!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی
كه پریشب كشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط
نشسته بودیم كه دیدم بله مصطفی بدون خودكار و دفتر و حتی كیف و فقط با یه تبلت توی
دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! البته الناز هم موفق نشد بیاد و
بعد كه فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش كرده بودم، هر كس دعوت منو
لبیك نگه ضرر میكنه! شب هم كه اومدم خونه بالاخره
ترشی لوبیایی كه گذاشته بودم رو باز كردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه
شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست كه به مامانمم
نگفتم حتی!! دیروزم این صحنه رو دیدم كه خیلی
خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه كه وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میكردیم!
این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش كنیم!
+
این یكی همكارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم
كه بعدا نگه ننوشتی! قرار بود واسم چندتا
برنامه بیاره و از همه مهمتر كارتون! كه اگه كارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم
خونمون!
نشسته بودیم و مصطفی داشت اونارو میزد تو فلشم كه دیدیم یه مردی داره میاد
طرفمون و اون كسی نبود جز... "حراست"
خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون
توی پارك یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب كردیم! رفتیم و با
رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارك مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های
من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره كه
دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا
مدیونین فك كنین دارم از خودم تعریف میكنم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |