!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...


اسرا خانوم (پست شمارۀ 29 ) مامانمو دیده بهش سفارش کرده که به خانوم معلمش – یعنی من!- بگه که براش کِش موی سر و چندتایی شکلات و خوردنی به عنوان جایزه بخرم چون هم مشقاشو نوشته هم دختر خوبی شده! حالا همۀ اینا به کنار یکی بیاد به من بگه کجاست اون دکمۀ غلط کردم؟! بابا من الان چهار ماهه دیگه معلم هیچ احد الناسی نیستم اما این اسرا ول کن نیس که! منم به مامان گفتم چون وقت ندارم، بره یه کِش خوشگل بخره اونم رفته این چهار تا ببعی رو گرفته!


اسرا.jpg

صد دفعه گفتم مادره من اینجور ببعی ها واسه دختر بچه هایی به سن من جالبه نه دختربچه های به سن اسرا! باید یه چیز رنگی رنگی میخریدی که ذوق مرگ شه! من خودم یه چیز رنگی رنگی میبینم همچین ذوق میکنم که انگار بلیط رفت و برگشت یه سفر زیارتی به لس آنجلس برنده شدم! مادره من اصلا بچه ها رو درک نمیکنه! خودم باید میرفتم میخریدم...

از همینجا به مامان جان باید اعلام کنم که اصلا مادربزرگه خوبی نمیشه! طفلی بچه م!!

+ شب یلدا... اوممممممم جای میلاد که خالی هست اما جای خالیه حبیبم بیشتر تو چشمه!! جاشون خالیه خالی نباشه!

+ راستی الان دیدم پیام یکی از دوستامو! ایشون از ترجمه شون پرسیدن! راستیتش اون فایلی که فرستادین اصلا باز نمیشه! نمیدونم کامپیوتر من خرابه یا چی؟! مجبور شدم اینجا جواب بدم چون این روزا اصلا وقت ندارم... شرمنده ها!! (آقای م. ت)






طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 30 آذر 1394 ] [ 05:27 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین