!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
قرار
بود بعد از ظهرا که میرم سرکار یکی از همکارامون به نام م. ق با من بیاد که من
تنها نباشم! اما هرچی من و اون به صاحب کارمون گفتیم گوشش بدهکار نبود! تا اینکه
من گفتم چه بخواین چه نخواین خواهرمو میارم! پریشب
من تنها بودم داشتم با م. پ. ن چت میکردم یهویی سرم گیج رفت!
راستی
داشت یادم میرفت بگم!! میلاد اومده مرخصی! برای خواهرم هیچ بهونه ای نداره، خونۀ
آبجی اینا تا محل کارِ من پیاده بریم 2 دقیقه راهه(خیلی دوره!
)! خواهرمم که اونقد اونجا رفت و
آمد داشته که همۀ همکارای من نه تنها میشناسنش، بلکه بیشتر از من دوسش دارن!
خلاصه
من وخواهرم یکشنبه رفتیم و با هم همکار شدیم،
و امروز دومین روز همکاریمون بود
(امیدوارم این همکاری همینجوری ادامه داشته باشه!
)
یه اشتباهی کردم و
بهش گفتم که سرم گیج میره و اگه یهویی جواب ندادم یعنی بیهوش شدم و فوری زنگ بزنه
به مامانم اینا!
الان این نهایته نگرانیشه!
یعنی دو روزه که اومده، اینم وقتی میاد
دیگه نمیذاره من درس بخونم! خودشم وقتی میاد میگه خواهر جون دیگه درس مرس تعطیله!
یعنی من بدبخت شدم رفت تا یه هفته!
به نظرتون چجوری میتونم از دستش راحت شم؟!
خدایا خودت به من راه نجاتی نشون بده!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |