!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره
سردتر هم بشه! من كلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شكایت نكردم، به قول خودم
این ها همون سرماییه كه وسط داغی تابستون آرزوشو میكردم، پس نباید ناشكری كنم و
قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من
سركارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و
اون خونه نیس! خودمم كه اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم كه در
بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!! امروز صبحم كه هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یكم آماده شدنم
طول كشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیكه ی "ظهر بخیر"
رو میشنوم، +پسر همسایه مون تك فرزندِ مایه داری كه 10-15 سالی میشه
همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری كه اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از
من 5 سال بزرگتره!
سالمه و هیچ مشكلی
نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی
یكمی هم تنگ بود اما خب بعدها كه حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم
الان واسم گشاده،
درسته كه توی خیابون زیر چادر این مشكل هم حل شده ،اما سركار... بین همكارا... بین
دخترا...
كه همین كه پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره
میره! گفتم داداش علی كجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد
نكنه منو رسوند، منم واسه تشكر یكی از اون شكلاتامو كه خیلی دوس دارم بهش دادم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
قالب ساز آنلاین |