!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم!

یكشنبه كه میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی كه هماهنگ كرده بودم یكیش الناز بود و یكی مهدیه و یكی هم مصطفی! با خودم میگفتم دیگه به كسی خبر نمیدم كه ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح كه پامون رسید دانشگاه به طور كاملا اتفاقی یكی یكی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینكی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد كه كسایی رو میدیدم كه فك میكردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن!

خلاصه اون روز اینقد خسته بودم كه فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی كنم...

فردای اون روز كه میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینكه از سر كار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم كه مامان گفت كه برنامه ریزی كرده بریم خونه ی دختر عموم كه تازه اسباب كشی كردن توی خونه ی جدیدشون!!

فردای اون روز یعنی سه شنبه كه دیروز میشه هم دوستم فائزه (كه تاكید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) كه الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار كرد كه بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی!

از طرفی هم محل كارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیكه تیكه داریم وسایل ها رو جا به جا میكنیم و كلا بین دو مغازه آواره ایم كه نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی كه الان سر كار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میكنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا

چندین بارم اعتراض كردم كه من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما كو گوش شنوا؟! الان به طور كاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق كردیم تا بیان محل اصلی رو آماده كنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل كار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عكسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!!

تازه اینجا بخاری یا یه گرم كن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!!

الانم كه دارم اینو تایپ میكنم نوك انگشتام یخ كرده و نوك دماغم قندیل بسته!! تا كی قراره این شرایط رو تحمل كنیم خدا میدونه!! خدا كنه هر چی زودتر این اسباب كشی تموم شه و بدونیم داریم چیكار میكنیم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 22 مهر 1394 ] [ 09:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین