!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

چند روز پیش كه رسیدم خونه همین كه درو باز كردم دیدم یه كچل نشسته روی مبل و زل زده توی چشمای من!! حسابی جا خوردم فك كردم اشتباهی اومدم اما یهو دقت كه كردم دیدم میلادِ خودمونه كه رفته موهاشو كچل كرده! لامصب چقد هم بهش میومد... دیگه الان واقعا قیافه ی سربازا رو گرفته بود...

شنبه كه تعطیل بود كل فامیل و دوست و همسایه اومده بودن میلاد رو ببینن و باهاش خداحافظی كنن و كلی سرمون شلوغ بود و مهمون تحویل میگرفتیم!

دیروز هم بالاخره روز موعودی بود كه قرار بود میلاد اعزام بشه!

صبح ساعت 6 منو آبجی و مامان و بابا به همراه سرباز مملكت راه افتادیم كه ببریمش محل اعزام! خیابونی كه میرسید آخرش به هنك رو از چهارراه بسته بودن و فقط ماشین خوده نظامی ها و اتوبوس هایی كه قرار بود سربازا رو ببرن محل خدمتشون میتونستن از اونجا رد بشن، ما هم مجبور بودیم ماشین رو یه جا نگه داریم و كل اون خیابون كه راه كمی هم نبود توی اون هوای سرد كه ریز ریز برف هم میمومد پیاده بریم!

رسیدیم جلوی اون محل اعزام دیدیم اونجا رو هم از سه طرف با میله بستن و فقط یه جای كوچیكی باز بود كه سربازا بتونن از اونجا برگه هاشونو نشون بدن و برن داخل ساختمون!

یكی یكی كه اوتوبوسا میومدن سرباز رو ردیف میكردن و سوار اتوبوس های خودشون میكردن و با سلام و صلوات میرفتن! از ساعت 6 تا ساعت 9-10 همینجوری وایساده بودیم اما دریغ از یه اتوبوس برای ارومیه! شیراز و یزد و كرج و عجب شیرو ... همه شون توی اون مدت اومدن و سربازا رو سوار كردن و رفتن و ما همچنان منتظر بودیم! هوا هم به قدری سرد بود كه من دیگه واقعا نتونستم وایسم و با بابام همون خیابونی كه بسته بودن رو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم و منتظر شدیم كه مامان و آبجی هم بیان! آخه اونا همچنان امیدوار بودن كه بتونن میلاد رو ببینن! خلاصه آخرش سرما پیروز شد و اونا هم ندیده برگشتن كه بریم خونه!

از دیروز تا حالا میلاد صد بار زنگ زده خونه! من نمیدونم ما این بشر رو فرستادیم بره خدمت كه كم با تلفن بازی كنه الان مثله اینكه مسئول تلفن شده و همش زنگ میزنه!! به نظرتون الان خدمت رفتنش با نرفتنش چه فرقی داره؟!

بعد میگن خدمت اله و بله!!




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 23 آذر 1394 ] [ 08:55 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین