!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
جمعه بود... توی اون گروهمون توی
تلگرام كه میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نكرده قرار بود طبق قوانینی كه من
تعیین كرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین
اولین نفر مدیر گروه یا همون مصطفی بود! نمیدونم این پیشنهاد كی بود اما به نظر من
آدم هرچی كمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یكی رو نشناسه بهتره! اون
روز اینقد حالم بد بود كه وقتی سید خبر داد كه قراره بره كربلا بجای اینكه خوشحال
بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد كلی خوشحال شدم و یكمی هم
غبطه خوردم به اون و یكی دیگه از بچه ها (همونی كه شهریور باهاش رفته بودم بیرون!)
كه اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب
بود كه مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم
نداشتم! اونقدری كه وقتی اونی كه دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد كرد انگار منو
نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واكنشی به رسمی حرف زدنش
نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یكی از دوستام كه اسم منو گذاشته
بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم كه
امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست كنم... راسته كه
میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن
سرخ كردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه كه باید سرخ بشه
اما اینقد بی حال بودم كه از خودم ابتكار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه
اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فك میكنم طعمش خوب نیس چون میلاد به
تنهایی اكثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود!
امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره
اما...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |