!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

تصمیم گرفتم دیگه صبح ها گوشیمو تنظیم نکنم زنگ بزنه، چرا؟! خبر ندارین؟! این دومین باره که خدا خودش دست به کار میشه و از خواب بیدارمون میکنه! چجوری؟! هیچی دیگه یه زلزله میفرسته زهره تَرَکمون میکنه بعد میگه پاشین دیگه صبح شده!

صبح جاتون خالی ساعت تقریبا 7 بود یه زلزلۀ 4 ریشتری اومد که تا چهار ساعت بعدش ویبره میزدیم! همسایه ها بدو بدو میرفتن بیرون منو مامانم داشتیم به اونا نگاه میکردیم و میخندیدیم (خداییش کار بیهوده ایه!) البته من خودم توی اون لحظه خواب بودم، اما اونایی که بیدار بودن میگن قبلش یه صدای وحشتناکی مثه انفجار بمب اومده بعد زمین تکون خورده!


IMG_20161114_205516.jpg

همین دیگه!

اتفاقی که امروز افتاده بود و رو بورس بود همین بود! حالا جالبه، یکی از دوستام که توی یکی از شهرای اطراف تبریز هستن و البته توی تبریز هم خونه دارن، ظهر بهم زنگ زد اونم بعد از مدتها! منم داشتم میومدم خونه و توی راه صدای گوشیمو نشنیدم (همیشه با این نشنیدن ها مشکل داشتم و چندباری هم با دوستام سر این قضیه که فکر کردن عمدی به گوشی جواب نمیدم دعواها کردم!) رسیدم خونه، دیدم میس کال دارم، یادم رفت بهش زنگ بزنم و اعلام کنم که حالم خوبه! غروب دوباره زنگ زده، از قضیۀ زمین لرزه خبر نداشت هیچ، تازه وقتی فهمید اولین چیزی که پرسید این بود که خونه ای خراب نشده؟! پرسیدم چطور؟ میگه آخه نگرانِ خونمون توی تبریزم!! رفیقای ما هم این مدلی ان دیگه!!

یادم میاد م. پ. ن زمانی که توی تبریز بود، زمین یه کوچولو تکون میخورد فوری پیام میداد که زهرا نترسیدی؟! (نگران بود) اما اینبار که تهران بود هیشکی حالمو نپرسید و یه لحظه احساس تنهایی کردم... که همون لحظه دوباره این احساس به کل از بین رفت!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 24 آبان 1395 ] [ 09:09 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین