!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم
خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه! پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی
مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی
كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود
خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم دیروزم كه جمعه بود و اصلا
نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش
شخصیه!) امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی
خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی
امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون
دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! والا من بخاطر اینكه قراره پول
بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با
چی خوشحال میشن؟! یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این
دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه
پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه
داره میذارم! یكی از دوستان هم پیشنهاد داده
بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه! آهاااااا یه خبرم اینكه استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر
بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود!
اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به
پست شماره 28) امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه
بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه
روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!! قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد
حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این
نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! آخه یكی نبود بگه تو كه بلد
نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم
گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه
هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!
همراه با مامانم و عروسمون
از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا
اصلا چنان دامن از كفم رفت كه رفتم و تا
ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه
خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره
و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!
آخه این چه وضعشه جماعت اول
صبحی حوصله ندارن؟!
خداییش من
بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات،
قالب ساز آنلاین |