!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
داشتیم صبحونه میخوردیم كه صاحب
كارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاكه خودشه؟! سرمو
بلند كردمو لقمه ای كه دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!! البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از
شما هم كه پنهون كه نیست، با امروز میشه سه روز كه حال خوشی ندارم اما دیگه بسه،
تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم كی بهم ارزش میده و كی نمیده!والاااا
اینم نمایی از پاركی كه رفته
بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم! راست: آستین قرمز الناز، بغلیش ساناز چپ: آستین قرمز من، كناریم كه فقط انگشتش افتاده زهرا وسط شیرینی هایی كه پختم و پوست شكلات ها!!!
موقع برگشت هم با امیر اومدیم
خونه و چون واسه اونم یكمی شیرینی داده بودم در عوض واسم كلی از این بیسكوییت ها
آورده بود كه من بعد از اینكه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد
ازشون عكس بگیرم!
باید توقع و
انتظاراتمو بیارم پایین تا یكم حالم خوب شه! دیروزم كه با الناز و زهرا قرار بود
بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره كه نیاد، با هزار و یك تا خواهش و
التماس راضیش كردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار كه دیدم الناز همچین
پیامی فرستاده:
طبقه بندی: حرف های قدیمی، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |