!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته!

اما قبل از تعریف این اتفاق میخوام یه تصویر كلی از محل كارمون بدم! از در كه میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی و عریضی هست كه میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، كلا كار اونا با من زمین تا آسمون فرق میكنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست كه بیاین پایین به یه مكان بزرگی میرسین مربعی شكل، كه میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میكنه!

صاحب كارمون داشت میرفت بیرون از در كه میخواست بره به سحر سفارش میكنه كه مراقبمون باشه كه یه تار از موهای سرمون كم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! سحر هم چون دید صاحب كارمون هوای ما رو داره یه لقب زشتی به ما داد كه از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان سحر باشه اما در شان من نیست!

ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و با زره و شمشیر و تیر و كمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش برسونیم! كه رسونیدیم!!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۳_۱۱۱۱۵۶.jpg

به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا

+ اصولا هر كه با ما در افتاد... ور افتاد!!

+ راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیك میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیكتر باشه!!





طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 11 آبان 1394 ] [ 12:00 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین