!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه كه تنها دیالوگ هایی كه بین ما رد و بدل میشد راجع به فیلم و كارتون های جدیدی بود كه به دستمون میرسید و تنها چیزی كه بینمون رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از تیكه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت كه تو هر موقعیت و هرجایی كه آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی میكرد! از بعد از فارغ التحصیلی كه قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از اینكه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینكه دیروز توی تلگرام یه عكسی كه قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر كه اصلا حال و حوصله ی چت و حرف زدن با هیشكی رو نداشتم دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق زده شده بودم كه هیچكدوم از پیام ها رو باز نكردم و مستقیم رفتم با اون صحبت كنم!

درسته كه شمارشو داشتم اما احساس میكردم شماره مو پاك كرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت خودمو معرفی كنم كه كی ام و چیكار دارم و چی میخوام!

اولین چیزی كه بهم گفت این بود كه توی این دو سال داداشش زن گرفته! اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو كه شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و میگفتم باید منو برا اون بگیرین! خلاصه اون مورد هم پرید!

ازش پرسیدم كه چی شد یهویی بعد از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت:


Copy of Screenshot_۲۰۱۶-۰۱-۲۶-۰۰-۲۶-۳۴.png

قضیه ی "چیز" برمیگیرده به یكی از روزا كه من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم بگذرم و سریع تو یكی از سالن های دانشكده كه دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از این كلمه استفاده كردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! یادش بخیر... خلاصه دیشب جاتون خالی كلی باهم خاطراتمونو مرور كردیم و اونقد خندیده بودم كه فكم درد میكرد!

چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف

+ النازم دیشب كلی بهم فحش داد! حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این كارشو تلافی نكنم!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 08:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین