مواقع
به آدم حس مفید بودن دست میده!! یکی از مقاله ها رو هم ترجمه کردم و فرستادم برا
صاحبش! فعلا که ایرادی ازش نگرفته، اما خیلی استرس دارم!!
به خودم امیدوار شدم...
یعنی منم میتونم آدم مفیدی باشم؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |