!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
عرضم
به خدمتتون که خودم میدونم بعد از شمارۀ 76 باید پستم شمارۀ 77 میشد اما از
اونجایی که من عدد 7 و خانواده شو خیلی دوس دارم چون دوتا 7 میوفته کنار هم دیگه
عاشق 77 هستم و پست شمارۀ 77 رو زمانی خواهم نوشت که بخوام یه خبر خوبی رو اینجا
بنویسم(منظورم صد در صد ازدواجه، لطفا مثبت فکر نکنین!)! هفتۀ
آخر هر ماه که سرمون خیلی شلوغ میشه به طوری که معمولا عصرها اضافه کاری میریم،
دوتا همکار هم به جمع ده نفرمون اضافه میشن! یه مادر و دخترن که آخرای هفته واسه
کمک میان... مادره که خوب کمک میکنه اما دختره خیلی اذیت میکنه، دیگه چند روز پیش
طوری شد که گفتیم آقا نمیخوایم تو کمک کنی اونم جیغ و داد راه انداخت و آخرش مجبور
شدیم زندونیش کنیم! عکاس: همکارم زهرا داره به من نگاه میکنه! قشنگ زاویۀ دیدش به سمت منه!
+
اسمش سِلوی (بخونین سِلوا) هست و دختر صاحب کارمونه! هر وقت میاد بساط بوسه هامون
به راهه! بچۀ آرومیه، بغل همه هم میره، هرچقدم میبوسیمش هیچی نمیگه، پیش بینی میشه که پست
شمارۀ 777 رو هم زمانی که دخترم به دنیا بیاد خواهم نوشت؛ لال از دنیا نری بگو
ایشاا...
ولی اینطوری که توی عکسشم مشخصه گویا از زندان راضیه و مشکلی
نداره با این قضیه!
هنوز فرصت
نشده گاز رو امتحان کنم ببینم در مقابل گار گرفتنم مقاومه یا نه!
اما بالاخره یه
روزی این کارو میکنم، بهتون قول میدم!!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات،
قالب ساز آنلاین |